۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

جیغ می کشیدم

درب خونه رو باز کردم چشمام رو بستم و شروع کردم به راه رفتن. با چشمان باز و بسته. شلوغ می کردم و جیغ می کشیدم. جیغ کشیدن آرومم کرده بود و همین لحظه که نوشتمش فهمیدم این جیغ ها حنجره ام رو باز کرده بود. حالا حرف می زدم و می خندیدم و جیغ می کشیدم. برنامه های کوتاه مدت می نوشتم و به رضایت فکر می کردم. آهسته عضلاتم رو از هم باز می کردم و تصوراتم رو تصویر می کردم. خلسه تصاویر هنوز برایم زیباترین تصاویر بود حتا اگر تمام رنگهای عالم را روی صورتم می کشیدم. وقتش بود که صدا و تصویر رو هماهنگ کنم. باید صداهایی که نشینیده بودم رو بیرون می کشیدم.

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

کوهستانی در میان آب

خواب شیرینم. خواب شیرینم که وقتی تعریفش می کنم، حس شیرینش به سراغم می آید. اورامان. اورامانات. جلوی مانیتور بزرگ تصویری به نمایش در می آید. من تصویر را به جا می آورم. بر روی قایق چوبی پارو می زنم. دریا آرام آرام  است. اورامان جزیره ای است وسط دریا که قایق من لحظه به لحظه به او نزدیک تر می شود. از هیجان دریا، از هیجان قایق، از هیجان آسمان، از هیجان اورامان. من عاشق اورامان بودم. جزیره ای که داشت مرا در خود فرو می برد. کوهستانی در میان آب.

۱۳۹۴ آبان ۱۶, شنبه

نمودار وارد آب شد ففففففففففففففففف ششششششش فففففففففف

راستش رو بگم اول که شنیدم فقط برفک تلویزیون بود. بعدش شبیه به یک نمودار سینوسی حس و حالم بالا پایین می رفت تا اینکه نمیدونم کی انتهای نمودار وارد آب شد و من دیگه هیچ حسی نداشتم. امروز صبح که داشتم میومدم و مغزم رو مرور می کردم یکدفعه متوجه شدم اون تصویر، کنده شده و شبیه به یک جرم آسمانی تو فضا معلقه و بر اثر اثابت با اجرام دیگه دور و دورتر میشه.  نمودار سینوسی اما کنش های جالبی بود. خاصیت خبرهای غیر منتظره اینه که نمی ذاره تو بالای گود بمونی و پرتابت می کنه وسط زمین و اون وسط، تو هرچقدر هم بخوای منطقی رفتار کنی ! هیجان امانت نمی ده. حاکم، محکوم، متهم، اتهام، قادر، مقدور، فاعل، مفعول بعدش دوباره برفک. ففففففففففففففففف ششششششش  فففففففففف

۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

تعطیلات

کف زمین با سرامیک سیاه رگه دار، سرد! پوشیده شده بود. هیچ چراغی روشن نبود. بالای پله ها که رسیدم شروع شد به فلش خوردن. با نور هر فلشی تصویر تردد رو می دیدم. فلش زده میشد، تردد آدمهای گذشته و آینده عقب و جلو می رفت. میهمانی بزرگی بر پا بود. با خاموش شدن نور فلش دوباره همه جا رو سکوت بی تردد در خودش فرو می برد. تعطیلات تمام شده بود و هیچ چیزی بیش از این به من احساس بی وزنی نمی داد. این تعطیلات طولانی. 

۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

تماشای این تنیده شدن

 یادم رفته بود. و وقتی به یاد آوردم حس فوق العاده ای داشتم. نشستن، تماشا کردن. کشیدن. خطوط بدن رو قلم زدن. آهسته، آهسته و لحظاتی نفس نفس زنان. آرامش، همسو با صدایی که نواخته میشد. عقب عقب رفتن و پرتاب شدن در دره. و چشم باز کردن بر روی پرزهای نه چندان سخت. تماشا کردن. تماشا کردن. مهم بود این تماشا کردن. مهم بود لمس این تماشا کردن. مهم بود تصاویر آویخته شده، مهم بود تصاویر ترسناک خطوط درهم آمیخته. مهم بود نظم خطوط برپا کننده. مهم بود این تنیده  شدن، مهم بود تماشای این تنیده شدن. و گوشهایم، و گوشهایم، این صدای ابدی تا بی نهایت نواخته میشد. 

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

صدات

یکی نوشته بود؛ هنوز منتظرشم. موهای تن من صبح اول صبح راست شد، در واقع موهام راست نشد یه جورایی حالش رو کشیدم تو خودم. سه سالی گذشت از وقتیکه اون نوشته های سایکو طور مالیخولیایی سرو کله شون پیدا شده بود. بودی بودی بودی، بعدش نبودی. صدات.  دیگه به سایکو بودن اون نوشته ها فکر نمی کردم، اسمت رو پیام دادم. جواب دادی به تاریخ 93/07/23 آخرین پیام دریافت شد تو مردی. و تو مردی، واقعی اون نوشته های سایکو طوره مالیخولیایی مرد. اون دختر عجیب پانزده ساله خبرش رو بهم داد، باورم نمی شد. خودم دیدم. باورم شد. راستی من هیچ وقت تو رو ندیدم. تو هم جوکر داشتی. یکی از صبح های انتهای راه که همه درها بسته شده بود تو را به خاطر آوردم. به خاطر می آمدی و از خاطر می رفتی. شب چهارشنبه من مست بودم و همه چیز در خواب فرو رفته بود، بدون اینکه من چیزی بدونم. من خیلی مست بودم. تو سرم صدات رو میشنوم .

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

وقتش به وقتش، نرسید

وقتش نرسید. وقتش وقتی رسید که دم دمای صبح بارون و رعد و برق شروع شد. بویی که میومد و صدایی که ایجاد شده بود من رو با خودش از زمان خارج کرده بود. خروج از زمان اونقت صبح باعث شد که آرام بخش بخورم تا آروم بگیرم. سوار ماشین که شدم دیگه نه فهمیدم چقدر ترافیک، نه صدای هیچ ماشین دیگه ای رو شنیدم. فقط اشک ریختم برای وقتی که دیر رسیده بود. انقدر توی بارون پرتاب شدم  تا نفسم از هق هق بند اومد. وارد آخرین اتوبان که شدم بارون بند اومد. صدای هق هق بند اومد ولی هنوز از ابر سیاه خون می چکید، جمعه ها خون جای بارون می چکید...

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

دلم که... همش.. هیجان... می خواد.

شاید آهسته خودم رو مرور می کنم. دستم رو روی صورتم می کشم. برای اینکه بتونم صورتم رو لمس کنم مجبورم چشام رو ببندم . چشمام رو می بندم و سعی می کنم کف دستم رو با دست دیگه ام لمس کنم. چشمام رو که می بندم بارون شروع می کنه به باریدن. دارم سعی می کنم با چشمای باز کف دستم رو لمس کنم سخته، واقعا سخته. یادم می افته این روزها برای هر تمرکزی نیاز دارم تا چشمام رو ببندم. توی باشگاه وقتی می خوام روی یه پام وایستم یا وقتی می خوام دم و بازدم عمیق داشته باشم همش باید چشمام بسته باشه. یا وقتی می خوام خودم رو بکشم. از افعال کش آمدن و نه کشتن. اون بیرون یه هوای سرد داره انتظارم رو می کشه. بوی قهوه نمیاد، هرچی بو می کشم نمیاد. ولی چوب دارچین پیدا می کنم. دلم همش هیجان می خواد.

۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه

به اندازه یک عمر دوست داشتن

دیوارنگاره های شهربرایم جنینی را به تصویر می کشید که تمنای باز نشدن را داشت. جنینی خارج از رحم مادر. تنها آن جسم درخود فرو کشیده شده بود که جنین را پناه می داد. ایستادن، ایستادم. فرو ریختم. جنین شدم. کوچه سوم پایینتراز پمپ بنزین دم در انتظار می کشیدم اگر به کوچه می رسیدم. نزدیکی های صبح صدای فرو ریختن قطرات باران روی شیروانی خواب سبکم را نوازش می کرد. همان جاده خاکی که آن سال ها مست رانندگیش کرده بودم. همان ویلاهای پله ای. درست هم آنجایی که برایم  ابدی شده بود. من، آن جاده...، آن رنگ آبی...، آن جاده خاکی...، من آن جا را به اندازه یک عمر دوست داشتم.  

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

پاهایم اما...، باید روی زمین می نشست

چیزی که بیش از هر چیز من رو به خودش مشغول کرده بود و نگرانم می کرد اتفاقی بود که من رو نسبت به همه چیز بی تفاوت تر و بی تفاوت تر می کرد. آهسته آهسته نسبت به هر حرفی یا عکس العملی که زمانی نا خوشایندترین بود بی حرکت ترین شده بودم. مطمئن نبودم که توهین بود یا نبود. مطمئن نبودم که چه چیزی می توانست توهین باشد. مطمئن نبودم که نزدیکترین آدم ها هم غریبه شده بودند یا نه. مطمئن نبودم تمام حرف ها باد هوا شده بود یا فقط بعضی از حرف ها بیرون نیامده محو می شد. ولی اما، کلمات دیگر ریز به ریز از زیر اهرم های ماشین تایپ بیرون نیامده مشاهدت می شد. و من.. خوشحال ..،بودم. غمگین...، بودم. بی سرانجام...، بودم. پی در پی...، بودم. پاهایم اما...، باید روی زمین می نشست.

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

این هوا رو بو می کشم

این چند صبح بوی هوا که بهم می رسه دیوونم می کنه. اعتراف می کنم. اعتراف می کنم. برای اینکه حالم خوب باشه نیاز به اتفاق عجیبی نیست. دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. مست بودم یادم. پریشب هم مست بودم. پس پریشب هم مست بودم. شاید امشب هم مست باشم. یا فردا شب. هیچ اتفاق بدی نمی افته. نیمه های شب رانندگی توی اتوبان. و جالبه که بگم وقتی خیلی مستی فقط ماشینی که جلوت هست رو دو تا می بینی، یعنی اگر ماشینی کنار ماشین جلویی باشه اون رو یه دونه می بینی. من این و دیشب فهمیدم. احتمالا ماشینی که نور چراغهای تو روشه دو تا دیده میشه ولی بقیه ماشینا یه دونه. این هوا رو دوست دارم، دوست دارم،  دوست دارم! و بو می کشم

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

دوباره بعدی رو

هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوقچه است.وقتی همه چی رو بیرون می کشی. بالا می گیری و نگاهشون می کنی، بعدش بعدی رو، بعدش دوباره بعدی رو. بیرون صندوقچه پر از لباسهای تا نشده و در هم برهم. صبح که میشه سخت میشه از لای اون همه لباسی که دورت ریخته بیرون بیای و بلند بشی. صبح ها من رو متعجب می کنند  وقتی مجبور باشی صندوقچه به اون سنگینی رو به زور بگیری زیر بغلت و لباسهای تا نشده رو هم بزنی زیر این یکی بغلت و همینجوری که داری راه میری دونه دونه از لای دستت بیفتند تو راه پله ها بعد تو دوباره هی خم شی و جمعشون کنی. مراقب ..  راه پله ها ..  باش.

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دوار

لوکیشن خارجی؛ بازار تهران. ظهر عاشورا. پستوهای بی سقف. مادرم. خانمی همراه من و مادرم. احتمالا مادر الی. اگر مادر الی بوده باشه خیلی پیر شده. خانواده گوهرتاج. سال 1383 شمسی. پسری با قد کوتاه و عینک رفلکتور ریبن. همهمیه جابجایی از این در به در های دیگه. حدودا سال 1365 شمسی، خیابان پنجم نیروهوایی. پخش کردن غذاهایی که بوشون رو متوجه نمیشم. حرکت تو پستوها. مادرم. میشه یه لحظه صبر کنی. لبخند. جواب لبخند. هوا تو ظهر عاشورا روشنه. پاییز روشن پیش از حرکت دوار. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خاطرم

هوا آهسته آهسته داره خنک میشه. من تمام خاطرات رو مرور می کنم. خاطرات قبل از سرد شدن هوا، خاطرات سرد شدن هوا. اشتیاق عجیبی به پاییز پیدا کردم. خیلی سال نیست که این اشتیاق در من بیدار شده. روبروی گوینده می شینم تا خاطرم رو برام بازگو کنه، لبخند می زنم باور می کنم. مهم نیست اتفاق افتادن یا نیافتادن. دراز میکشم. لحظه شماری می کنم برای قدم زدن سر چهارراههای پاییز. لحظه شماری می کنم برای تگرگ لحظه آخر.من لحظه ها رو به باد می دم. من لحظه ها رو از باد می گیرم. هنوز تا شروع پاییز باقی مونده.هنوز باد بر می گرده.

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

بالشتم

اگه بالشتم رو سه گوشه دیوار بذارم و صورتم رو توش فرو کنم تا خود صبح تکون نمی خورم، وقتی هم که بیدار میشم بر اساس اصول و قواعد نباید بیدار میشدم. درب خروجی جایی که الان هست نیست، درواقع اونجا محل ورود به یه حیاط خلوته و جایی که پنجره هست درب خروجه. فاصله تخت تا دیوار و تخت تا درب خروج تقریبا برابره و اتاق دو برا بر بزرگتر از این چیزی که هست، هست.از درب که میای بیرون یه دفعه میشه کوریدورهای اکباتان و سه تا گروه که دارن وسط کوریدور راک می زنند. آرومی. آرومم. من نیستم. تو هم نیستی. ولی حالت خوبه. اونجا پر از مهمون هم هست، مهمونای تو. صورتت روشنه. صبح فرهاد می خونه، داره از ابر سیاه خون می چکه. من پرتاب میشم. توی تاکسی اون پیرمرده داره با فرهاد می خونه، منم اشک میریزم.

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

همچین گره ای اساسا وجود داره

نمی تونم بگم از کی؟ شاید واقعا از خیلی بچگی، یادم میاد سر توالت که میشستم شروع می کردم به فکر کردن یا شایدم خیالبافی راجع به چیزهای مختلف، هرچی می گذشت رنگ این افکار فرق می کرد ولی بودنشون یه جورایی قطعی بود. البته می دونم که این خاصیت مختص به من نیست چون از خیلی ها می شنوم که سر کاسه توالت سیر آفاق می کنند. ولی نکته مهمش اینه که از همون بچگی سر توالت فرنگی افکار مختلف برای خودشون می اومدن چرخ می خوردن و می رفتن، دلیلشم این بود که احتمالا جای راحتی به حساب می اومد. اما چند روز پیش این قانون یه جورایی عوض شد یعنی بسطش به توالت ایرانی هم رسید. روی زانوهام نشسته بودم و داشتم فکرهام رو بالا پایین می کردم، یه دفعه بدون اینکه متوجه بشم به چنان کشف و شهودی در مورد یک سال های خاص از زندگیم رسیدم که نگو. درواقع اون لحظه چیزی رو شهود کردم که فرداش وقتی مرورش کردم تونستم بشونمش تو جایگاهش و یک گره ای رو باز کنم که شاید حتا دیگه به باز کردنش فکر هم نمی کردم، یا شاید کلا فراموشش کرده بودم که همچین گره ای اساسا وجود داره.

۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

حس خوب لحظه ای که برای اولین بار دیدمش

بعد از تمام صبح های سخت و شب های سخت تر و کابوس های شبانه.... امروز بعد از مدتها خواستم پیرسینگم و عوض کنم. در جعبه پیرسینگ هام و باز کردم یه پیرسینگ آبی دیدم که ازش پر آویزون بود. پیرسینگ و برداشتم بوسیدمش، گزاشتمش تو جعبه و در جعبه رو بستم. تمام حس های خوب که خیلی وقت بود ازش خبری نبود بهم هجوم آورد. تو تمام این مدت وقتی پیش نیومد که انقدر حس های خوب بدون دخل و تصرف و هیچ حس دیگه ای به سراغم بیاد. حس خوب لحظه ای که برای اولین بار دیدمش.  دیدمت. حس خوب داشتنش. حس خوب روزای خوب. حس خوب لحظات خوب. وجود اما، اگر می داشت

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه

آخر دنیا

تا آخر دنیا تمام صبح ها وحشتناک خواهد بود. تا اخر دنیا هر صبح گریه خواهم کرد. تا آخر دنیا صبح ها مرا به وحشت خواهد انداخت. تا آخر دنیا تمام اتفاقات بد صبح ها مرور خواهد شد. تا آخر دنیا صبح ها بدنم مور مور خواهد شد. تا آخر دنیا صبح ها از نفس کشیدنم پشیمان خواهد بود. تا آخر دنیا صبح که شود به یاد خواهم آورد. تا آخر دنیا صبح ها هیچ رنگی را نخواهم ساخت. تا آخر دنیا صبح ها می خواهم ابری باشد. تا اخر دنیا صبح ها می خواهم صبح نشود. تا آخر دنیا صبح ها به آخر می رسد.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

صبح روز اول

صبح روز اول. امروز صبح روز اول بود. از خستگی صبح  می شد فهمید. کمان کمان با خورشید به داخل سرم می رفتی. لحظات نه بصورت دنباله دار، بل بصورت اسلاید های پراکنده در امتداد اسلایدهای بی موضوع بصوت صامت در گذار بودند. خواب نبودم، بیدار هم نبودم. تکان های ماشین اسلایدهای سیاه و سفید را بالا و پایین می برد. چند اسلاید شیرین با تکان ماشین رد شد و تصاویراتاق خالی را جایگزین کرد. صبح که شد تفکیک اطرافم آنچنان سخت بود. این گردباد زیاد به خود پیچیده بود.

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

پنج دقیقه بعد

کارکرد مغزم داره عجیب و عجیب تر می شه. می تونم یه جمله ای رو الان بخونم و یه درکی یا حسی ازش داشته باشم و دقیقا پنج دقیقه بعد، پنج دقیقه بعد بخونمش و یه حس و درک دیگه ای از داشته باشم. می تونم یه چیزی بشنوم و کلی برام خنده دار باشه و درست چند ساعت بعد دیگه خنده دار نباشه. می تونم تو فکر فرو برم و نفهمم چه اتفاقی افتاده. می تونم در حالی که داره اتفاق می افته تک تک لحظات و حس هام و زیر و رو کنم. می تونم با خودم غریبه بشم. فلش بک بزنم و یهو به آینده فکر کنم. و غریبه بودن یا نبودنم رو تو آینده ببینم. می تونم، یعنی می افته این اتفاقها.غریبه ام... ، خسته میشم. خیلی زود خسته میشم و نیاز دارم که بخوابم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

رنگین کمان

در بند کردن رنگین کمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان 

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

نباشد.

وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به پرواز درخواهیم آمد. صبح نشود، اما صبح نشود. دوستانم. دوستانم!؟ عجب!، دوستانم. شب ها هم که نباشد، که نباشد. نباشد.

۱۳۹۴ مرداد ۴, یکشنبه

می ترسم

سالیان ساله که نسبت به بعضی چیزها احساس خطر می کنم.سالیان ساله که هرچی کمتر راجع به خودم چیزی بگم احساس بهتری دارم. سالیان ساله که احساسم کمتر پیش میاد که اشتباه کنه. سالیان ساله که تو غار زندگی نمی کنم ولی نمی دونم کاش می کرم یا نه. سالیان ساله که بجای فرا فکنی سکوت می کنم. سالیان ساله که بعضی وقت ها می خوام فرا فکنی کنم، باز سکوت می کنم. به دوست هام اعتماد ندارم. به غریبه ها اعتماد ندارم، بعضی وقت ها به خودمم اعتماد ندارم. هر وقت احساس ترسم نسبت به اطرافم بیشتر میشه، بیشتر از همه ی آدمها دور میشم. یه روز انقدر دور میشم و انقدر لایه هام زیاد میشن که دیگه نمی تونم لبخند بزنم. الانشم چیزای کمی هست که صورتم رو به لبخند می کشونه. انقدر مجبورم خودم نباشم که یادم بره. گذر زمان داره همه چی رو با خودش می بره. می ترسم

صبح



Death train coming down the track 
There's a death train coming down the track 
Into you that train will smash 
There's a death train coming 
Down the track 
Death train 
Death train 
There's a death train coming down the line 
There's a death train coming down the line 
That death train will take you any time 
The death train's coming down the line 
Death train 
Death train 
Death train hits the young and old 
Yeah the death train hits the young and old 
It hits everyone I'm told 
Yeah the death train hits the young and old 
Death train roll up 
Death train roll up 
The death train hits the good and bad 
The death train hits the happy and sad 
Your ticket's been booked it already has 
Yeah your ticket's been booked it already has 
Death train 
Death train 
Well your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Your ticket's been booked it already has 
Death train


The Tiger Lillies

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

پره...خالیه...

یا سرم انقدر پره که نمی تونم کلماتش رو از هم تشخیص بدم یا انقدر خالیه که هیچ چیزی برای شنیده شدن وجود نداره. به طرز دردناکی با اطرافم غریبه شدم. با همه آدمهای نزدیک یا آشنا احساس غریبی می کنم. احساس از دست رفتن. احساس خالی. احساس اینکه، احساس اینکه. احساس ناباوری. لحظاتی فکر می کنم همه اون چیزی که فکر می کنم واقعیه، غیر واقعی، و بعد دوباره مدتی طول می کشه تا به واقعی بودنش برسم. بعد دوباره فقط به این فکر می کنم که فکر نکنم. باید شروع کنم به ساختن یه چیزی، یه چیزی، یه چیزی. شاید بتونم نجات پیدا کنم.

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

پارتانویا

پارتانویا یا همان پارانویا که من به سلیقه خودم اسمش رو عوض کردم. اتفاقیه که داشت برام می افتاد و من رو آهسته تو خودش فرو می برد. شاید تا قبل ازاین نسبت به بعضی کس ها و بعضی چیزها حس بدی داشتم ، ولی حالا دیگه رسما هیچ حرکتی رو دوستانه نمی دیدم و به دنبال یه غرض ورزی یا بدجنسی پشت همشون  می گشتم. همه چیز و همه کس رو بر علیه خودم  می دیدم. و بدتر 
این بود که چون حوصله پیگیری واقعیت رو هم نداشتم تمام پارتانویای من در حد فرضیه باقی می موند. شاید اگه هر کدوم از این داستان ها به نوعی به تو ربط نداشتند پارتا نمی شد.

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

و من

سکوتی آرام. پس از ولوله ی بی آرامی ها. نو شکفتن و پژمردیدن. رفت و شد. و من. ازشدت مفهوم تفهیم بی مفهوم شدن. خالی. سفید. تمام. حتا برفک هم نه. شروع. هنوز بر نشده نابر. فید این. فید اووت. پاکت قهوه ای رنگ پاکت های خام. قیچی دسته زرد. ابرهای گرما زا. درختچه ی نارشد من.

۱۳۹۴ تیر ۲۳, سه‌شنبه

با درد بیدار شدم

دیشب خواب دیدم...شایدم نزدیکای صبح بود...یادم نیست. تو خونه ما بودیم. خونه خیلی بزرگتر از خونه ما بود. تو یه اتاق خیلی بزرگی داشتی با دختر داییت که تو خواب دختر خاله من بود شمیر بازی می کردی، یا بهش یاد می دادی. قبلترها انگار تو همون اتاق به من شمشیر بازی یاد می دادی. مامانی هم تو خوابم و تو اون خونه بود. من از پله ها پایین اومدم و در اون اتاق بزرگ رو باز کردم وتو رو دیدم.  دیدم که یه کس دیگه ای جای من رو گرفته. شروع کردم به جیغ کشیدن. از اون موقع تو تمام خواب چهره برافروخته و عصبانی و تیره داشتی، با موهایی بلندتر از موهای خودت و حتا من، شاید تا روی شونه. انگار تو خونه ما زندگی می کردی . من پشت اون در می ایستادم تا تمرین تو تموم بشه و بیرون بیایی. وتو به محض بیرون اومدن شروع می کردی به داد زدن و چهره ات تیره میشد و برافروخته می شد. و من تو تمام خواب غصه می خوردم.  با درد بیدار شدم

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

بهانه

یادم نیست اولین باری که حافظ باز کردم چند سالم بود و به چه بهانه ای بود. ولی سالها گذشته و هنوز هر از چندی باز می کنم. یه صفحه می آد و منم غزلش رو گاهی نصفه گاهی تا ته می خونم. امروز وقتی این باز شد به نظرم اولین باری اومد که این غزل رو می دیدم. تو تمام این سالها بعضی از غزل ها شاید سی بار یا چهل بار اومده باشه، ولی این اولین بار بود و ، ودوستش داشتم.
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم       تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری       به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی       گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم       که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی       دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم       رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت       نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش و با حافظ برو گو خصم جان می ده       چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم 

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

غار

دوباره من شبیه این کتک خورده ها از خواب بیدار شدم. یادم نیست دیشب خوابی دیدم یا نه، ولی یادم که آشفته خوابیدم.و یادم که  یادم. دلم می خواد چهل و هشت ساعت بخوابم و بیدار نشم. این به هم پیچیدن قرار نیست تموم شه. من به هم می پیچم و به هم می پیچم و به هم می پیچم. و بعد مدتها طول می کشه تا از هم باز بشم. احساس عدم امنیت شدید می کنم نسبت به فضای اطرافم. وقتی اینجوری میشم باید برم تو غا ر و دیگه بیرون نیام.

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

دنبالت می گردم

همه اش گرسنه ام. هرچی هم می خورم سیر نمیشم. ولی خب زیادم نمی تونم بخورم. چندتا قاشق می خورم سیر میشم. بعد دوباره گرسنه میشم. تا دوباره از حالت مرگ نجات پیدا کردم یه اتفاق رسید. نشد بفهمیم نفس کشیدن چه جوریه، میگن قبلش و بعدش با هم فرق داره. دنبالت می گردم. بعضی وقتا هم با صدای بلند صدات می کنم. پنجره رو باز کن بذار یه کمی هوا بیاد تو. اون پایین رو تخت کنارت نشستم. زمان متوقف شده.

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

بلکه زودتر خوب شم

آخرین چیزی که یادمه؛ نوشابه دارین. از همون لحظه یه حالت تهوع وحشتناکی اومد سراغم. وقتی رسیدم خونه به جز حالت تهوع که داشت دیوونه ام می کرد گوشیمم بود که روشن نمی شد. به زحمت خوابیدم. نصف شب با استرس از خواب پریدم و تا صبح فقط بالا می آوردم. این وسطا که داشتم غصه گوشیمم می خوردم تو اینترنت سرچ کردم و بالاخره روشن شد. صبح که شد از دراومدم بیرون، چیزی عوض نشده بود، برگردوندن امانم رو بریده بود، باید برمی گشتم. گوشه تخت جمع شدم تو خودم بلکه زودتر خوب شم.

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

گفتم...گفتا...

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد         
   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز        
گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد
گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم        
گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد
گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد        
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتم خوشا هوايي کز باد صبح خيزد       
گفتا خنک نسيمي کز کوي دلبر آيد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت      
گفتا تو بندگي کن کو بنده پرور آيد
گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد       
 گفتا مگوي با کس تا وقت آن درآيد
گفتم زمان عشرت ديدي که چون سر آمد           
گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد

عزیزترین غریبه دور افتاده

وضعیت فیزیکم به خوب شدن نزدیک شده. وضعیت ذهنم اما خیال آسودگی نداره.    صبح ها، شب ها، نصف شب ها که این اواخر زیاد پا میشم. همیشه هستی. امشب باید می رفتم واسه فیلم برداری. وقتی نشستم توماشین متوجه شدم دوربینم رو نیاوردم. برهم نگشتم . حرف ها برام دور و دورتر مفهموم می شد. تو جمع، غریبه ها،  فقط یه سری کلمه می شنیدم. بی باوریم به حد نهایت رسیده بود. فلان، بخاطر آرمانش این کار رو کرده. از تو کلمه ترکیب های ذهنم آرمان معنی شد. من آرمانی نداشتم. تو هیج کدوم از این کلمه ها و ترکیب ها من جایی نداشتم. باشد که شاید این دلتنگی به سر آید.

۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را


تا صبح نتونستم درست بخوابم. حال بدنم شبیه کتک خورده هاست

دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی  نشستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مُل خوش خواند دوش بلبل

هاتَ الصَّبوح هُبّوا یا اَیُّها السَّکارا

ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

آن تلخوش که صوفی اُمُّ الخبائثش خواند

اَشهی لَنا و اَحلی مِن قِبلهِ العُذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش ومستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او مومست سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ترکان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت پیران پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را


۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

کاش می شد آروم شه

من به طور کاملا رسمی به گا رفتم و الان بعنوان یه آدم کاملا به گا رفته اینجا نشستم. ظهر وقتی پی ام دادی، بیست دقیقه ای می شد که دگزا متازون زده بودم. وقتی شروع شد فقط سراسیمه خودم رو به داروخونه رسوندم و دو تا دگزا خریدم. یه دو سه ساعتی آروم بود تا رسیدم خونه از در که وارد شدم، لباسام و رو درواوردم، دوباره شروع کرد. بعدی رو زدم، بیست دقیقه بعد دوباره آروم شد. الان یه ده دقیقه است دوباره شروع شده اگه آروم نشه باید برم درمونگاه و هیچه هیچ چاره ای هم ندارم. فقط می دونم ازوضعیتی که بوجود اومده متنفرم. و بال بال زدن تنها کاریه که از دستم بر میاد. فکر می کردم از سرم گذشت. اشتباه فکرمی کردم، بدم اشتباه فکرمی کردم. این چه گهی بود این وسط. کاش می شد آروم شه. کاش می شد آروم شه. نمی تونم سر جام بند شم. آروم کرد.

نور قهوه ای

صحنه اول داخلی خونه مامانی؛ عید هستش و هوا تاریکه و دلگیر، همه نورها قهوه ای اند. همه از این اتاق به اون اتاق می رن و در حال جنب و جوشن. هیچکس با من خوش و بشی نمی کنه. من دارم می رم که سوار کشتی بشم، گشنمه. صحنه دوم بیرونی فضای اطراف اسکله؛ بازم هوا دلگیرو قهوه ایه. از خونه مامانی اومدم بیرون اطراف اسکله ام، گشنه ام و دنبال غذا فروشی می گردم. از یه دکه نون باگت می خرم. حالا دنبال یه جایی ام که یه چیزایی واسه توی نونم پیدا کنم. هوا تاریکه تاریکه تاریک و قهوه ایه. و من از تنهایی دارم می رم سوار کشتی بشم. اونجا هم کسی رو نمی شناسم. درب آسانسور باز می شه، یه آدمی وارد آسانسور می شه که بوی تند عطرش کابین کوچیک آسانسور رو پر می کنه. بعد متوجه میشم که بعضی از آدمها از عطرشون جدا هستند. یعنی آدم یه ابژه جداگونه است و عطره هم یه ابژه جداگونه. ممکنه یارو عطرو زده باشه ولی عطر روی اون آدم نیست، یه چیز جداگونه ایه، مثل یه کیف توی آسانسور یا یه صندلی تو آسانسور. تو این حالت عطر تبدیل به یک جسم جامد با بوی تند شده بود که فقط تو کابین حضور داشت و حتا ممکنه اگه صاحبش اون رو نگیره تو دستش  و نبره عطر تو کابین جا بمنه. یه کیف کوچیک دستمه، توش رو نگاه می کنم ببینم چی آوردم با خودم فقط یه شارژر تو کیفم. تو کشتی پر ازآدمه و نورهای قهوه ای. رو عرشه فقط من وایسادم و دارم تو کیفم رو می گردم. سرم که تو کیفمه هوا طوسی میشه.

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

دریل

رسیدم خونه، صدای دیوونه کننده دریل بلند بود. گفتند ساعتی که این صدا قطع نمی شه. وارد اتاقم که شدم دیدم نقطه عطف صدا اتاق منه. دیگه نفهمیدم چی شد فقط بدو بدو رفتم طبقه بالا ساختمون، انقدر جیغ کشیدم، انقدر داد زدم که نفسم بالا نمی اومد، تمام بدنم می لرزید. باورم نمی شد دارم چیکار می کنم. حتا یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری جیغ کشیدم و داد زدم کی بوده. بساتشون رو جمع کردند. برگشتم تو اتاقم، اونا دریل رو قطع کرده بودند. من از درون منهدم شده بودم. بغض داشتم ولی توان گریه کردن نداشتم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم، کسی برای حرف زدن وجود نداشت. همه همسایه ها ریخته بودن بیرون از صدای جیغ من، نمی دونم چرا از صدای دریل نیومدن. بعضی صداها من رو به جنون می کشه. یادم اومد آخرین بار که اینجوری جیغ کشیدم کی بود، وقتی بود که نگهبان پارکینگ بیمارستان دی وقتی وایساده بودم و شیشه ام بالا بود و با مریم تلفن حرف می زدم شروع کرد به کوبیدن به شیشه که چرا اینجا وایسادی. اون روزم انقدر جیغ زدم سرو یارو اربده کشیدم تا پلیس اومد آرومم کرد و گفت خانوم چیزی نشده شما خودت رو عصبانی نکن، فقط آروم باش. یادمه مریمم ریده بود، تو این همه سال من و این شکلی ندیده بود. حتا یادم روسریم از سرم افتاده بود و پلیس تخم نمی کرد بگه خانم روسریت رو سرت کن. همسایه ها احتمالن می گن این چه آدم آرومی به نظر می اومد تو این سالها، چه آکله ای بود ما نمی دونستیم، به جهنم!، مگه وقتی آروم بودم گلی به سرم زدن که حالا قراره تاج گلشون رو پس بگیرن. همه این فکرا صدم ثانیه از مغزم می گذشت. فکر تو از پریروز دوباره امونم رو بریده. بدنم، پوستم حال خوبی نداره. تمام تلاشم رو می کنم بهش دست نزنم. اگه دوباره بخواد وارد اون خارشه عجیب بشه مطمئنن اینبار دیوونه میشم. شرایط روحیم وحشتناکه، وحشتناکه واقعی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

تو سرم داره می خونه

نمی دونم چرا ولی این آواز سیما بینا همش تو سرم داره می خونه
؛

شوق وصلِ تو چنی شوری و روزم دمنه غير عشق تو ده سيم شوری و شوقی نَمَنه

شوق وصل تو چنان شوری به روزم دوانده که غیر از عشق تو برایم شور و شوقی نمانده است

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده است

همدم ساز من و ناله آواز منی رفيق و همسفر و همدل و همراز منی

همدم ساز من و ناله آواز منی رفيق و همسفر و همدل و همراز منی

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده است

می کشی سرمه ده چش، چش تو بی سرمه خوه افتو لوه بونم ار که زرده خنت نو وه

می کشی سرمه به چشم ، درحالی که چشم تو بدون سرمه هم قشنگ است و عمر من مثل آفتاب لب بام است، اگر لبخندت نباشد

تير سيلت وه دلم شوری و شوقی نشنه سيل چشيات منه وی روز کشنه

تیر نگاهت به دلم شور و شوقی نشانده و نگاه چشمانت من به این روز کشانده اس

۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

وسط تختت


وسط تختت نشستی. به دیوار تکیه ندادی، وسط تخت نشستی. هوا تاریکه. بارون میاد. دلوا پس می شم. مستاصل می شم. خسته می شم. من روز می گذرونم. 
هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره

در یک شب صحرای یست

و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من

که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید

هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم

و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم

چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان

که بویش شبها از کشتی هایی می آید

که به سوی نا شناخته ها می روند

اگر حنجره ام غاری از یخ نبود

به تو حرفی تازه می گفتم


"
غاده السمان"

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

تار

صبح که داشتم می اومدم یاد اتفاق عجیب دیروز افتادم. دیروز یه سری ریز نوشته بود که باید تمامش بررسی میشد. عصر که شد وقتی گذاشتمشون کنار احساس کردم چشمهام تارمی بینه، تارواقعی.  فاصله های دور رو تقریبا تشخیص نمی دادم، انگار یه پرده غبارجلوی چشمهام رو گرفته. این یکی از عجیب ترین اتفاقاتی بود که باهاش مواجه شده بودم.همه جا تار تار تار!. وارد اتاقم که شدم فقط چشمهام رو بستم و یک ساعت خوابیدم وقتی بیدار شدم چشمهام به حالت اولش برگشته بود. دنیا دور سرم می چرخه. بستنی ماستی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

امشب

 چند سال پیش بود که با غادة السمان آشنا شدم. سال هشتاد و هفت یا هشت. شیش سال گذشته، به نظرم یک یا دو سال بیشتر نمیاد. وقتی اولین بار خوندمش شعرهاش یک حس درست زنانه ای داشت. همون چیزی بود که باید می بود. امشب دوباره یه جا به یکیش برخوردم
؛
چونان صاعقه ای بر من فرود آمدی
و دو نیمم کردی!
نیمی که دوستت می دارد
ونیمی دیگر
که رنج می برد،
.به خاطر نیمه ای که دوستت دارد

- غادة السمان

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

اون دورا

دیوارهای چسبیده به تخت اون درمانگاه. یادم یه سالهایی آبی بود. دیروز دیدم صورتیش کردن. احتیاج داشتم اینهمه انقباض یه جایی شل کنه. وقتی اومدم خونه هوا تاریک شده بود، لباسهام رو دراوردم و روی تخت بی هوش شدم. نیمه های شب چند باری بیدار شدم. صبح اما اینهمه ساعت به نظرم نمی اومد. تو، اون دورا چیکار می کنی این روزا...

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

پر رنگ ترین رنگ زندگیم

 رنگ هارو خیلی دوست دارم!، خیلی.  تو پر رنگ ترین رنگ زندگیم بودی. رنگ ها برام مثل موسیقی می مونه. می تونه نجاتم بده. شاید کمتر و کوتاهتر ولی می تونه. صبح، دوباره تا برسم فوش می دادم و گریه می کردم. هنوز، هر روز با صبح ها کنار نمیام. منتظرم، منتظر می مونم. چیزی که نمی دونم اینه که منتظر چی ام. ای کاش سفید نبودی.

۱۳۹۴ خرداد ۲۰, چهارشنبه

بی امان

اونشب خوابیدم و هر ساعت یکبار با کابوس از خواب می پریدم، هوا روشن نشده بود وقتی برای بار آخر که از خواب پریدم برای دوباره بیدار نشدن و شل کردن مغزم دو تا قرص خواب خوردم.  بیدار شدم، طول کشید تا بفهمم کجا ام و چه اتفاقی افتاده. وقتی بلند شدم سرم گیج میرفت، معمولا یه نصفه قرص می خوردم، دو تا دوز بالایی بود با ظرفیت من. شارژ گوشیم تموم شده بود، روشنش کردم، هنوز به یاد نمی آوردم که شب پیش چی شده بود. بعد از چند دقیقه گوشیم شروع کرد به مسیج دادن، آروم آروم حافظه از دست رفته ام برگشت. باز مثل همیشه من از دست رفته بودم. شاید باید این رو هم می دونستی. دلتنگی بی امانم می کنه.

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

بو می کشیدم

اما تو... . به عاشقانه ها گوش می کنم. گوشهایم را روی زمین می گذارم و به دنبال صدای قدمهایت می گردم.  تو رفتی. تو رفتی؟ باور کنم. این انصاف نیست که تو در تمام اتوبانهای رفت و آمد من باشی. انصاف نیست که دور تا دور ماشینم باشی وقتی پارکش می کنم. انصاف نیست جلوی هر ساختمانی ایستاده باشی. انصاف نیست هر دختر مو کوتاهی باشی. انصاف نیست در تاریکی شب هر زن سیاه پوشی که به سمت نگاهم قدم بر می دارد تو باشی.انصاف نیست وارد هر سوپرمارکتی که می شوم قبل از من تو آنجا بوده باشی. امشب، جلوی درب هتل آزادی همه جا را بو می کشیدم. بوی اولین دیت ما می آمد.  از پنجره ماشین تا ته سالن را نگاه کردم، خودم رادیدم که با پیراهن صورتی و کیف سفید لبه کاناپه نشسته ام. تو را دیدم دم لابی ایستاده بودی و مدارک را به رسپشن می دادی. سرم از پنجره بیرون بود و بو می کشیدم... تو آنجا ایستاده بودی، سرت را به سمت نگاهم برگردانی. نگاه من بیرون داخل ماشین خیره به ته سالن. نگاه من روی کاناپه خیره به تو.

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

تاریکی چشمانم

دیشب درون کشتی سوار بودم و هر موجی که می آمد از کشتی بیرون پرتاب میشدم. از شدت ضربه که بیدارمی شدم کف زمین اتاقم بودم. در آخرین سقوطم کف زمین خوابیدم تا اگر پرتاب شدم فقط التهاب افتادن به دردم بیاورد. صبح که شد درد آرام شده بود. و تو دوباره نشسته بودی. تصویرت می آمد و دوباره محو می شدی. سفید وسط تخت نشسته بودی. من از در بیرون می رفتم و دوباره برمی گشتم. چشمانم را که می بستم برای لحظاتی می رفتی و دوباره در تاریکی چشمانم نقش می بستی تصویر سفید نشسته ی دور من.

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

بیدل...........دهلوی

تغافُل ات        عدم -آواره کرد عالم را        مگر به گردش چشم این عنان            بگردانی
------------------------------------------------------------------------

غبارِ هستیِ من عمرهاست رفته        به باد... هنوز،         تو سنِ نازِ تو گرم مهمیز است.
-----------------------------------------------------------------------

به غیرِ وهم،         که درسگاهِ فطرت نیست          من ات به هیچ می دهم قسم،        چه فهمیدی؟
-----------------------------------------------------------------------

وضعِ عقلای عصر دیدم         دیوانه ی ما مؤدب آمد
-----------------------------------------------------------------------

عالم، تمام خون شد و از چشم ما           چکید       خوبان هنوز منکر دلهای خسته اند
-----------------------------------------------------------------------

دماغ ما پریشان است؟          یا بوی تو می آید؟
-----------------------------------------------------------------------

ای گداز دل، نفسی اشک شو!        به دیده بیا!       یار می رود ز نظر     یک قدم دویده بیا!



۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

به تو می اندیشیدم

هوا سرد بود و از آسمان گل می بارید و من به تو می اندیشیدم. هوا گرم بود و من زجر می کشیدم و تو از من دور بودی و من به تو می اندیشیدم. رفته بودی و من به تو می اندیشیدم. بودی و من به تو می اندیشیدم. بر روی صندلی کنار دستت نشسته بودم، من به تو می اندیشیدم. در خوابم می آمدی، من به تو می اندیشیدم. ترس نبودنت را داشتم، من به تو می اندیشیدم. خاطراتم در هم می آمیخت، من به تو می اندیشیدم. خاطراتم درهم می آویخت، من به تو می اندیشیدم. ما خوشبخت بودیم؟، من به تو می اندیشیدم. شباهنگام، زار می زدم، من به تو می اندیشیدم. .

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

این پایان محقق می شد

تمام عکس ها را مرور می کنم چیز تازه ای نمی بینم. عکس ها بدون اینکه من کاری بکنم دونه دونه شروع به پاک شدن می کنند، زمان تصاویر به پایان رسیده بود و باید می رفتند. تصاویر با تمام جزيیاتشان خبر از پایان می دادند و با رفتنشان این پایان محقق می شد و من سالیان سال ازتصاویر فاصله گرفته بودم. شاید اگر اون سال های دور خیلی با خودم روراست بودم زودتر می فهمیدم که من هیچ وقت تو هیچ کدوم از اون تصاویر نبودم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت

خواب عجیبی بود، بالالی یک تپه ای تو چمن ها منتظرت نشسته بودم. اومدی پیشم. لباسی که تنت بود همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت.  باهم دیگه از تپه اومدیم پایین و رفتیم تو یه سلف غذا خوری. اونجا یک مراسمی شبیه به مهمونی برپا بود. میزها و صندلی ها و دیوارهای سلف فلزی بود. درواقع اونجا شبیه یک تونل لوله ایه بلند بود که یک میزمستطیل دراز از سرش تا تهش قرار گرفته.  نیمه بالای لوله سقف شیشه ای بود که نور آفتاب رو می داد داخل و همه جارو روشن می کرد. پیشم نشسته بودی. نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی بلند شدی و رفتی، خسته بودی و بی حوصله، دوست نداشتی اونجا باشی یا نمی دونم دوست نداشتی کنار من باشی. همه تصویرها شبیه انمیشن تری د ی بود . من سوار یه اتوبوس آبی شده بودم و داشتم تو یه جاده ای رانندگی می کردم و می اومدم دنبالت. پیچ های جاده رو از بالا و کج می دیدیم. از خواب بیدار نمی شدم تا ساعت شد یک ربع به هشت.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

تونل خاک اره

دیوارهای راه پله آنقدر باریک بود که احساس می کردم داخل یک تونل در حال راه رفتنم . پله ها واقعی نبود و دیوارها هم واقعی نبود. اولین قدم بر روی اولین پله، تخته لایه نازک زیر پایم را به صدا درآورد. دیوارهای تنگ تونل هم مثل کف آن از تخته نازکی ساخته شد که اگر با آن برخورد می کردی از صدایی که تولید می شد خیلی راحت می شد فهمید که پشت آن دیوار خالی است. داخل تونل بوی خاک اره چوب می آمد. باید احتیاط می کردم و روی زمین نمی نشستم، دامنم کوتاه بود و خاک اره های  چوب  پاهایم را خراش می داد. این دیوارها تو را... پوشانده بود. پشت تخته چوب های نازک آرمیده زجر می کشیدی. و گاهی آهسته خاک اره ها را از روی صورتت پاک می کردی نازنین ترینم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

گوشم ... زنگ ...

ساعت حدود هفت. آهسته آهسته یک استرسی داره بهم هجوم میاره. تمام تلاشم  رو می کنم که نادیده بگیرمش ولی بیشتر و بیشتر می شه. ساعت ده، باید آرامبخش بخورم. جواب نمی دی اشکالی هم نداره. چند سالی می شد حمله استرس ازبین رفته بود. این چند روز اما نشونه های برگشتش رو احساس می کردم. گریه ام می گیره. خفه می شم، باید بشم. یاد گرفتم که باید خفه بشم. دوباره داره یه اتفاقی می افته، قراره یه صفحه دیگه ورق بخوره. می ترسم. همیشه از چیزایی وحشت کردم که بقیه نکردند. اندفعه قراره پوستم تمساح بشه. احساسی از سمتت نمی یاد، تو رفتی. اون موزیک لعنتی که یک ماه بیشتره داره تو گوشم زنگ می زنه صداش بلندتر شده. دوباره ساعت دو سی دقیقه شب می شه، من تو اتوبان دارم اون پیچ رو دور می زنم... . هیچ کلمه ای از اون موزیک یادم نمیاد فقط صداش تو گوشم داره زنگ می زنه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

رو به من

قاب بلند شیشه ای با حصاری از چوب رو به من بود. فرسنگ ها جلوتر در آن سوی کوه ها خواب ِ آن کفشها به حقیقت بدل می شد. خاک زیر و رو شده بود و چیزی بیرون نیامده بود. دفن سالیان همه چیز را پوشانده بود، گفته بودم که زیر خاک چیزی وجود ندارد. گفته بودم که مردگان هرگز از خاک بر نخواهند خواست. اگر چیزی بود همینجا در میان دروغ های دفن نشده بود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

آن شب زیر آوار خانه دفن شد

آن شب هیچ کس نفهمید بر او چه رفت. ساعت از نیمه شب می گذشت و صدای سو سو ی شب همه جا پیچیده بود. کابوس شبانه او را تسخیر کرده بود. وقتی بیدار شد و فهمید تمام آنچه بر او رفته کابوسی بیش نبوده آرام گرفت و دوباره سر بر بالین خود نهاد. لحظاتی بعد صدای آژیر خطر بجای سو سو ی شب فضا را تسخیر کرد. صدای مهیب نا مشخصی  صدای آژیر خطر را در خود فرو برد. بمب باران بود آنشب که او کابوس دیده بود. اولین تلالوات خورشید که تابید خرابه های خانه ای که بمب بر روی آن افتاده بود مشخص شد. دیگر هیچ وقت کابوس ندید. دیگر هیچ وقت سر بر بالینش ننهاد. بالین در زیر آوار خانه دفن شد. 

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

نشست بهم


خیلی سال پیش نمی دونم شاید بیست سال، یه چیزی خونده بودم که یه جمله اش صبح امروز تو مغزم داشت زنگ می زد... . یادم نمی اومد دقیق از کی بود. جمله هه یه همچین چیزی بود: "ما نیز زمانی مردمانی بودیم همچون شمایان ولی اکنون مشتی خاکیم..." . نمی دونم  چرا، فکر کردم ممکنه مال رومن رولان باشه، تو گوگل سرچ کردم رومن رولان یه صفحه باز شد و اولین جمله ای که تو این صفحه بود نشست بهم؛ "حرف نزدن دلهره ای  بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر". عجیب همون چیزی بود که باید می بود.



۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

Fish & Bird; Tom Waits

They bought a round for the sailor

And they heard his tale


Of a world that was so far away


And a song that we'd never heard


A song of a little bird


That fell in love with a whale


He said: you cannot live in the ocean


And she said to him: You never can live in the sky


But the ocean is filled with tears


And the sea turns into a mirror


And there's a whale in the moon when it's clear


And a bird on the tide


Please don't cry


Let me dry


Your eyes


So tell me that you will wait for me


Hold me in your arms


I promise we never will part


I'll never sail back to the time


But I'll always pretend you're mine


Though I know that we both must part


You can live in my heart



۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

واقعیت اما چیز دیگری بود

سراسیمه وار از سویی به سویی می شوم در پی رفته ای بی بازگشت. مگر زندگی چند بار قرار بود تکرار شود و اکنون بیش از نیمی از آن رفته بود و من هنوز سراسیمه بودم. در خانه گم می شدم، در خیابانها گم می شدم، در روشنایی نفرت انگیز صبحهای تازه از خواب برخواسته گم می شدم، همه چیز فقط زمانی بی مفهوم می شد که به خواب می رفتم و خواب همه چیز را با خود می برد. گم شدن را می برد، من را می برد، تو را می برد، همه مردمان اطرافم را می برد. به زندگی اصرار می کردم و زنده نبودم. در شلوغی ها حضور داشتم و نداشتم. از همه چیز حرف می زدم و سکوتم نفرت انگیز بود برای شنوندگانم. آرام شو آرام شو شب فرا رسیده، خواهی خوابید و دگر بار بر خواهی خواست، نخواست. به دو قطبی فکر می کردم که مرا می کشیدی، واقعیت اما چیز دیگری بود. ای کاش تفاوت واقعیت را از حقیقت می فهمیدی.

اشک هایش، لبخندش، همه چیزش


پاهایم خواب می رود و من روی دو زانو خم می شوم. گسست ران هایم را احساس می کنم و بی وزن می شوم. باران شروع به باریدن می کند، من چشم هایم را می بندم تا فقط صدای بارش را بشنوم. آرام بلند می شوم و صدای پرتاب اطرافم را می شنوم. چاره ای نبود باید می شندیم حتا اگر صدای این انفجارهای پی در پی گوش هایم را کر می کرد. 
من با تمام توانم می دویدم و از دنیا دور می شدم. این درست است که بازگشت من ویرانگر بوده است. من اما توان راه رفتن بر روی ویرانه ها را نداشتم. زلزله همه چیز را برده بود. ای کاش ویران نمی شدی ای کاش زیر آوارهای فرو ریخته غرق نمی شد عزیزترینم. نمی دانستم سقف را از رویش بردارم یا دیوارها را، به هر کجا که دست میزدم دیواری فرو می ریخت. هیچگاه نباید باز می گشتم. من زمین را لرزانده بودم همانوقت که می دویدم تا از شهر دور شوم، من زمین را لرزانده بودم و اکنون ویرانه ها مرا فرو می نگرستند. چهره ی او که در زیر آوار دویدن ماند برایم سفید بود مثل تمام روزهای لبخند. دستانم پاره شده بود از بهم زدن سنگ و کلوخ، عزیزم اما در دستانم نمی آمد.اشک هایش، لبخندش، همه چیزش برای همیشه محو شد. باید تاب می آوردم باید دیوار گچی همیشگیم را بر روی صورتم می زدم و تاب می آوردم نبودنش را، که رفته بود تا دیگر فرو ریختن را لمس نکند. دستان سفیدش را قاب گرفتم، نگاهش را تا ابد چشم انتظار خواهم نشست. من نباید به شهر باز می گشتم نباید.

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

مدتها بود که همه چیز به انتها رسیده بود و من بهانه می تراشیدم


من سزاوار مرگ بودم و متعجب از اینکه چرا نمی میرم. مدتها بود که سزاوار بودم و انتظار می کشیدم. مدتها بود که همه چیز به انتها رسیده بود و من بهانه می تراشیدم. بهانه تراشی برای ادامه. دیروز تولدم بود، پریروز تولدم بود، پس پریروز تولدم بود. و من هاج و واج نگاه می کردم که چطور با زجر متولد شدم. سالها بود، سالها بود که بهانه را می گذشتم و دوباره به نقطه آغاز تولد باز می گشتم. تلو تلو می خوردم. گاهی فرو می رفتم. گاهی روان می شدم. گاهی فرو می ریختم. وجه اشتراک تمام آنها درد بود برای من که به پایان نمی رسید. من کف زمین نشسته بودم و دستم را درون حوضچه آب قابلمه فرو کرده بودم و به استصال می مردم و محکومیتم را نظاره گر بودم.

به وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد


صفحه مونیتر روشن شد. دنده یک، دنده دو، مستقیم رو به جلو... . پیچ اول ...پیچ دوم...جاده می پیچید و من با جاده می پیچیدم.عین جمله این بود:" تو می خوای مثلا منو به گا بدی؟؟؟؟ برو به درک" . پیچ سوم... پیچ چهارم..مبلغ نهصدهزار ریال. پیچ پنجم...من صبح که شد مثلا رو فهمیدم. همه چیز به پایان رسید. تو یک زالویی. مونیتور روشن شد. مایع درون جمجمه تکون می خورد و تعادلم رو بهم می ریخت. جاده تاریک رو به جلو. از خواب می پرم تپش قلبی که آروم نمی شه و یکساعتی که در عرض پنچ دقیقه به پایان می رسه. مونیتور روشن نشده بود و بدنم روی ویبراتور می لرزید. لرزه آروم نشد تا وقتیکه جاده تاریک شد. به وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد. دستام بی حس بود. وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد. جاده دردم رو گرفته بود. دلیل به جلو رفتنم را نمی دونستم. اگر صبح نمی شد جاده رو تا انتها می رفتم. اگر جاده بی انتها بود جاده رو تا انتها می رفتم. من درد می کشیدم. بیشِ اشباع شده بودم. تمام حسم ... فقط دلپیچه و تهوع رو لمس می کرد. بهتر بود از روی صندلی بلند نشم، بهتر بود.


از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...