۱۳۹۴ مرداد ۴, یکشنبه

می ترسم

سالیان ساله که نسبت به بعضی چیزها احساس خطر می کنم.سالیان ساله که هرچی کمتر راجع به خودم چیزی بگم احساس بهتری دارم. سالیان ساله که احساسم کمتر پیش میاد که اشتباه کنه. سالیان ساله که تو غار زندگی نمی کنم ولی نمی دونم کاش می کرم یا نه. سالیان ساله که بجای فرا فکنی سکوت می کنم. سالیان ساله که بعضی وقت ها می خوام فرا فکنی کنم، باز سکوت می کنم. به دوست هام اعتماد ندارم. به غریبه ها اعتماد ندارم، بعضی وقت ها به خودمم اعتماد ندارم. هر وقت احساس ترسم نسبت به اطرافم بیشتر میشه، بیشتر از همه ی آدمها دور میشم. یه روز انقدر دور میشم و انقدر لایه هام زیاد میشن که دیگه نمی تونم لبخند بزنم. الانشم چیزای کمی هست که صورتم رو به لبخند می کشونه. انقدر مجبورم خودم نباشم که یادم بره. گذر زمان داره همه چی رو با خودش می بره. می ترسم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...