۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

این هوا رو بو می کشم

این چند صبح بوی هوا که بهم می رسه دیوونم می کنه. اعتراف می کنم. اعتراف می کنم. برای اینکه حالم خوب باشه نیاز به اتفاق عجیبی نیست. دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد. مست بودم یادم. پریشب هم مست بودم. پس پریشب هم مست بودم. شاید امشب هم مست باشم. یا فردا شب. هیچ اتفاق بدی نمی افته. نیمه های شب رانندگی توی اتوبان. و جالبه که بگم وقتی خیلی مستی فقط ماشینی که جلوت هست رو دو تا می بینی، یعنی اگر ماشینی کنار ماشین جلویی باشه اون رو یه دونه می بینی. من این و دیشب فهمیدم. احتمالا ماشینی که نور چراغهای تو روشه دو تا دیده میشه ولی بقیه ماشینا یه دونه. این هوا رو دوست دارم، دوست دارم،  دوست دارم! و بو می کشم

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

دوباره بعدی رو

هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوقچه است.وقتی همه چی رو بیرون می کشی. بالا می گیری و نگاهشون می کنی، بعدش بعدی رو، بعدش دوباره بعدی رو. بیرون صندوقچه پر از لباسهای تا نشده و در هم برهم. صبح که میشه سخت میشه از لای اون همه لباسی که دورت ریخته بیرون بیای و بلند بشی. صبح ها من رو متعجب می کنند  وقتی مجبور باشی صندوقچه به اون سنگینی رو به زور بگیری زیر بغلت و لباسهای تا نشده رو هم بزنی زیر این یکی بغلت و همینجوری که داری راه میری دونه دونه از لای دستت بیفتند تو راه پله ها بعد تو دوباره هی خم شی و جمعشون کنی. مراقب ..  راه پله ها ..  باش.

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

دوار

لوکیشن خارجی؛ بازار تهران. ظهر عاشورا. پستوهای بی سقف. مادرم. خانمی همراه من و مادرم. احتمالا مادر الی. اگر مادر الی بوده باشه خیلی پیر شده. خانواده گوهرتاج. سال 1383 شمسی. پسری با قد کوتاه و عینک رفلکتور ریبن. همهمیه جابجایی از این در به در های دیگه. حدودا سال 1365 شمسی، خیابان پنجم نیروهوایی. پخش کردن غذاهایی که بوشون رو متوجه نمیشم. حرکت تو پستوها. مادرم. میشه یه لحظه صبر کنی. لبخند. جواب لبخند. هوا تو ظهر عاشورا روشنه. پاییز روشن پیش از حرکت دوار. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

خاطرم

هوا آهسته آهسته داره خنک میشه. من تمام خاطرات رو مرور می کنم. خاطرات قبل از سرد شدن هوا، خاطرات سرد شدن هوا. اشتیاق عجیبی به پاییز پیدا کردم. خیلی سال نیست که این اشتیاق در من بیدار شده. روبروی گوینده می شینم تا خاطرم رو برام بازگو کنه، لبخند می زنم باور می کنم. مهم نیست اتفاق افتادن یا نیافتادن. دراز میکشم. لحظه شماری می کنم برای قدم زدن سر چهارراههای پاییز. لحظه شماری می کنم برای تگرگ لحظه آخر.من لحظه ها رو به باد می دم. من لحظه ها رو از باد می گیرم. هنوز تا شروع پاییز باقی مونده.هنوز باد بر می گرده.

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

بالشتم

اگه بالشتم رو سه گوشه دیوار بذارم و صورتم رو توش فرو کنم تا خود صبح تکون نمی خورم، وقتی هم که بیدار میشم بر اساس اصول و قواعد نباید بیدار میشدم. درب خروجی جایی که الان هست نیست، درواقع اونجا محل ورود به یه حیاط خلوته و جایی که پنجره هست درب خروجه. فاصله تخت تا دیوار و تخت تا درب خروج تقریبا برابره و اتاق دو برا بر بزرگتر از این چیزی که هست، هست.از درب که میای بیرون یه دفعه میشه کوریدورهای اکباتان و سه تا گروه که دارن وسط کوریدور راک می زنند. آرومی. آرومم. من نیستم. تو هم نیستی. ولی حالت خوبه. اونجا پر از مهمون هم هست، مهمونای تو. صورتت روشنه. صبح فرهاد می خونه، داره از ابر سیاه خون می چکه. من پرتاب میشم. توی تاکسی اون پیرمرده داره با فرهاد می خونه، منم اشک میریزم.

۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

همچین گره ای اساسا وجود داره

نمی تونم بگم از کی؟ شاید واقعا از خیلی بچگی، یادم میاد سر توالت که میشستم شروع می کردم به فکر کردن یا شایدم خیالبافی راجع به چیزهای مختلف، هرچی می گذشت رنگ این افکار فرق می کرد ولی بودنشون یه جورایی قطعی بود. البته می دونم که این خاصیت مختص به من نیست چون از خیلی ها می شنوم که سر کاسه توالت سیر آفاق می کنند. ولی نکته مهمش اینه که از همون بچگی سر توالت فرنگی افکار مختلف برای خودشون می اومدن چرخ می خوردن و می رفتن، دلیلشم این بود که احتمالا جای راحتی به حساب می اومد. اما چند روز پیش این قانون یه جورایی عوض شد یعنی بسطش به توالت ایرانی هم رسید. روی زانوهام نشسته بودم و داشتم فکرهام رو بالا پایین می کردم، یه دفعه بدون اینکه متوجه بشم به چنان کشف و شهودی در مورد یک سال های خاص از زندگیم رسیدم که نگو. درواقع اون لحظه چیزی رو شهود کردم که فرداش وقتی مرورش کردم تونستم بشونمش تو جایگاهش و یک گره ای رو باز کنم که شاید حتا دیگه به باز کردنش فکر هم نمی کردم، یا شاید کلا فراموشش کرده بودم که همچین گره ای اساسا وجود داره.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...