۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

اووووآیی اُُُُُ ُ

برای چند لحظه، چند لحظه طولانی رفتم و برگشتم، موقع رفتن کلی مانع جلو راهم وجود داشت که موقع برگشتن همه اونا چند برابر شد. صداهارو اینجوری می شنیدم اووووآیی اُُُُُ ُ،  صدایی نمی شنیدم. همش تو فکر سوار مفرغی ام ، اونم به من فکر می کنه خیلی زیاد، بیشتر از هر آدم دیگه ی، من ازش نخواستم، ولی بعد از اولین بار...، این اتفاق براش افتاد. همش فکر می کنه به اینکه یعنی چی که من نمی تونم راه برم، فکر می کنه به اینکه چقدر عجیبه که بعضی وقتا حتا قدرت ایستادن رو هم ندارم، فکر می کنه...،که چرا دوست ندارم بیدار باشم، که چرا دوست ندارم کسی رو ببینم، که چرا اینهمه همش هی چشمام و می بندم وهی باز می بندم. جالب که هیچ وقت ازم نمی پرسه دلیل هیچ کدوم از اینا رو ،اون هیچ وقت حرف نمی زنه ، هیچ وقت حتا حالت چهرهاش رو هم تغییر نمی ده. من تا حالا ندیدمش، اونم همینطور، اونم تا حالا من و ندیده، اون گوشاش نمی شنوه، می شنوه!، اون چشمهاش نمی بینه، می بینه!، اون نمی تونه از جاش تکون بخوره، همه اینارو خودم فهمیدم، بهش نگو من اینارو بهت گفتم.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چرخ و فلک

بچه که بودم یه خیابون سر پایینی بود با شیب خیلی زیاد که می رسید به میدون تجریش، سمت راست این خیابون سر پایینی وقتی داشتی نزدیک میدون می شدی یه پارک مانندی بود که توش پر بود از چرخ و فلک های مختلف، هواپیما و هلی کوپترو اسب و موشک و کلی چیزایی که الان درست یادم نیست ، تو باید می رفتی توشون می نشستی و اونم شروع می کرد به چرخیدن، یه روز تو یه دونه از اون ها خوابم برد.
حالا یه وقتایی می شه که من می شینم یه جای ثابت و بقیه چیزا دور سرم می چرخن، مثل اون شبی که رفته بودم براش غذا ببرم
، به حالت وحشت زده اون گوشه نشسته بود و با دیدن سایه من چشماش و تیز ترو تیز تر باز کرد تا ببینه کی داره به سمتش میاد، گشادی حدقه چشماش تو اون لحظه من و یاد خیلی چیزا انداخت، حرف زدم تا صدام و بشناسه و نترسه، چقدر شب سردی بود، چقدر تو این شبای سرد تو خیابون خوابیدن سخت، ... داشتم شبایی رو که از سرما تا صبح بلرزم ولی زیر سقف بودم.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

صبح

بغل دستم صفحه ی بزرگ مونیتورِ خیره شدم به خودم حالتی تو چهرم نمی بینم، یا حداقل حالت جدیدی نمی بینم . دوروبرم پر از دیوارای سفید که روشون تابلوهای رنگی آویزون، من فقط دیوارای سفیدو می بینم. هیچی تموم نشده هنوز نه، هنوز نه. یکی الان زنگ زد، یه شعری خوند، راستش خیلی جمله هاش یادم نموند، ولی صدای قشنگی داشت، اسمش و نوشتم، سه بار هم کلمه سکوت رو تو شعرش تکرار کرد. فکر کنم همین چیزا نگهم می داره، آره، دارم مطمعن می شم، ساعت هم الان یه حالی بهم داد۱۲:۱۲ دم شما گرم، حالا دوباره صفحه مونیتور از اول . خواب می بینم و به خودم می پیچم، خودم و جمع کردم لای کلی پتو و ملافه، امروز صبم دختره سر جاش نبود وسط شمشادا که از سرما بلرزه سر صب و فوش خوارو مادر و اگرم جون نداره بلند بگه تو دلش بکشه به همونی که بهش گفتن آفریدتت، ریدتت، سرشم برگردونه بغلش ببینه دیشب همین بغل بساتش ریده، بعد من بیام اون وببینم، جاش یه گندهه خوابیده یه دستشم هی هی پرت می شه بالا و جمع می شه و هی جمعتر دوباره رفت. این مزخرفات دوستان عزیز تر از جانم هم که تمومی نداره، روزی سه بار یه حالی به ما می ده، خوب حرف نزن، به مرگ خودم نمی گن لالی قوربون قیافت برم که هنوزم وقتی عکست و می بینم اشک تو چشمام جمع می شه و اگه کسی نباشه گریه رو بغل می کنم، نه ...بزن، اینجوری خیالم راحت که حالت خوبه...، باز چشمام رفت واسه خودش، اروم باش، باید تاته سرما رو بری، دستام یخ کردن، فردا سر جاش هست یا نه؟! سرمای امسالم که دوباره همه چی رو با خودش برگردونده، نه، نه، همه چی رو بر نگردونده!

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

محکوم من

این در چوبی پنجره پنجره روبروم که روی دیوار آویزون بود همین الان اومد پایین. یه مجموعه ای از احساسات متضاد که بعضی وقتا می تونه خیلی آزار دهنده باشه همراهم در حرکته، حسی که از رفتارهای اطرافیانم بهم منتقل می شه و هیچ کاری نمی تونم باهاشون بکنم. یه حس دلسوزی برای نفهمیدن و نتوانستن فهمیدن همین آدم ها، این که می دونی چیزی که داری می بینی گذر این آدم ها از وسط چیزهایی که خیلی وقتا به اراده خودشون نبوده. مقصر نبودن اون ها، ولی تقصیر کار بودنشون همه چی رو پیچیده می کنه. و من به قضاوت می شینم آزار روحی و روانی رو که اطرافم داره بهم وارد می کنه، بر اساس ضربه های که بهم اثابت می کنه و من و به این ورو اون ور هولم می ده. این حساسیت فوق العاده زیاد من. حواست باشه، دیدن دقیق همه چیز می تونه خیلی برات گرون تمام بشه. تو به محض اینکه بتونی نبینی خیلی راحت می تونی نفس عمیق بکشی و نیازی نداشته باشی که صورتت رو جمع کنی محکوم من.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...