هوا هنوز گرم بود وقتی به همسایه زیر شیروونیم گفتم که یک دوست دختر دارم و یک دوست پسر، یکسال بعد محقق شد. تمام همسایه ها ی زیر شیروونیم مسافراند. صدای این آمبولانس لعنتی ذهنم رو دوباره برگردوند سر جاش. باید می موندم و با تمام اسباب بازی هایی که کف اتاق زیر شیروونی ریخته بودی بازی می کردم. ماشین ها، آدمک ها و توپ و شمشیر و عروسک ها رو، همه رو پخش کرده بودی کف زمین روی فرش. یکروز که از نردبون اومدم بالا، دیدم همه رو جمع کردی و ریختی تو اون کیسه بزرگه و با خودت بردیشون ایتالیلا یا آلمان. صدای این همسایه شیروونی روبرو خیلی بلند لعنتی. الان پشت فرمونم، دارم میرم دو سه تا کار مهم انجام بدم، مردک دیوانه. شبا توو اتوبان ساعت دو و سی دقیقه با همون موزیکی که یکماهه داره تکرار میشه. همش تو این فکرم که احتمالن تو فرودگاه ازت کلی اضافه بار می گیرن بخاطر این کیسه هه.
اشتراک در:
پستها (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
وقتی آهسته به اطرافم. وقتی آهسته تر به انتظارم. در ابتدا و انتهای پشت بام ایستاده بودم. به آسمانم. به کوچه. به شبها. صبح هم که نشود ما به ...
-
اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوس...
-
داشتم به اسم وبلاگم فکر میکردم. داخلی، شب، ساعت حدود یک ربع به نه، بلوک دو، خانه وحید. هر کسی یک گوشه افتاده و داره کار خودش رو میکنه، مو...