۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

باید بغلش می کردم و کنارش می خوابیدم

نزدیکی های صبح بارون گرفته بود. از سوز لای پنجره خیسی هوا رو احساس می کردم. باید مادرم رو بغل می کردم و کنارش می خوابیدم. این رو صبح وقتی فهمیدم که در راه بودم. توی فرودگاه همه جا باهام از این ور به اون ور می اومد. تعطیلات تابستون قرار بود به آمریکا سفر کنم. به اونا گفتم دو هفته ای بر می گردم. ولی این سفر قرار بود طولانی تر از دو هفته بشه. من بچه نبودم ولی تمام مدارکم دست مامان بود. داشت قدم به قدم کارهای من رو برام پیگیری می کرد. باید بغلش می کردم و کنارش می خوابیدم. صبح خیلی زود از پایین یه صدایی می اومد. خودش بود. آروم نشسته بود و داشت تو گوشیش یه چیزایی تماشا می کردم. دلم براش تنگ شده. که اون مبل تخت شو بزرگ رو وسط حال باز کنیم بپریم روش و چهارتایی دورش بخوابیم.

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

خوانا بود یا ناخوانا

بعضی وقتا فکر می کنم همه آدما راست می گن، طول می کشه تا یادم بیاد نه اینطوری نیست. حالا از این بگذریم چون از روش گذشته. تهیه این لیست دیگه داره طولانی میشه. خط زدن اون لیست داره آسون میشه. لیست که آماده بشه. اینم ولش کن از روش گذشت. نیمه های شب بود داشتم خواب می دیدم و تو خواب با ناله صدا می زدم. مریم صدام زد  و باز صدام زد و من دیگه ناله نکردم. صبح وقتی ازش پرسیدم یادش نمی اومد. ولی من یادم بود که ناله می کردم، یادم بود که سخت می تونستم صدا بزنم. چیزی که نمی دونم اینه که صدایی که می زدم خوانا بود یا ناخوانا. 
  

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

هه ورامان

هه ورامان. این اسم رو که می شنوم روحم پر می کشه، عاشق میشم. نمی دونم این عشق از کجا میاد. از ته یه نگاه تو یه ناکجا. که من بمیرم، تکرار می کنم، تو هر لحظه تکرارش می کنم. احساس کردم همه اون چیزی رو که با همه وجود می خواستم. می دیدم، هی میدیدم و باز میدیدم و این دیدن قطع نمی شد. نفسم بند میاد. یه نگاهی که توش یه حسی هست که انقدر می برت. می ترسی، راستش می ترسم. همه اش رو می خوام همه اش رو با هم می خوام. نگاه رو می خوام که نشسته روی همه آرزوها. بارون میاد، نگاه هست. تو میای. اون نگاهه که توش دایره دایره است. هه ورامان

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

آهن صیقلی شده

 سوز صبح سرد روی آهن صیقلی شده سرما را تا انتهای تیرمی بره و بعد هم منعکس می کنه. زمان به عقب بر می گرده و ما تصویر شنبه هفته گذشته ساعت 9:45 دقیقه شب رو می بینیم. راه پله های تاریک. نور شمع و صدای قهقهه. با زنی مو بلوند دست می دم و دستهای من رو فشار میده. چند ثانیه بعد، ما یک روز باهم اختلاف داشتیم. سقف کوتاه، دیوارهای منقش. تلفیق بخار آب جوش، بوی سرکه و گربه سفید زیر صندلی انتهایی. جملات آغاز میشن. من دارم دنبال یه جمله ای می گردم. نقطه. من جمله ام رو نمی شنوم. من جمله ام هستم، معلومه که نباید بشنوم. باید هرچه زودتر جمله ام رو می نوشتم. امشب. پرمی کشه دلم. آرام. 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...