نزدیکی های صبح بارون گرفته بود. از سوز لای پنجره خیسی هوا رو احساس می کردم. باید مادرم رو بغل می کردم و کنارش می خوابیدم. این رو صبح وقتی فهمیدم که در راه بودم. توی فرودگاه همه جا باهام از این ور به اون ور می اومد. تعطیلات تابستون قرار بود به آمریکا سفر کنم. به اونا گفتم دو هفته ای بر می گردم. ولی این سفر قرار بود طولانی تر از دو هفته بشه. من بچه نبودم ولی تمام مدارکم دست مامان بود. داشت قدم به قدم کارهای من رو برام پیگیری می کرد. باید بغلش می کردم و کنارش می خوابیدم. صبح خیلی زود از پایین یه صدایی می اومد. خودش بود. آروم نشسته بود و داشت تو گوشیش یه چیزایی تماشا می کردم. دلم براش تنگ شده. که اون مبل تخت شو بزرگ رو وسط حال باز کنیم بپریم روش و چهارتایی دورش بخوابیم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر