۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

تا برن تو اون آکواریوم و جنازه بخورن

دلم نمی خواد سَرَم رو بگیرم بالا، دلم نمی خواد تو صورت آدمها نگاه کنم لایه جمعیت صبحها، گاهی هم ظهر ها، سرم رو با اصرار میندازم پایین. دلم نگاه نمی خواد. یه سالن شیشه ای خیلی بزرگ با سقفای بلند اونجاست که جنس شیشه هاش از بتون. اگه یه روزاون دیوارای بلند تکون بخورن همه فرو می رن لایه ی همدیگه بین ستون های آکواریوم، و وقتی لایه همدیگه افتادن و بهم گره خوردن از گشنگی شروع می کنن به زنده زنده خوردن همدیگه، اینجوری حداقل از گشنگی نمی میرن، گوشت آدمیزاد انقدرها هم بد مزه به نظر نمی رسه. همه جای آکواریوم شیشه ای ِ بتونی  پر از جنازه هایی که دست و پا ندارن، یا دست و پاهایی ِ که جنازه ندارن. یه مرد چاق کثیفی اونجاست که  بوی نم لای پا و خون مونده می ده، کون خیلی گنده ای داره با موهای جو گندمی تیغ تیغی، داره خودش رو می ماله به جنازه ها، پای راستش رو از زانو به پایین خوردن برای همین نمی تونه بلند شه و ایستاده نیم تنه اش رو بماله به تل جنازه های تیکه شده ی برهنه. از در مترو میام بیرون. این بیرون با وجود اینکه گرم ولی حداقل می تونم نفس بکشم، بوی جنازه  و نم لای پا نمیاد. کلی پسر بچه از پل زیر گذر وسط اتوبان کرج - تهران دارن رد می شن تا برن تو اون آکواریوم و جنازه بخورن، صدای خنده شون بلندِ، هنوز دلم نمی خواد سرم و بلند کنم، ولی سرم و می گیرم بالا و زل می زنم تو چشمای تک تکشون، ساکت می شن و حالت تهاجمی به خودشون می گیرن، من از زیر پل رد می شم، دوباره صدای خنده بلند می شه. برمی گردم پشت سرم رو نگاه می کنم، وسط پل زیر گذر تاریک وایستادم و از جام تکون نمی خورم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...