۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

طاقت تقلا کردن نداشتم نه توی آب نه توی گِل

داشتم شالاپ شالاپ کف دستام و می کوبیدم تو گِلا، یه دفعه احساس کردم دارم فرو میرم تو گِل، بی حرکت سر جام نشستم تا مطمئن بشم اشتباه نمی کنم، دلم هُری ریخت، دستام و خیلی سریع دراز کردم به سمت لبه، پاهام فرو می رفتن تو و من می کشیدمشون بیرون، زیر پام کاملن خالی شده بود و من از لبه آویزون بودم، خودم و کشیدم بالا و روی لبه ثابت موندم، یه دست و یه پام اینورآویزون بود و یه دست و یه پام اون ور دیگه، سرم و یه وری گذاشتم رو لبه، چشمام و بستم، طاقت تقلا کردن نداشتم نه توی آب نه توی گِل، خوابم برد خواب دیدم ته یه کشتی بزرگم، آویزون شدم رو لبه ی کشتی و دارم حرکت رو توی آب همراه موج شدن آب تماشا می کنم، می شینم کف کشتی، سردمه جمع می شم تو خودم، از سرما از خواب بیدار می شم، خط و خطوط لبه نقش شده روصورتم، دستم و که می کشم روش احساسش می کنم، آروم بلند می شم، سرم و می چرخونم، اینورم که دریا ِ سیاه سیاه ِ و اینورم که گِلزار ِ  بازم سیاه ِ، شب شده. بدون احتاط جفت پا می پرم تو گِلا تا نیمه ی تنم فرو می ره، از زیر آب میام بالا، چند لحظه سر جام ثابت می شم، یه تیکه چوب می خوره به بدنم، شروع می کنم به قدم بر داشتن، دستم و آویزون می کنم روی چوب شناور وآهسته پا می زنم، دیگه فرو نمی رم ولی هیج جا رو نمی تونم بینم، هیج جا رو.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

شالاپ شالاپ کف دستام و می کوبیدم تو گِلا

دستم و آروم از زیر آب آوردم بیرون، کشیدمش رو لبه ها تا مطمئن بشم اطرافم هنوز جسم جامد وجود داره، حالا اون یکی دستم داره  لبه ی دیگه رو لمس می کنه ، سرم و با فشار از زیر آب به بیرون حل دادم، موهام از جلوی چشمام کنار رفت و قطره های آبش همه جا پاشید، وقتش بود که چشمام رو باز کنم، دیگه زیر آب نبودم، چیز زیادی نمی تونستم ببینم، جلوم مه بود. سعی کردم با دماغ نفس بکشم کار راحتی نبود، با یه نفس تمام آب تو دماغم رفت تو گلوم. حالا باید پاهام رو بیرون می کشیدم و می ذاشتم رو زمین، بدون هیچ تعادلی یکیش و از تو آب درآوردم، با دو تا دستام محکم لبه رو چسبیده بودم، فرو رفتم تو گِل، اون یکیش رو هم کشیدم بیرون، حالا نیمه ی تنم رو لبه بود و نیمه ی دیگه اش تو گِل، دستام و از رو لبه ول کردم و انداختمشون تو آب، تنه ام  آویزون شد به لبه، دوباره سرم و بردم زیر آب ونگهش داشتم، حس خفگی تو زمان زیاد ِ زیر آب موندن، سرم و دستام ونیمه آویزون تنم و کشیدم بیرون، بدون اینکه تو اون مه بتونم چیزی رو ببینم نشستم وسط گِلا و شالاپ شالاپ کف دستام و می کوبیدم تو گِلا.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

نمی خوام بیای تو خوابم برو بیرون

از تو خوابم برو بیرون. دلم نمی خواد بیای تو خوابم بروووو بیرووون، دوباره چشمام و می بندم از همونجا که خواب تموم شده بود دوباره شروع می شه، دستت و می کشم می برمت یه کناری. نمی خوام بیای تو خوابم برو بیرون،  خیلی وقت بود که دیگه نبودی...، بازم نباش، روحم به اندازه کافی آزرده شده. حالا دارم اشک می ریزم، گریه می کنم، بازم گریه میکنم، خوب بسه دیگه، نمی تونم. نفسم بالا نمیاد، باور کن نمی تونم. چشمام روی هم رفت، دستت و کشیدم بردمت یه وردیگه، دارم باهات حرف می زنم،  یک جوابای تخمی بهم می دی... درست مثل موقع بیداری، ولی راستش چیزی که دنبالشم جوابا و جملاتت نیست انگار فقط می خوام دستت و بگیرم. خوابم میاد، ولی دیگه نمی خوابم، حتا دلم نمی خواد برای یه لحظه هم برگردی تو خوابم، خیلی مستاصل و خسته از  جام پا می شم، لپ تاب و باز می کنم، فکرم اینه که یه چیزایی بنویسم تااشکم بند بیاد.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...