۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

نفسم یه جور ِ بند اومده ای ِ

خیلی جدی دلم می خواد بمیرم. آدما واسه زنده بودن دلایل مختلفی دارن که خوشبختانه یا بد بختانه من هیچ کدوم و ندارم. هرکسی یه هیجانی داره واسه چیزایی که تو ذهنش و می خواد انجامشون بده، من ندارم. هرکسی دنبال بدست آوردن چیزای کوچیک و بزرگ، من نیستم. همه می تونن امیدوار باشن به نمی دونم چییایی که تو ذهنشون،من نمی تونم. همه یه چیزی دارن که اسمش دغدغه است، مهمم نیست چی ولی هست، من ندارم. خیلی مبهم ِ ولی همینه که هست. وقتی یه کاری انجام میدم فقط برای اینه که انجام بشه، نه هیچ چیز دیگه ای. حتا بعضی وقتا تو خیابون که دارم راه میرم یه دفعه سرم گیج میره و نمی فهمم  چرا دارم راه میرم. این اواخرم دیدن آدما و شنیدن حرفهاشون تو اتوبوس، تو مترو، تو جاهای شلوغ، میبرتم به انتهای جهنم، انقدر هرس می خورم که احساس خفگی بهم دستم می ده، همش هی خسته می شم، هی باز خسته می شم. نه نفهمی آدمارو می فهمم، نه فهمشون و. حال خوبی ندارم، خیلی وقت ِ که حال خوبی ندارم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از بالا به پایین از پایین به بالا

خیلی آهسته بدون اینکه با کسی برخورد کنه داشت راه میرفت، یه دفعه یه یارو گندهه اومد محکم بهش تنه زد، بدجودی دردش گرفت، سعی کرد یه کمی با احتیاط راه بره که دردش نگیره. اندفعه یکی اومد جلو تو چشاش نگاه کرد و یه لیوان چایی پاشید تو صورتش، دو پایی نشست کف زمین، خیلی دلش نمی خواست راه بره، ولی همشم که نمی شد نشست و تکون نخورد. شروع کرد به حرف زدن، یه نفر با مشت کوبید تو سرش و نصف موهاش و کند و هولش داد، آروم دراز کشید کف زمین آسمون و نگاه کرد که با یه سقف بسته شده بود. تو یه پستو آروم می رفت می اومد گاهی هم حرف می زد. یکی اومد یه دستمال آتیش زد پرتاب کرد رو صورتش، پایین لبش سوخت، دلش سوخت. دلش می خواست سرش و بکوبه به دیوار، وقتی می خواست نباشه، یکی با لگد کوبید تو چشمش، چشمش له شد و تا روی دماغش کبود شد. بدنش می لرزید و سعی می کرد خودش و رو زمین بِکِشه ، از بالا به پایین از پایین به بالا ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خیلی چیزاااا، خیلی کَساااا

مامان تلفن کیه، با کی حرف می زنی؟. تسلیت می گم، خدا بهتون صبر بده... . کی مرده ؟، دختر عمه مرمر و مادرش، خوب چه جوری مردن؟، تو یه حادثه؟، وااا حادثه دیگه چیه یعنی تصادف کردن؟، نه دختر خودش و حلق آویز کرده...، خوب مادره هم احتمالن صحنه رو که دیده سکته کرده. مامان، دختره چند سالش بود ؟ ، فکر کنم حدود بیست و شیش هفت سال. بچه کوچیک بوده، سه تا خواهر و یه برادرم داشت. چرا خودش و حلق آویز کرده؟، کسی چیزی نمی دونه، هیچ نامه ای هم نذاشته. چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودم و حلق آویز کردم؟، چرا خودم و حلق آویز نمی کنم؟، خوب لابد هنوز جنون لازم برای این کارو ندارم. هرچند که به نظرم این جریان با وجود جنونی که تو خودش داره قطعن با یه فکر عمیق انجام شده. تو می تونی قرص بخوری، تو می تونی از بلندی بپری، خیلی روش ها که لحظه ای و راحت تر. تو می تونی خودت و حلق آویز کنی، تصویر عجیبی! طول می کشه تا بمیری. شاید اونی که باید بفهمه اینجوری بهتر بفهمه، چی رو؟؟؟ ، شایدم جا به جا سکته کنه، حالا اگه اونی که سکته کرده مقصر ِ باشه حقش یا نه ؟، من می گم حقش!. چی می تونه آدم و به حلق آویز کردن برسونه ؟ ، کی می تونه آدم و به حلق آویز کردن برسونه ؟، خیلی چیزاااا، خیلی کَساااا، خودش و حلق آویز کرده!، خودش و حلق آویز کرده؟، خودش و حلق آویز کرده!!!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

ازم با سرعت فاصله می گرفت

عجیب به نظرم میومد شب راحت خوابیدن، انگار هزار سال بود نخوابیده بودم. عجیب تر سهل انگاری فکری بود که اون و هم مدت ها بود فراموش کرده بودم. یک جور بی وزنی. برای دقایقی آروم بودن . و عجیب ترو عجیب تر، بازگشتن استرس بود درست در لحظه های نزدیک شدن، انگار دوباره همه چیز به حالت اول برمیگرده، نه نه بذار اینطوری بگم انگار دوباره از خواب بیدار می شی، یه خواب کوتاه ولی پرآرامش . خیلی خیلی وقت بود که معنای آرامش ازم با سرعت فاصله می گرفت ولی بالاخره با هم برخورد کردیم. و حالا همه چی از اول .... . گاهی وقتا ندیدن خوشبختی ِ ، گاهی وقتا نشنیدن یه شانس بزرگ، گاهی وقتا درک نداشتن، یه رویاست که همش بهت کمک می کنه که لحظاتی، فقط لحظاتی احساس بی حسی داشته باشی. شبی که تنها تو یه غار روی شنای خیلی درشت و زبر داشتم قلت می زدم این احساس رو داشتم که نه زمانی برام وجود داره، نه مکانی، و این برام خوشایند بود، و خیلی خوشایند بود و هنوز خوشایند .

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...