۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

رقاصخونه(مجموعه من و بچه ها)

...هفته پیش سیم تلویزیون و درست کردن ویه سه راهی و دی وی دی پلیر هم آوردن. خوب برای کارتون تماشا کردن بد نیست...،ولی کارتون کجا بود. صبح که اومدم تو دیدم صدای موزیک بلند تا دم در داره میاد، جلوتر دیدم تواتاق بساط رقاصی بپاس که بیا و ببین. این یارو ساسی مانکن و...حسین نقطه و... همه جلف و جفنگا جمعشون تو موزیک ها جمع بود. چند دقیقه ای گذشت، یکی از خانمهاافازه فرمودند که باید آهنگای بچه گونه گوش کنیم حالا این آهنگای بچه گونه چی بود الان می گم، بدترین صداها، بی ریتم ترین صداها و گوش خراش ترین چیزی که ممکنِ وجود داشته باشه رو تجسم کنید، بعد متن حاجی فیروز و بزارین روش... . جالب  بود که بچه ها رو تشویق می کردن  با این صداهای ناهنجار برقصن، اون ها هم می رقصیدن و یکیشون هم دایره زنگی می زد. دلم می خواست بمیرم، تحمل این همه همهمه، بعلاوه صداهای ناهنجار تقریبن برام غیر ممکن بود. بساط رقاصی به پا بود... که رامین با یکی از بچه ها دعواش شد....، همدیگه رو با خاک یکسان کردن، بعدشم پژمان با خاک انداز اومد و جفتشون و  جمع کرد انداخت بیرون. اثتثناعن اینبار تقصیر رامین نبود...، اون یکی پسر رو تا حالا ندیده بودم ولی ازش ندیده بدم اومد. رامین دو هفته است که میاد اینجا، یه ماهی  زندان بوده، مثل این که یه پسره، برادرش و زده بوده اینم چاقو ماقو کشیده بوده رو پسره، هنوز هجده سالش نشده، اتخس و پررو بی ادب ولی دوسش دارم. برمی گردیم به رقاصخونمون...، بعد از اینکه جنگ توم شد تصمیم گرفتن  یه کارتون بذارن، ودر نهایت خونه مادر بزرگ رو گذاشتن با یه صدای خیلی یی یی!!! بلند، و من در اینجا به پایان رسیدم واز اتاق اومدم بیرون. وحشتناک بود که یه مشت آدم کودن جمع شده بودن که این بچه های بیش فعال رو تربیت کنن. نمی فهمیدم واحساس نا امیدی می کردم. وقتی ذائقه بچه هارو درست هدایت نمی کنید....،ای وای.  بریم پیش سولماز کوچولو وحشی. اولن عاشقشم که قاطیِ این رقاصی ها و آت آشغال ها نشد و همچنان به شمشیر بازی و مردم آزاریش ادامه داد، بعدم سر کارتن چون کون نشیمن نداشت انداختنش بیرون... . سولمازِ ورپریده ی سه ساله، امروز با نازیلا همش دور من می پلکیدن. همینجوری که دوتاییشون رو تو بغل گرفته بودم، نازیلا سرش و گذاشت رو سینم، بعدم با یه حالت هیجانزده گفت اِِاِ از اینا....، اینا که میگفت دقیقن منظورش سینه های من بود، ماجرا به همین جا ختم نشد، چون سولماز می خواست مطمئن بشه و در نتیجه یقه من و با دستش کشید و کله اش و کرد  تومانتو من و یکی یکی لباسامو ورق زد تا به نتیجه برسه...، بعدم که خیالش راحت شد، شروع کرد کف زدن و خوشحالی کردن، و به نازیلا اعلام کرد که، بودش، دیدم بودش اون تو بود. یکی از چیزایی که باعث می شه روزایی که نمی رم دلم تنگ شه سولمازِ...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

تولدمکرمه قنبری(قسمت دوم)

یکی بود یکی نبود و من بودم. ساعت دوازده نصف شب نشسته بودم تو اتاقم کامپیوتر بازی می کردم تا "رون" بیاد بگیریم بخوابیم، وقتی هم که اومد تا دو و نیم سه بیدار بودیم."رون" بود که ساعت شیش من و از خواب بیدار کرد که باید پاشیم حاضر شیم و کینگ آو نقطه بود که راس شیش و نیم اومده بود پایین و خیلی جدی از پنجره که نگاش می کردی می دیدی داره دورو بر ماشینش و دستمال می کشه... و اصلن معلوم نیست چرا باید ساعت شیش و نیم صبح انقدر سر حال باشه و"سا"و دوست دخترش بودن که تو ترمینال غرب سوارشون کردیم...، واینجوری بود که سفرما شروع شد. خب راه افتاده بودیم و خوش و بش های معمول رو با هم می کردیم، اول جاده قرار شد یه جا صبونه بخوریم و یه جای نسبتن خوبی هم وایستادیم و صبونه خوردیم. بعدشدوباره رفتیم رفتیم رفتیم تا رسیدم به یه جای خیلی خوشگل، زدیم تو خاکی برای چایی، یه چیزایی شبیه شبنم داشت از آسمون می اومد که نمی تونم بگم چقدر هیجان انگیز بود، بساط چایی رو به پا می کردیم که یه وانت گرفت کنارمون وشروع کرد سبدای پرتقالش و خالی کردن ما هم اَه و آه وبراش اومدیم ولی دیگه اومده بود دیگه ، به "رون" گفتم ببین من می رم پشت وانت این، وای میستم با پرتقال ها ازم عکس بگیر و این شد آغاز دوستی ما و آقای پرتقال فروش و عکس های دست جمعی که باهاش گرفتیم و چایی ها و پرتقال هایی که این وسط رد و بدل شد. از اون جا به بعد اتفاق مهمی نداشتیم تا دَریکده. وارد دَریکده که شدیم مسئله اصلی جا پیدا کردن برای پارک ماشین بود و خالی کردن مجله ها. اول رفتیم در خونه مکرمه، ماشین و گذاشتیم و بچه ها مجله ها رو خالی کردن، من و"رونم" رفتیم تو، واقعن هیجان انگیز بود کلی نقاشی رو دیوارهای یه خونه، دور اتاق می چرخیدم و تماشا می کردم و خوش به حالم می شد،   خیلی خوب بود. ار اونجا که اومدیم بیرون یه سری از مجله هارو گذاشتیم تو خونه و بقیه رو برداشتیم که بریم سر مراسم، مراسم تو یه زمین بزرگی بود کلی اون ور تر واز اون جایی که مسیرش تمام گِل بود وانت گذاشته بودن که بازدید کننده هارو ببره، "رون" با یه دسته پنجاه تایی رفت بالا،"سا"و دوست دخترشم هر کدوم پنجاه تا، منم بایه دسته اومدم برم بالا که دیدم جا نیست این بود که دو زانو نشستم کف وانتی که در پشتشم باز بود، چند تا دیگه هم اون پشت بودن که از وضعی که داشتیم همه با هم قهقه می زدیم. من و از پشت، دوست دختر"سا" گرفته بود واز جلو یه دختری که پرت نشم پایین ...، از ماشین که اومدیم پایین پشتمون چند تا از زنای دِه چارپنج تا دیگ گذاشته بودن و آش می پختن، تو محوطه هم همه یا داشتن نقاشی می کشیدن یا عکس می گرفتن، واااای دلم نقاشی می خواست ولی باید وای می ستادم تا کینگ آونقطه بیاد و مجله ها رو جابه جا کنیم بعد بریم سراغ نقاشی. یه ظرف قرمز، یه ظرف سفید، یه ظرف سیاه، یه ظرف آبی، یه دونه هم زرد، داشتم از هیجان می مُردم، دلم می خواست رنگارو بخورم، با "رون" رفتیم یه جا تو چمن ها کاغذها رو پهن کردیم و مشغول شدیم. همچنان مشغول بودیم  که یه دختری خیلی جدی اومد به سمتم بغلم کرد و بوسیدم بعدم بهم گفت که دوسِت دارم تو چقدر خوبی ، بعدم همونجا کنارم نشست و گفت من همینجا می خوام پیشت بمونم.... یکمی نشست بعدش گفت می رم و بر می گردم. چند دقیقه بعد یکی دیگه اومد سراغم، اومد نشست کنارم و گفت رنگارو دوست داری آره، گفتش خواب رنگارو می بینی، گفتم نه ولی خواب های رنگی می بینم که خیلی هم دوسشون دارم، بهم گفت ولی من خواب رنگا رو می بینم برای همین اومدم پیشت، نقاشیت شبیه رنگای خواب منن و چون با دست می کشی احساس می کنم لمسشون می کنی. نگاش کردم و لبخند زدم، زود رفت، گفت نمی خوام اذیتت کنم می رم مراقب رنگات باش، مراقب رنگات باش . بعدشم "سا" اومدو یه موجودی کشید شبیه آدم گفت این تویی، نقاشیم که تموم شد رفتم پیش بچه ها دورمیز کنار مجله ها، لم داده بودن و چای  می خوردن، اون ورتر تو چمن ها یه عده ساز می زدن و تمرین می کردن، از دورترم صدای گروه کُر میومد، همه اینها خوشحالم می کرد. بعدشم که نشستیم به مجله فروشی و ... اینم مراسم خودشو داشت، اینم بگم ظاهرن اینجا همه کُس خل بودن. یه پیر زنی اومد ازم مجله بخره گفت وای عزیزم تو چقدر دوست داشتنی... چقدر حرکاتت موزون... ،همه چی اینجا زیادی عجیب بود. تو مراسم فروشندگی کلی دوست پیدا کردیم، آخریشون یه دختره بود که بهم گفت شبیه کارتون ها می مونم. این ور و اونورهر جایی یه چادر به پا بود و زیر هر چادری هم برنامه ای به راه بود، یه ور ساز و آواز، یه ور سرودهای دست جمعی... . آخرین برنامه اون روز تیاتری بود از زندگی مکرمه، گروه کُر با گروه نمایش همکاری می کردن، یه جور تیاتر موزیکال بود که اصلن خالی از لطف نبود. مراسم که تموم شد ما رفتیم و رفتیم تا به دریا رسیدیم، هوا تاریک شده بود نشستیم رو به دریا، خیره به آب.  وقتی برمی گشتیم کینگ آو نقطه حالش خوب نبود، تقریبن بیشتر راه و من رانندگی کردم،تاریکی جاده چشمام و اذیت می کرد... . ساعت که سه شد من تو اتاقم بودم، خسته بودم، ولی انقدر خوب بودم که خستگی آزاری نداشت.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

تولد مکرمه قنبری (قسمت یکم)

یکی بود یکی نبود یه زنی بود که اسمش مکرمه قنبری بود. مکرمه وقتی هفتادوهفت سالش بود مُرد، بعدشم اون و تو حیات خونه اش خاک کردن. بهمن هشتادوسه سکته مغزی کردم، سکته مغزی، نارسایی قلبی، فشار خون، میگرن، تیرویید، همه شو با هم داشتم، ولی یه چیزی بود، که باعث می شد همشون تو حاشیه قرار بگیرن، اونم نaقاشی کردنم بود رو درو دیوار و سنگ و کاغذ و زمین و سقف. همیشه فکر می کردم عید قربون می میرم ولی عید قربون نمردم، فقط سکته کردم. سال دوهزارویک زن منتخب سال شدم، رفتم سوئد و بهم جایزه دادن، سال هفتادوچهار اولین بار تو گالری سیحون، جانی پسرم با معلم دانشگاهش آقای نصرالهی برام نمایشگاه گذاشتن. آقای نصرالهی اولین بار برام گواش خارجی خرید داد جانی برام بیاره، جانی نقاشی های من و نشونش داده بود اونم خیلی خوشش اومده بود، بجز جانی و معلمش همه مسخره ام می کردن، پسر بزرگم که بهم می گفت نقاشیات شیطانی، ولی خوب من دوستاشم نقاشی بکشم و می کشیدم برامم مهم نبود. البته بگما قبل از اینکه برم جایزه بگیرم و همه مردم ده باهام خوب شن، وقتی نقاشی می کردم قایمشون می کردم و نمی ذاشتم کسی ببینه که کمتر مسخره ام کنن، تازه اون موقع ها رنگام وخودم درست می کردم با پوست گردو و دوده و خلاصه هر چیزی که می تونست رنگ داشته باشه. من یه گاو مهربون داشتم، وقتی شوهرم مرد و پچه هامم رفته بودن تنها دوست و رفیقم بود. یه روز بچه هامیواشکی اونم بردن فروختن، بعدم گفتن خرجش زیاده، منم خیلی غصه خوردم، خوب اینم یه قسمت از غصه هایی بود که بعد از سن دوازده سالگی که به زور دادنم به ممدآقای پنجاه و چار ساله که یه سه تا زنی هم قبل من داشت برام اتفاق افتاد. چقدر کتک خوردم از این ممدآقا، چقدر سخت بود که خرج زندگیم و خودم درارم. یه وقتی تو مزرعه کار می کردم، یه وقتی نونوا شدم نون می پختم، یادمِ قابله بودم، یادمِ عروس آرایش می کردم، این یکی روخیلی دوست داشتم، دوست داشتم صورت عروس ها رو نقاشی کنم. خوب دیگه یکی باید خرج اون نه تا بچه ممدآقا رو درمی آورد، تو دهِ ما زن ها خودشون مجبور بودن کار کنن تا بچه هاشون و سیر کنن، مخصوصن زنایی که زن دوم، سوم بودن و مرده دیگه از کار افتاده بود. من دقیقن تو دوران ارباب رعیتی جوونیم و گذروندم، بد بختیش مال ماها بودو خوشیش مال بقیه. یادم اولین بار که بردن شوهرم بدن فرار کردم و برگشتم خونه بابام، اونها هم گرفتن کتکم زدن و دوباره به زور برگردوندنم.  بابام اون موقعها تنها کسی بود که من و دوست داشت، ولی خوب مجبور بود دیگه، ما رعیت بودیم . اسم ده ما "دَریکده" است تو مازندران، بعد از بابل نرسیده به قائم شهر. مکرمه یه نقاشی بود که نقاشیش خودآموخته بود و یه جورای هم بدوی، خوب بر اساس نوع زندگیش نقاشیاش احمتالن یه سریش مال باورها و اعتقاداتش بوده، یه سریش آدم های زندگیش و یه سریشم رویاهایی که هیچ وقت بهشون نرسیده. دیروز سالگرد تولد مکرمه بود که هر سال تو خونه اش تو همون دهِ براش مراسم می گیرن ما هم از اون جایی که توی این شماره مجله راجع به مکرمه نوشته بودیم، پسرش ما رو دعوت کرده بود که بریم و تو مراسم سالگرد شرکت کنیم. ما هم پا شدیم و با "رون"و"سا"و دوست دختر"سا" وکینگ آو نقطه سردبیر مجله مون رفتیم اونجا...ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم

داشتیم با سه تا اتوبوس با بچه ها می رفتیم یه جا که نمی دونم کجا بود، از این اتوبوس قدیمی ها که خط صورتی پهن روش داشت، درست شبیه به سرویس دوران دبستانم. بیشترین چیزی که از اون اتوبوس یادم مونده خط صورتی پهن روش بود، و چراغ های مستطیل با نورتند سبز و آبی که وقتی هوا تاریک می شد، اون چراغ های سقف اتاقک اتوبوس روشن می شد. مسیر طولانی رو باید می رفتیم، برای همین وسط راه یک جا برای استراحت نگه داشتیم، تو یه اتاق، تو طبقه ششم یه خونه که آسانسورم نداشت. هوا تاریک شده بود. خونه هه یه جور عجیبی بود، یه سالن نسبتن بزرگ، چند تا ستون بلند وسط خونه، واین ور و اونور خونه که  کلی بادکنک افتاده بود. درست یادم نیست از بچه ها کدوماشون با من پیاده شدن، ولی این و یادم که وقتی با بچه ها، یا ستون های خونه برخورد می کردم ازشون رد می شدم، ولی یادم که توانایی جابجا کردن اشیا رو داشتم. یه دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد، فقط یه نورای خیلی کمی از بیرون می اومد. برگشتم دیدم دیگه اتوبوسها تو اتاق نیستن، رفتن...، فقط من و چند تا از بچه ها جا مونده بودیم، از پله ها ی طبقه شیشم اومدیم پایین که ببینیم بقیه کجا اند. دم درحدود ده نفری بودیم، چار پنج تا از بچه ها هم داشتن از اونور کوچه میومدن.  سردم بود، انقدر با عجله پایین اومده بودم که یادم رفته بود لباسام و بپوشم، حتا کفشم پام نبود. همه جا تاریک بود، کفِ زمین پر از برف بود، برفی که یخ زده. وزش باد سرد رو روی بدنم احساس می کردم. یه ون کوچیک اومده بود دنبال ما، ولی همش روی یخ  سر می خورد و نمی توانست نگه داره.  به یکی از بچه ها گفتم میرم بالا لباسام وبپوشم، منتظرم بمونید زود بر می گردم. راه پله خیلی تاریک بود، و خیلی هم طولانی، شیش طبقه رو باید می رفتم. سرم رو چرخوندم، دیدم یکی از بچه ها داره پشت سرم میاد. وسط پله ها یه بادکنک کم باد دیدم که سرش چراغ قوه بود، ولی هرچی فشارش می دادم چراغش روشن نمی شد. همینطور که بادکنک تو دستم بود به سمت خونه ای رفتم که یک نور نارنجی از داخلش بیرون میزد و درش باز بود. داخل خونه نور خیلی کمی بود. مردی رو دیدم با موهای نسبتن حالت دارجو گندمی، که تا روی شانه اش می رسید. در طول خونه راه میرفت و برای خودش شام درست می کرد، می دونستم که اون مرد مرده، زنده نیست و این روحش که داره تو این خونه زندگی می کنه. از اینکه تو یه خونه ایم که روح یه مُرده توش زندگی می کنه حس بدی بهم دست داد، می خواستم زود از اونجا بیرون برم. داشت می رفت سمت آشپزخونه که با هم برخورد کردیم، عجیب بود چون بعنوان یک جسم حسش می کردم. ولی وقتی با بچه ها که زنده بودن برخورد می کردم از هم رد می شدیم. اصلن از برخورد با اون مرد احساس درد نکردم، با وجود اینکه محکم به هم بر خورد کردیم، سرش را آورد بالا و بهم لبخند زد. می دونستم که فقط من می بینمش. هیچ کدوم از بچه ها نه نور نارنجی رو می دیدن، نه اون مردی رو که تو طبقه چهارم داشت برای خودش شام درست می کرد.  دیگه تو اون خونه نبودم، هوا هم تاریک نبود.  جای خیلی شلوغی بودم...، یکی از دوستای خیلی قدیمیم که ازش خوشم نمی یاد و خیلی وقته ازش خبری ندارم، با قیافه یکی از دوستایی که هفت هشت ماه می شناسمش و خیلی باهاش خوبم اومد به سمتم و با اسلحه بهم شلیک کرد و من و کشت. فقط این و یادم که گلوله اش خیلی کلفت بود و بدنم رو شکافت عمیقی داد و درد زیادی از برخورد گلوله با تنم احساس کردم، بعدش یادم، بچه ها، دوستام و هر کی که اونجا بود، اومدن بالا سر من که افتاده بودم کف زمین. منم با  رون تو یه اتاق که رو به حیاطِ، تو یه خونه قدیمی نشسته بودیم و گپ می زدیم، بقیه هم بیرون اتاق دور جنازه من جمع شده بودن و گریه می کردن، رون  داشت باهام حرف می زد و دلداریم میداد، میگفت مهم نیست چیزی نشده می دونم که چیزیت نشده خوب می شی نمی ذارم ببرنت، منم نگاهش کردم وبلند بلند قهقهه زدم، رون بهم گفت نخند دارم راست می گم. یه دفعه من داد زدمٍ؛ احمقی مگه تو!، من مُردم. گلوله بهم خورد، دردش و احساس کردم، الان افتادم اونجا رو زمین . بهم گفت می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم، ولی خیالت راحت باشه، من نمی ذارم اونا ببرنت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

امروز(مجموعه من و بچه ها)

...صبح پا شدم کارام و کردم که از خونه برم بیرون هیچ ایده ای هم راجع به اینکه ممکن امروز چه جور روزی باشه نداشتم. گویا یه کمی زودتر از همیشه از خونه اومده بودم بیرون، این و وقتی فهمیدم که ساعت ایستگاه مترو رو نگاه کردم. ایستگاه مولوی، پیاده شدم، از ایستگاه اومدم بیرون یه نگاهی به اطرافم انداختم یه جوری بودم، درست نمی دونم چه جوری، فکر کنم دوبار میدون و دور زدم، بعدشم از یه جایی که نمی دونم کجا بود پیچیدم تو یکی از کوچه ها، بی جهت می رفتم بدون اینکه درست بدونم کجام، یه مسیرایی رو فکر کنم دوبار رفتم و برگشتم یا شاید بیشتر، درست متوجه اطرافم نمی توانستم باشم، همه چی به صورت خیلی کلی برام قابل روئت بود، یعنی نمی توانستم تو کادرای کوچیک اتفاقهای اطافم رو ببینم. انگار از بالا با فاصله زیاد داری یه چیزی رو می بینی و خودتم تو اون منظره حضور نداری. یه کمی بعدتر متوجه شدم که دارم صدای کفشام و می شنوم، تو اون شلوغی و سر و صدا شنیدن صدای کتونی خیلی اتفاق خوبی نبود، ولی می شنیدم. تو همین حالت نیمه هوشیار داشتم می رفتم که یه دفعه فرزین از یه طرف دیگه خیابون داد زد خااانوووم، منم از تو هپروت خودم افتادم بیرون. نگاه کردم دیدم سر کوچه ام. رفتم پیش بچه ها، طبق معمول یه چند دقیقه ای رفتم گوشه گوشه نشستم وتماشاشون کردم تا بیام پایین. چند تا جدید اومده بودن و از سرو کولم بالا می رفتن، بقیه هم دور میز داستان گوش می کردن، از اون روزایی نبود که حوصله سرو کله زدن داشته باشم. امیرحسین رفته بود بالای یکی از میزا و دولا شده بود، شلوارش یه دو سایزی براش کوچیک بود و فقط تا وسط کونش رو می پوشوند، اومدم بغلش کنم از رو میز بذارمش پایین دیدم یه کمی پایین تر از خط کونش یه زخم خیلی بدی داره درست رو همون خط. حالم بدتر از اون چیزی که بود شد. امروز حسابی وحشی بود، تا میومد به سمتت شروع می کرد مشت ولگد زدن. امیرحسین همونی که یه دفعه تمام دستشویی رو گُهی کرده بود. سر ناهار، مرتضا بلندش کرد و با سر کردش تو سطل آشغال. مثل هر روز، امروز هوام خییلی گرم بود. بعد از ناهار پژمان دوباره لطفش رو شامل حال ما کرد و شیلنگ آب و باز کرد روی من، خوب خنک شدم، تمام لباسام و یه بار چلوندم بعد تنم کردم. تو را برگشت دوباره افتادم تو یه سری مسیرای غیر هر روزی... . بعد چند دقیقه راه رفتن احساس کردم یکی پشت سرم داره میاد، اولش فکر کردم توهم زدم، یه کمی که گذشت دیدم نه مثل اینکه واقعن یکی داره میاد، برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم یه آدمی احتمالن مال همون محله، حدود بیست و سه چهار ساله است. وایسادم، اونم وایساد، نگاهش کردم، اون زل زد بهم، راستش حوصله فکر کردن و عکس العمل نشون دادن نداشتم، راهم و کشیدم و رفتم. انقدر تو فکر بودم که کلن وجودش رو فراموش کردم تا اینکه تو مترو وقتی سوار شدم، برگشتم دیدم روبروم و بازم همینجوری زل زده، روم کردم اونور... . ترنم و عوض کردم، تو بعدیم این یارو بود دوباره چسبیده بود به در و زل زد بود بهم، وقتی رسیدیم ایستگاه آخر پیاده شدم تا ترنم و عوض کنم، به محض اینکه رفتم تو در بسته شد، این یارو هم موند پشت در و همچنان نگاهش خیره روی من باقی موند.  ادامه دارد... .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

عصرحجر(مجموعه من و بچه ها)

...بچه که بودم عاشق این قبایل سرخ پوستی بودم، بزرگتر که شدم بازم دوسشون داشتم. آتیش روشن کردن و تیرو کمون و پرهای رو کله مال وقتی بچه تر بودم، جادو جنبل وداستانهای عجیب وچپق... مال وقتی بزرگتر شدم. خلاصه همیشه این قبیله بازی ها رو دوست داشتم و معمولن هم خیلی به قسمت های دیگه ماجرا که برام جذابیت نداشت فکر نمی کردم، تا اینکه اومدم اینجا پیش بچه ها، هرچی بیشتر می گذشت بدویت رفتار اونا وتوجهم به این بدویت بیشتر می شد.  امروز به این نتیجه رسیدم که اینا دارن تو یه زمان دیگه زندگی می کنند، زمانی که از ما خیلی دور. تک تک رفتاراشون رفتارهایی که احتمالن تو قبایل آدم خوارها هم وجود داشته، احتمالن که نه حتمن. هرچی بزرگتراشون و بیشتر می بینم امیدم برای بهبود کمتر می ش، رفتارهایی که زنجیروار به هم متصلن و مثل یه قطار پشت هم میادن و نمی شه جلوی اومدنشون و گرفت. چند روز پیش برای بچه های سیزده چارده ساله از نهضت سوادآموزی یه معلم گرفتن، معلمه هم یه جلسه اومد، یه پا داشت، یه پای دیگه هم قرض کرد، دمبشم گذاشت رو کولش و رفت، فکر کنم از دور و برهای اینجا هم دیگه رد نشه. وقتی خدیجه و هاجر حمله می کنن به همدیگه و وسط کلاس اقدام به تیکه تیکه کردن همدیگه می کنن و تازه این یکی از صلح آمیزترین رفتارهاشون ،چه کاری می شه کرد. وقتیهم که بابا یا دایی یا مثلن عموشون میاد اونجا می بینی  به هر حال یه همخوانی باهم دارند. وهمه اینا باز من و می بره به قبیله های انسانهای بدوی عصر پارینه سنگی. دوسشون دارم ولی توانایی تغییر دادنشون رو ندارم و این من روو زجر می ده. امیرحسین امروز رفت دسشویی،با پای برهنه و چنان تمام فضای داخلی دستشویی رو گُه مال کرد که وقتی دیدم...، باورم که می شد...،نمی فهمیدم چه جوری فضای به این وسعت رو توی زمان خیلی کوتاه تونسته به گه بکشه. وقتی آب دماغشون آویزون و با لباس پاک می کنن انقدر برام آزار دهنده نیست،ولی اینکه ببینم خیلی راحت تو گُه خودشون می لولن... . اینا ساده ترین رفتارهایی که اونا دارن و پایه های زندگیشون تو همین مراتب در حال شکل گیری .  فکر می کنم واقعیت زندگی بدوی، حالا مال سرخپوستا باشه، یا آدمخوارها، یا مردم عصر حجر، یا برو بچ دروازه غار همینه که می بینین. ادامه دارد... .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

مرده شورخونه

دیشب "رون" اومد اینجا تا نزدیکای صبح بیدار بودیم. صبح که بیدار شدیم، همینطورکه در حال ورجه وورجه تو جامون بودیم یهو یاد بهار سه سال پیش افتادم وشروع کردم با "رون" در موردش حرف زدن. یه شبی سه تا بهار قبل از این، چاردهم پونزدهم فروردین، ساعت هفت، هشت نشسته بودیم که فیلم ببینیم. تلفن اتاق زنگ خورد، یکی از دوستای قدیمیم بود...، گفت آره پدر بیتا فوت کرده... .بیتا یه زمانی با من خیلی دوست بود، مهم نیست که الان ازش اصلن خوشم نمی آد. دستگاه و خاموش کردم و گفتم "رون" پاشیم یه سر بریم اونجا خیلی خونشون دور نیست. صبح فردا مراسم تشیع جنازه بود، من و "رونم" رفتیم. تا مرده رو بشورن وکاراش و بکنن خیلی طول می کشید، رفتیم سمت مرده شورخونه، من تا حالا مرده شورخونه نرفته بودم اصلن تا حالا مرده هم از نزدیک ندیده بودم. دو طرفت وقتی وارد می شی دو تا شیشه بلند مثل آکواریوم که پشتش پر از وان هایی که توش مرده هارو می شورن، وارد که شدیم شلوغ نبود، سمت چپ یه مرده ای رو با کاور آوردن تو، کاورش و باز کردن، یه خانم پیری بود، بعد مرده شورِهولش داد از تو کاور بیرون و شروع کرد به شستنش. بی جون بودن مرده یه جور عجیبی مشخص بود، وهمینطور سرمای بدنش. سرماش و می توانستم حس کنم. رنگ در و دیوارهای اونجا هم تو احساس سرما بی تاثیر نبود. بدن مرده به طرز غیر معمولی روشن، مثل یه صورت رنگ پریده. اون موقع مرده برام یه جورایی مثل یه عروسک خیلی گنده به نظر رسید، کم کم تو داشت شلوغ می شد و مرده های بیشتری رو می آوردن، یه مرده ای رو از تو کاور کشیدن بیرون که تمام بدنش جزغاله شده بود و سوخته بود، تصویروحشتناکی بود، واقعن وحشتناک بود . همه بدنش مثل چوب سوخته شده و تیکه تیکه شده بود. مرده های مختلف و می آوردن و می انداختن تو وان های شستشو، چیز دیگه ای که نظرم و جلب می کرد نگاه مرده شورها به آدمها بود، احساس می کردم از اینکه آدمها یه جورایی از مرده شورها می ترسن لذت می بردن، مثلن یهو بهت خیره می شدن و یه خنده بدی می کردن، نگاهها و لبخندهاشون به طرز خیلی عمدی برای ترسوندن بود. شاید چون احساس می کنن مردم ازشون وحشت دارن، یا مثلن چون مرده وحشتناک و اینا با مرده ها در ارتباطن و مردم یه جور دیگه ای بهشون نگاه می کنن حق طبیعیشون که مردم رو به وحشت بندازن. خلاصه از مرده شور خونه اومدیم بیرون، دیگه اون تو خیلی شلوغ شده بود، خیلی هم سرد بود. پدر بیتا رو دفن کردن و ما برگشتیم. تو جاده تو ماشین یه سکوت بدی حکم فرما بود، من و "رون" سیگار می کشیدیم و کلمه ای با هم حرف نمی زدیم موزیک هم خاموش بود. اونجا یه سنگینی عجیبی داشت، نمی دونم این همه سنگینی مال چی بود، ولی سنگینی رو احساس می کردم تا آخر اون شب. عصر اون روز همچنان با هم بودیم، بارون می اومد و هنوز همه چی سنگین بود.حدودای هشت، نه از هم جدا شدیم، بعدشم باز سنگین بود و از سنگینیش کم نمی شد. امروز "رون" برام گفت که بعداز جدا شدن از من می ره گودو تا دو تا از بچه هارو ببینه، کافه گودو غروبا فضای خیلی دلگیر بدی داره. من  خیلی سال اون ورا نرفتم. رون برام گفت که رفتیم گوشه سالن اون پشت دور یه میز نشستیم، من هنوز تو فکر مرده ها و مرده شور خونه بودم و تازه این فقط یه قسمت کوچیکی از مرضی بود که داشتم. اون سال از اول عید همه چی خیلی زیاد بد و غیر قابل تحمل بود واین بدی ادامه داشت. مشغول کلنجار رفتن با مغز خرابم بودم که یکهو نیما شروع کرد به حرف زدن راجع به یه چیزی بنام میکروفیلیا. روناک می گفت من اولش نفهمیدم میکروفیلیا چی، تا نیما توضیح داد یک نوع بیماری که هنوز که هنوز روانپزشک ها و روانشناس ها علتش و پیدا نکردن و شخصی که میکروفیلیا داره، فقط تمایل به سکس کردن با مرده ها رو داره، برای همینم هست که الان شب ها در قبرستون ها رو می بندن و مرده شور خونه هارو قفل و بست می زنن، که هیچ کس نتوانه وارد بشه. آدم های که مبتلا به میکروفیلیا هستن حتی برای خودارضایی باید از تصاویری استفاده کنند که خیلی قدیمی باشه و مطمعن باشن که فرد درون تصویر الان مرده ... . خلاصه رون گفت نمی توانی تصور کنی من چه حالی داشتم، دیگه بدتر از این نمی توانست باشه.  راستش و بگم خودمم داره مور مورم میشه دیگه دلم نمی خواد ادامه اش بدم تا همینجا بسه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

یکی از بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه(مجموعه من و بچه ها)

...خوب البته بعضی وقتها کار بدی نیست یعنی یه جورایی لازم که یکی از خود بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه، حداقلش اینه که یه قسمتی از هرج و مرج آروم می شه، شایدم همه اش. از وقتی پژمان اومده وضعیت یه کم قابل کنترل تر شده، بچه ها به طرز عجیبی ازش حرف شنوی دارن، کافی یه داد بکشه...، هیشکی کوچکترین تلاشی برای سرپیچی نمی کنه، نمی دونم جریان چی، تو این جور فضاها فقط زمانی همه از یک نفر حرف شنوی دارند که یه جورایی لات محل باشه... . پژمان خیلی ها رو اصلن راه نمی ده بیان تو، مثل رامین یا هر کسی که بخواد زیادی اذیت بکنه. دلم براش تنگ شده. رامین یه برادری داره به اسم حمید، انقدر این بچه آروم که آروم بودنش برای من قابل باور نیست، احساس می کنم یه چیزی در موردش  وجود داره که اون و اینجور برنده آرومش کرده.  یکی دیگه از آدم هایی که پژمان راهشون نمیده چارلی، اصلن فکر کنم یکی از دلایل آوردن پژمان به اونجا چارلی بوده. این اواخر دیگه یه کمی زیادی خرابکاری می کرد، چند روز پیش چارلی مثل همیشه سرش و انداخت پایین که بیاد تو، ولی راش ندادن. پژمان بهش گفت هررری خوش اومدی. اولش فکر کرد شوخی ولی بعد دید نه مثل اینکه واقعن نمی تونه بیاد تو، و این شروع یه دعوایه خونی اساسی شد. پژمان و چارلی به بدترین نحو ممکن همدیگه رو زدن و خونین و مال کردند، تو کوچه پر از آدم شده بود و همه منتظر بودند بیبنن که کی بیشتر اون یکی رو میزنه.  من تو کوچه نرفتم، دو سه تا از این کوچولو ها که ترسیده بودن رو بغل کرده بودم نشسته بودم رو صندلی ته حیاط کنار پله های زیرزمین، وفقط صدای داد و جیغ و اربده می شنیدم. هراز چندی چندتا زن بچه بغل میومدن تو و می رفتن بیرون ویه دادیم این وسط می زدن. این وسط مسطا یکی از بچه های کوچولوی چارلی رم که مونده بود زیر دست و پا کشیدن تو، جیغ می کشید و گریه می کرد، خیلی طول کشید تا آروم شد. پژمان و کشیدن تو، طبق اخبار رسیده گویا چارلی لت و پار شده بود، پژمانم کم کتک نخورده بود، لباساش که پاره پوره بود، از دست و بالشم خون می اومد، ولی گویا به اندازه چارلی داغون نشده بود. وسط حیاط اربده می کشید، مرد نیستم اگه نکشمش، امشب میرم سراغش و کارش و تموم می کنم. نهایتن نرفت سراغش و نکشتش. اون روز "کام" نشسته بود داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد، دیدم پژمانم نشسته کنار بچه های پنج شیش ساله و داره با دقت داستان و گوش می کنه روی یکی از همون صندلیای کوچولو کلاس، دستشم زده بود زیر چونه اش، مثل مسعود و سورج و سام، انقدر غرق داستان بود که باورت نمیشد، راستی پژمان سواد خوندن نوشتن نداره. تقریبن همه بچه ها رفته بودن تو حیاط، من و یکی دوتا از بچه ها نشسته بودیم دور اون یکی میز نقاشی می کشیدیم، دیدم پژمان کتاب هارو برداشته یکی یکی ورق می زنه و مثل اونایی که می تونن بخوانن یه سری جمله زمزمه می کنه خیلی با دقت، وقتی هم که ما از کلاس رفتیم بیرون از پنجره دیدم تا چند دقیقه ای هنوز نشسته بود. پژمان احتمالن بیست و یکی دو سالش هست.، برام جالب بود که تو یه آدمی رو اونجوری بزنی، بعد وقتی بچه های کوچیک عروسک دستشونه و دارن بازی می کنن تو هم یه عروسک دستت بگیری و با علاقه بیای بشینی و تماشا کنی و دوست داشته باشی که بازیت بدن. ادامه دارد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

امیر

اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوست داشتم از همه چی سر در بیارم. یه پسری بود که معمولن تو مسیر رفت و آمدم می دیدمش و هرازگاهی هم خیلی نمور یه کرمی می ریخت ، تقریبن از این ور اون ور داستانایی که هول و هوشش بود رو می دونستم مثل اینکه خانواده خیلی خوبی داره، پدرش پزشک متخصص، مادرش آدم حسابی...وخودش معتاد، اون موقع ها فکر کنم نوزده بیست سالش بود، پسر جذابی بود و به شدت شرور و یه چیزای جالبی داشت که خیلی راحت نمی شه تو کلمه گفتش، یه روز وقتی داشتم می اومدم سمت خونه یه آگهی ترحیم دیدم، مال پدر امیر بود خیلی ناراحت شدم و عصبانی چون مطمعن بودم پدر از دست این دق کرده مرده، این گذشت چند روز بعد امیرو دیدم که با چند تا دختر نشسته داره می گه و می خنده من و می گی کارد می زدی خونم در نمی اومد ...، حالا کجاش به من ربط داشت نمی دونم احتمالن قسمت فضولی ماجرا، خلاصه اون روزم گذشت دو هفته بعد شب دیر وقت داشتم از تولد یکی از دوستام برمی گشتم، وسط خیابون یهو امیر و دیدم که سنوبردش دستش و مامانش که خیلی آروم داره باهاش حرف می زنه و امیر دادو بیداد می کنه، رفتم یه دوری زدم دوباره برگشتم مامانش نبود خودش، برد به دست داشت وسط خیابون راه میرفت، گرفتم کنارش گفتم سوارشو، خوش حال و شاد سوار شد. اومد بلبل زبونی کنه گفتم تسلیت میگم، ساکت شد نگام کرد، گفت از کجا می دونی، گفتم آگهی ترحیم پدرتو دیدم. نم یونم چطور شد که من شروع کردم داد و بیداد و دعوا که پدرت از دست تو دق کرد مرد، خیالت راحت نشده حالا داری مادرت و اذیت می کنی، کی می خوای دست از این کارات بر داری...، نگم براتون! واقعن نمی توانم تصور کنم که چه حالی به آدم دست می ده اگه یه غریبه تو خیابون سوارت کنه بعدم شروع کنه باهات دعوا کردن؟؟؟آخرشم گفتم باز چی شده سر چی دعوا می کردین، امیر هم برام جریان و حدودن تعریف کرد، منم گفتم نه حق با مادرت تو الان باید بری خونه شب با دوستات نمی تونی بری اسکی، فردا با مادرت میری، یعنی اینجور آدم فوضولی بودم من! بعدم بردمش در خونه و قول گرفتم که میری خونه، گفت میرم ولی حالا این که رفت یا نه رو نمی دونم. قبل از اینکه پیاده بشه بهم گفت شمارم و بهت بدم بهم زنگ بزن و... (بیچاره)، منم گفتم برو خونتون پررو بازی هم در نیار. این جریان گذشت دیگه خبر خاصی نداشتم ازش، تا اینکه چند ماه بعد یه روز با یکی از دوستام نشسته بودیم وراجع به آدم های جوبی حرف می زدیم، این اصطلاح رو اون موقع به کار می بردیم معمولن برای آدم های الاف و مشکل دار و مشکل ساز، البته الان اصلن این اصطلاح رو نمی پسندم. بعد از کلی بحث من دوباره فضولی هام گل کرد...، تو مسیر برگشت امیر و دیدم، بدو بدو و با خنده اومد سمتم و سلام کرد جواب سلامش و دادم یه کم حال و احوال کردیم، بهش گفتم شمارت و بده بهت زنگ می زنم، چند شب بعد بهش زنگ زدم به طرز عجیبی نعشه بود و حرف های خیلی عجیب غریبی می زد، قایق های سرخپوستی توی پیست کارتینگ... . بعد ها به این نتیجه رسیدم که امیر تو نعشگی تلفیقی از واقعیات و خاسته های ذهنیش رو به زبون میاره.  چند روز بعد با مادرش تلفنی حرف زدم و خواست که همدیگرو ببینیم، برای من خیلی جالب بود که از نزدیک خانواده اش رو ببینم. مادر خیلی مهربونی داشت و یه چیزی که تا اینجا فراموش کردم بگم اینه که امیر یکی از مهربون ترین موجوداتی بود که در تمام زندگیم دیدم، بچه با هوش و با احساسی بود وتا جایی که یادم با تمام وجود مادرش رو آزار می داد هاهاهاها، همیشه دلم برای مادر می سوخت و نمی دونستم چیکار می شه کرد، با امیر حرف زدن هم احمقانه ترین کار ممکن بود، یه حالت عجیبی بود، انگار صدات و نمی شنوه یا فقط چیزایی که دوست داررو می شنوه. معمولن دوست داشت خودش باهات حرف بزنه، شنونده خوبی نبود، ولی تو دروغ سر هم کردن استاد بود، جالب بود که مراقب به تو آسیبی نرسونه، و با اون حالت های همیشه غیر طبیعی حواسش به یه چیزهایی کاملن جمع بود. از چیزهای عجیبی که یادم مونده اینه که دوست داشت ساعتها باهات برقصه و رقصهای عجیب یادت بده. هرچی بیشتر می گذشت کمتر می فهمیدم چی به چیه و چیکار می شه کرد. یه شبی داشتم از پایین خونه امیر این ها رد می شدم چند روزی بود خبری ازش نداشتم، گفتم برم یه سرکی بکشم، نگهبانشون مرد مهربونی بود منم میشناخت پرسیدم کسی خونه هست، گفت خانم دکتر نیستن ولی امیرآقا خونه اند، رفتم بالا هر چی در زدم کسی در و باز نکرد، تقریبن مطمعن بودم یه اتفاقی افتاده، دستگیره در و پیچوندم در باز بود رفتم تو، سرامیک کف خونه تازه عوض شده بود و رنگش سفید بود، تو سالن هرچی امیرو صدا زدم کسی جواب نداد، رفتم به سمت اتاقها یه سایه ای دیدم، امیر بود که نشسته بود رو زمین، سرنگ و فرو می کرد تو دستش و می کشید بیرون، کف زمین پر از خون بود، رگش و پیدا نمی کرد. شروع کردم به جیغ کشیدن و داد می زدم نه... . وحشتناک ترین صحنه ای بود که تا اون موقع از زندگیم از نزدیک میدیدم، تو سالن می دویدم، دستام و گرفته بودم دم گوشم و جیغ می کشیدم... اونم با سرنگ نیمه تو دستش دنبال من میدوید و می گفت جیغ نکش فقط جیغ نکش. دیگه صدام در نمی اومد، آروم شده بودم، حالا فقط گریه می کردم. امیر بهم گفت همین و دوست داشتی ببینی مگه نه، از پایین دیدمت داری میآی، فقط نگاش می کردم، گفتم می خوام ببینم تهش چی می شه. دوباره سرنگ و کشید بیرون تو قاشق با فندک هرویین و جوشوند ،دستش با یه کمر محکم بست و با دندون سفتش کرد، مایع و کشید تو سرنگ، رگش و پیدا کرد، خون و کشید تو سرنگ، میداد تو می کشید بیرون، خون از بغل سرنگ می چکید رو تختش...، حالا یه رگ دیگه... . تکیه داده بودم به دیوار، زانو هام تو بغلم بود و آروم اشک می ریختم ،تزریقش که تموم شد سرنگ و کشید بیرون انداخت یه ور و نیمه بیهوش افتاد رو تختش، منم آروم بلند شدم و منگ منگ از خونه اومدم بیرون. تا دو روز با هیچ کس حرف نمی زدم، حالم بد بود، خیلی بد. دیگه نخواستم که ببینمش، هفته بعد مادرش بهم تلفن کرد، گفت که بیمارستان بستری و همه خونش رو عوض کردن. دیگه ندیدمش، دلمم نمی خواست که ببینمش، مطمعن بودم بازم می زنه. چند وقت بعد شنیدم که دوباره می زنه.  بهم زنگ زد می زد، وقت و بی وقت... جوابش ونمیدادم.  دیگه خیلی از روی این ماجرا گذشته بود، یه روز دیدمش، بدوبدو اومد سمتم و بهم گفت من دیگه نمی زنم، فقط نگاش کردم، هیچی نگفتم، گفت خوشحال نشدی؟، راستش باور نمی کردم، بهش لبخند زدم گفتم امیدوارم. ازاون روز به بعد دیگه باهام بد بود وهروقت هم من و می دید حتا بهم نگاه هم نمی کرد. می توانستم درکش کنم... . تا الان چهار ساله که نزده ،اینجا مثل یه دهکده می مونه کسی نمی تونه چیزی رو مخفی کنه... . امیدوارم برنگرده، هیچ وقت.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...