۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم

داشتیم با سه تا اتوبوس با بچه ها می رفتیم یه جا که نمی دونم کجا بود، از این اتوبوس قدیمی ها که خط صورتی پهن روش داشت، درست شبیه به سرویس دوران دبستانم. بیشترین چیزی که از اون اتوبوس یادم مونده خط صورتی پهن روش بود، و چراغ های مستطیل با نورتند سبز و آبی که وقتی هوا تاریک می شد، اون چراغ های سقف اتاقک اتوبوس روشن می شد. مسیر طولانی رو باید می رفتیم، برای همین وسط راه یک جا برای استراحت نگه داشتیم، تو یه اتاق، تو طبقه ششم یه خونه که آسانسورم نداشت. هوا تاریک شده بود. خونه هه یه جور عجیبی بود، یه سالن نسبتن بزرگ، چند تا ستون بلند وسط خونه، واین ور و اونور خونه که  کلی بادکنک افتاده بود. درست یادم نیست از بچه ها کدوماشون با من پیاده شدن، ولی این و یادم که وقتی با بچه ها، یا ستون های خونه برخورد می کردم ازشون رد می شدم، ولی یادم که توانایی جابجا کردن اشیا رو داشتم. یه دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد، فقط یه نورای خیلی کمی از بیرون می اومد. برگشتم دیدم دیگه اتوبوسها تو اتاق نیستن، رفتن...، فقط من و چند تا از بچه ها جا مونده بودیم، از پله ها ی طبقه شیشم اومدیم پایین که ببینیم بقیه کجا اند. دم درحدود ده نفری بودیم، چار پنج تا از بچه ها هم داشتن از اونور کوچه میومدن.  سردم بود، انقدر با عجله پایین اومده بودم که یادم رفته بود لباسام و بپوشم، حتا کفشم پام نبود. همه جا تاریک بود، کفِ زمین پر از برف بود، برفی که یخ زده. وزش باد سرد رو روی بدنم احساس می کردم. یه ون کوچیک اومده بود دنبال ما، ولی همش روی یخ  سر می خورد و نمی توانست نگه داره.  به یکی از بچه ها گفتم میرم بالا لباسام وبپوشم، منتظرم بمونید زود بر می گردم. راه پله خیلی تاریک بود، و خیلی هم طولانی، شیش طبقه رو باید می رفتم. سرم رو چرخوندم، دیدم یکی از بچه ها داره پشت سرم میاد. وسط پله ها یه بادکنک کم باد دیدم که سرش چراغ قوه بود، ولی هرچی فشارش می دادم چراغش روشن نمی شد. همینطور که بادکنک تو دستم بود به سمت خونه ای رفتم که یک نور نارنجی از داخلش بیرون میزد و درش باز بود. داخل خونه نور خیلی کمی بود. مردی رو دیدم با موهای نسبتن حالت دارجو گندمی، که تا روی شانه اش می رسید. در طول خونه راه میرفت و برای خودش شام درست می کرد، می دونستم که اون مرد مرده، زنده نیست و این روحش که داره تو این خونه زندگی می کنه. از اینکه تو یه خونه ایم که روح یه مُرده توش زندگی می کنه حس بدی بهم دست داد، می خواستم زود از اونجا بیرون برم. داشت می رفت سمت آشپزخونه که با هم برخورد کردیم، عجیب بود چون بعنوان یک جسم حسش می کردم. ولی وقتی با بچه ها که زنده بودن برخورد می کردم از هم رد می شدیم. اصلن از برخورد با اون مرد احساس درد نکردم، با وجود اینکه محکم به هم بر خورد کردیم، سرش را آورد بالا و بهم لبخند زد. می دونستم که فقط من می بینمش. هیچ کدوم از بچه ها نه نور نارنجی رو می دیدن، نه اون مردی رو که تو طبقه چهارم داشت برای خودش شام درست می کرد.  دیگه تو اون خونه نبودم، هوا هم تاریک نبود.  جای خیلی شلوغی بودم...، یکی از دوستای خیلی قدیمیم که ازش خوشم نمی یاد و خیلی وقته ازش خبری ندارم، با قیافه یکی از دوستایی که هفت هشت ماه می شناسمش و خیلی باهاش خوبم اومد به سمتم و با اسلحه بهم شلیک کرد و من و کشت. فقط این و یادم که گلوله اش خیلی کلفت بود و بدنم رو شکافت عمیقی داد و درد زیادی از برخورد گلوله با تنم احساس کردم، بعدش یادم، بچه ها، دوستام و هر کی که اونجا بود، اومدن بالا سر من که افتاده بودم کف زمین. منم با  رون تو یه اتاق که رو به حیاطِ، تو یه خونه قدیمی نشسته بودیم و گپ می زدیم، بقیه هم بیرون اتاق دور جنازه من جمع شده بودن و گریه می کردن، رون  داشت باهام حرف می زد و دلداریم میداد، میگفت مهم نیست چیزی نشده می دونم که چیزیت نشده خوب می شی نمی ذارم ببرنت، منم نگاهش کردم وبلند بلند قهقهه زدم، رون بهم گفت نخند دارم راست می گم. یه دفعه من داد زدمٍ؛ احمقی مگه تو!، من مُردم. گلوله بهم خورد، دردش و احساس کردم، الان افتادم اونجا رو زمین . بهم گفت می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم، ولی خیالت راحت باشه، من نمی ذارم اونا ببرنت.

۱ نظر:

  1. نمی دونم چرا! ولی یه حسی بهم میگه تو واقعا مرده بودی! نمی دونم به لیمبو و برزخ و اینجور چیزا اعتقاد داری یا نه؟(آخه من دارم.) ولی با اون چیزایی که من در موردش شنیدم و خوندم جور در میاد.

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...