۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

رقاصخونه(مجموعه من و بچه ها)

...هفته پیش سیم تلویزیون و درست کردن ویه سه راهی و دی وی دی پلیر هم آوردن. خوب برای کارتون تماشا کردن بد نیست...،ولی کارتون کجا بود. صبح که اومدم تو دیدم صدای موزیک بلند تا دم در داره میاد، جلوتر دیدم تواتاق بساط رقاصی بپاس که بیا و ببین. این یارو ساسی مانکن و...حسین نقطه و... همه جلف و جفنگا جمعشون تو موزیک ها جمع بود. چند دقیقه ای گذشت، یکی از خانمهاافازه فرمودند که باید آهنگای بچه گونه گوش کنیم حالا این آهنگای بچه گونه چی بود الان می گم، بدترین صداها، بی ریتم ترین صداها و گوش خراش ترین چیزی که ممکنِ وجود داشته باشه رو تجسم کنید، بعد متن حاجی فیروز و بزارین روش... . جالب  بود که بچه ها رو تشویق می کردن  با این صداهای ناهنجار برقصن، اون ها هم می رقصیدن و یکیشون هم دایره زنگی می زد. دلم می خواست بمیرم، تحمل این همه همهمه، بعلاوه صداهای ناهنجار تقریبن برام غیر ممکن بود. بساط رقاصی به پا بود... که رامین با یکی از بچه ها دعواش شد....، همدیگه رو با خاک یکسان کردن، بعدشم پژمان با خاک انداز اومد و جفتشون و  جمع کرد انداخت بیرون. اثتثناعن اینبار تقصیر رامین نبود...، اون یکی پسر رو تا حالا ندیده بودم ولی ازش ندیده بدم اومد. رامین دو هفته است که میاد اینجا، یه ماهی  زندان بوده، مثل این که یه پسره، برادرش و زده بوده اینم چاقو ماقو کشیده بوده رو پسره، هنوز هجده سالش نشده، اتخس و پررو بی ادب ولی دوسش دارم. برمی گردیم به رقاصخونمون...، بعد از اینکه جنگ توم شد تصمیم گرفتن  یه کارتون بذارن، ودر نهایت خونه مادر بزرگ رو گذاشتن با یه صدای خیلی یی یی!!! بلند، و من در اینجا به پایان رسیدم واز اتاق اومدم بیرون. وحشتناک بود که یه مشت آدم کودن جمع شده بودن که این بچه های بیش فعال رو تربیت کنن. نمی فهمیدم واحساس نا امیدی می کردم. وقتی ذائقه بچه هارو درست هدایت نمی کنید....،ای وای.  بریم پیش سولماز کوچولو وحشی. اولن عاشقشم که قاطیِ این رقاصی ها و آت آشغال ها نشد و همچنان به شمشیر بازی و مردم آزاریش ادامه داد، بعدم سر کارتن چون کون نشیمن نداشت انداختنش بیرون... . سولمازِ ورپریده ی سه ساله، امروز با نازیلا همش دور من می پلکیدن. همینجوری که دوتاییشون رو تو بغل گرفته بودم، نازیلا سرش و گذاشت رو سینم، بعدم با یه حالت هیجانزده گفت اِِاِ از اینا....، اینا که میگفت دقیقن منظورش سینه های من بود، ماجرا به همین جا ختم نشد، چون سولماز می خواست مطمئن بشه و در نتیجه یقه من و با دستش کشید و کله اش و کرد  تومانتو من و یکی یکی لباسامو ورق زد تا به نتیجه برسه...، بعدم که خیالش راحت شد، شروع کرد کف زدن و خوشحالی کردن، و به نازیلا اعلام کرد که، بودش، دیدم بودش اون تو بود. یکی از چیزایی که باعث می شه روزایی که نمی رم دلم تنگ شه سولمازِ...ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...