۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد

پتوها لای هم گره خوردن. چیزی احساس نمی کنم. سرم رو بالا می برم همه جا پراز خون می شه. یه آدمی اینجاست، از توی حموم صدای آب میاد. نزدیک ساحل اقیانوس وقتی بارون می اومد توی آب بودم، قطره های بارون رو روی صورتم احساس می کردم، وزش باد رو احساس نمیکردم، انشاء سال سوم راهنمایی رو احساس می کردم، وقتی تو پا می کوبیدی هیچ احساسی نداشتم.  من شنهایی رو که باد به بدن لختم می پاشه احساس نمی کنم. عروسک پلاستیکی مو طلایی رو آب با خودش برد، برای همین بود که گریه ام بند نمی اومد. صورتم پر از خزه های سبز شده، نمی شه من از آب بیرون نیام، پری دریایی که از تو آب بیرون نمیاد.

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

یه رفتار طبیعی... خواسته زیادی نیست

دائمن فکرهای مختلفی می اومد و می رفت، از قبل و از بعد و از حالا. یه وضعیت پیچیده ذهنی بود حتا برای خودم. فقط من وجود داشتم، هر چی هم عقب جلو می کردم باز فقط من وجود داشتم. نمی دونم چرا آدمهای اطرافم برای رفتارهاشون با من برنامه ریزی می کردند، اصلن نمی دونم چرا این بخش کودن آدمها انقدر فعال، و دست ازاین فعالیت بی اثر و حوصله سر برش بر نمی داره. انقدر کودن...، نباشید!، خواسته زیادی نیست. سلسله قواعدی وجود داره، به ساخته ذهن بشر...، برام بی تاثیره ونتیجه عکس روی من می ذاره، پا فشاری؟ نکن!. یه رفتار طبیعی... خواسته زیادی نیست. نسبت به اطراف، فضای اطراف و آدمهای اطراف کاملن نا امیدم. چیزی برای خوشحالی وجود نداره.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...