۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

می خوابم خواب می بینم، بیدار می شم باز هم خواب می بینم

خب الان چیزای زیادی در این مورد می دونم، ولی راستش اینه که این چیزای زیادی که می دونم هیچ کمکی بهم نمی کنه، هیچه هیچه هیچ، نه حتا برای لحظه ای. می خوابم خواب می بینم ،بیدار می شم باز هم خواب می بینم، یک خواب خیلی عمیق، که به جریان افتاده و من رو هم با خودش حمل می کنه. تو این خواب گاهی سوژه می شم، گاهی ابژه. حتا سرمم درد نمی گیره ، جریان خواب رو توش بخوبی احساس می کنم و این جریان تنها چیزی می شه که احساس می کنم و برام قابل باور باقی می مونه، بقیه چیزا دروغ بودن!؟،الکی بودن!؟، ای وای چرا من خنگم داشتیم بازی می کردیم!، حالا نوبت تو بیا وسط، یه بازی ، دو بازی، اوه اوه مراقب باش، درست بنداز، اینجوری بُل می گیره ها، سه بازی، چهار بازی، هِی ی ی ی بالاخره نوبت ما شد بیایم تو، برو دور تر وایسا، ما که انقدر نزدیک وای نستاده بودیم، نه نه ولش کن، حوصله بازی ندارم ، من می رم اونور روی یه تاب بشینم ، اگه کسی حوصله داشت بیاد یکم هولم بده، سردمه؟ نمی دونم!،گشنمه؟ نمی دونم!، کلن تنها حسی که دارم اینه که چیزی نمی دونم، فقط بعضی وقتا از جام که پا میشم وایستم یهو سرم گیج می ره ،اِ ِ ِ، که خوب اینم بخاطر حرکتِ تاب دیگه حتمن. می خوام بخوابم خوابم میاد.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

نگام نکن

عزیزم چی شده؟ چرا صورتت دودی ِ؟ ،آروم باش!، بیا اینجا بشین، کجا بودی؟، اینجوری نگام نکن حرف بزن ببینم چی شده؟هان؟ ، گریه نکن باشه،حرف بزن...، آروم باش اصلن اگه دوست نداری نگو چی شده! ،خیلی خوب، گفتم اگه دوست نداری، دارم گوش می دم برام بگو...،امروز با دوستات رفتی دریا...، تا با هم بازی کنید...، بعدش رفتی تو آب...، آب تا بالای سرت اومده بود...، دیگه هیچجا رو ندیدی...، بعدش غرق شدی...، خیلی وحشتناک بود...، نمی تونستی نفس بکشی...، دردم داشت...، ملیکا و مسعود داشتن نگات می کردن...، آخرین چیزی که یادت مونده نگاه اون دوتاست وقتی همدیگه رو بغل کرده بودن و تورو نگاه می کردن که داری گوشه اتاق از هوش می ری...، بعدش اووردوز کردی...، قبل از اینکه کامل تموم کنی، آخرین صدایی که شنیدی ، صدای گریه ملیکا بود، وقتی مسعود بغلش کرده بود تا از اتاق ببرتش بیرون... . بیا، بیا بذار آروم برات صورتت وپاک کنم، اینجوری نمی تونم درست ببینمت، خیلی خوب آروم باش، دنبال من بیا، حالا خوب دورو برت ونگاه کن از همینجا همه چی شروع می شه، می بینی درست چند قدم اینورتر ِ، ولی یهو همه چی یه جور دیگه شد، ازم سوال نکن دوست ندارم جوابت و بدم، تنها چیزی که دوست دارم بگم چیزی که نمی تونم بگم ،دلم تنگ شده !

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

نمی شنوم چی می گی

خیلی خوب اومدم دیگه فقط کافی بود یه ذره بهم مهلت بدی. راستی جناب پوشکین من واقعن شرمنده ام که سوار مفرغی شما رو برداشتم آوردم تو نوشته ام ، به گمونم زیادی تو بلوار نوسکی بالا پایین شدم. با سوار مفرغی یا بدون سوار مفرغی اینجا تهران است سال دوهزارو ده میلادی، نفس کشیدن ممنوع... . ببین این ایستگاهی که پیاده شدی اشتباه، مگه من نگفتم چه ایستگاهی پیاده شو، حالا برو دوباره تو، سوار شو برگرد اون ایستگاهی که من بهت گفتم پیاده شو، اندفعه اشتباه پیاده نشیا. چقدر دیگه قراره بشینم، ده دقیقه، یه ربع، یه ساعت، یه سال، ...مسافرین محترم اینجا ایستگاه پایانی می باشد، خواهشمند است پس از باز شدن درب ها، قطار را ترک نمایید، ولی مثل اینکه یه اشتباهی شده، چون من قبل از باز شدن درها قطار و ترک کردم. نمی شنوم چی می گی، بهت که گفتم نمی شنوم، بی خود به خودت زحمت حرف زدن نده، هِی، با تو ام صدام و می شنوی؟، هنوز اینجایی یا رفتی؟. بشین، برات تعریف میکنم بدش بهم چی گفت، یادت که هست اون نمی تونه حرف بزنه؟!، باید خودم با خودم بفهمم، اون چی می گه!

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

اووووآیی اُُُُُ ُ

برای چند لحظه، چند لحظه طولانی رفتم و برگشتم، موقع رفتن کلی مانع جلو راهم وجود داشت که موقع برگشتن همه اونا چند برابر شد. صداهارو اینجوری می شنیدم اووووآیی اُُُُُ ُ،  صدایی نمی شنیدم. همش تو فکر سوار مفرغی ام ، اونم به من فکر می کنه خیلی زیاد، بیشتر از هر آدم دیگه ی، من ازش نخواستم، ولی بعد از اولین بار...، این اتفاق براش افتاد. همش فکر می کنه به اینکه یعنی چی که من نمی تونم راه برم، فکر می کنه به اینکه چقدر عجیبه که بعضی وقتا حتا قدرت ایستادن رو هم ندارم، فکر می کنه...،که چرا دوست ندارم بیدار باشم، که چرا دوست ندارم کسی رو ببینم، که چرا اینهمه همش هی چشمام و می بندم وهی باز می بندم. جالب که هیچ وقت ازم نمی پرسه دلیل هیچ کدوم از اینا رو ،اون هیچ وقت حرف نمی زنه ، هیچ وقت حتا حالت چهرهاش رو هم تغییر نمی ده. من تا حالا ندیدمش، اونم همینطور، اونم تا حالا من و ندیده، اون گوشاش نمی شنوه، می شنوه!، اون چشمهاش نمی بینه، می بینه!، اون نمی تونه از جاش تکون بخوره، همه اینارو خودم فهمیدم، بهش نگو من اینارو بهت گفتم.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

چرخ و فلک

بچه که بودم یه خیابون سر پایینی بود با شیب خیلی زیاد که می رسید به میدون تجریش، سمت راست این خیابون سر پایینی وقتی داشتی نزدیک میدون می شدی یه پارک مانندی بود که توش پر بود از چرخ و فلک های مختلف، هواپیما و هلی کوپترو اسب و موشک و کلی چیزایی که الان درست یادم نیست ، تو باید می رفتی توشون می نشستی و اونم شروع می کرد به چرخیدن، یه روز تو یه دونه از اون ها خوابم برد.
حالا یه وقتایی می شه که من می شینم یه جای ثابت و بقیه چیزا دور سرم می چرخن، مثل اون شبی که رفته بودم براش غذا ببرم
، به حالت وحشت زده اون گوشه نشسته بود و با دیدن سایه من چشماش و تیز ترو تیز تر باز کرد تا ببینه کی داره به سمتش میاد، گشادی حدقه چشماش تو اون لحظه من و یاد خیلی چیزا انداخت، حرف زدم تا صدام و بشناسه و نترسه، چقدر شب سردی بود، چقدر تو این شبای سرد تو خیابون خوابیدن سخت، ... داشتم شبایی رو که از سرما تا صبح بلرزم ولی زیر سقف بودم.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

صبح

بغل دستم صفحه ی بزرگ مونیتورِ خیره شدم به خودم حالتی تو چهرم نمی بینم، یا حداقل حالت جدیدی نمی بینم . دوروبرم پر از دیوارای سفید که روشون تابلوهای رنگی آویزون، من فقط دیوارای سفیدو می بینم. هیچی تموم نشده هنوز نه، هنوز نه. یکی الان زنگ زد، یه شعری خوند، راستش خیلی جمله هاش یادم نموند، ولی صدای قشنگی داشت، اسمش و نوشتم، سه بار هم کلمه سکوت رو تو شعرش تکرار کرد. فکر کنم همین چیزا نگهم می داره، آره، دارم مطمعن می شم، ساعت هم الان یه حالی بهم داد۱۲:۱۲ دم شما گرم، حالا دوباره صفحه مونیتور از اول . خواب می بینم و به خودم می پیچم، خودم و جمع کردم لای کلی پتو و ملافه، امروز صبم دختره سر جاش نبود وسط شمشادا که از سرما بلرزه سر صب و فوش خوارو مادر و اگرم جون نداره بلند بگه تو دلش بکشه به همونی که بهش گفتن آفریدتت، ریدتت، سرشم برگردونه بغلش ببینه دیشب همین بغل بساتش ریده، بعد من بیام اون وببینم، جاش یه گندهه خوابیده یه دستشم هی هی پرت می شه بالا و جمع می شه و هی جمعتر دوباره رفت. این مزخرفات دوستان عزیز تر از جانم هم که تمومی نداره، روزی سه بار یه حالی به ما می ده، خوب حرف نزن، به مرگ خودم نمی گن لالی قوربون قیافت برم که هنوزم وقتی عکست و می بینم اشک تو چشمام جمع می شه و اگه کسی نباشه گریه رو بغل می کنم، نه ...بزن، اینجوری خیالم راحت که حالت خوبه...، باز چشمام رفت واسه خودش، اروم باش، باید تاته سرما رو بری، دستام یخ کردن، فردا سر جاش هست یا نه؟! سرمای امسالم که دوباره همه چی رو با خودش برگردونده، نه، نه، همه چی رو بر نگردونده!

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

محکوم من

این در چوبی پنجره پنجره روبروم که روی دیوار آویزون بود همین الان اومد پایین. یه مجموعه ای از احساسات متضاد که بعضی وقتا می تونه خیلی آزار دهنده باشه همراهم در حرکته، حسی که از رفتارهای اطرافیانم بهم منتقل می شه و هیچ کاری نمی تونم باهاشون بکنم. یه حس دلسوزی برای نفهمیدن و نتوانستن فهمیدن همین آدم ها، این که می دونی چیزی که داری می بینی گذر این آدم ها از وسط چیزهایی که خیلی وقتا به اراده خودشون نبوده. مقصر نبودن اون ها، ولی تقصیر کار بودنشون همه چی رو پیچیده می کنه. و من به قضاوت می شینم آزار روحی و روانی رو که اطرافم داره بهم وارد می کنه، بر اساس ضربه های که بهم اثابت می کنه و من و به این ورو اون ور هولم می ده. این حساسیت فوق العاده زیاد من. حواست باشه، دیدن دقیق همه چیز می تونه خیلی برات گرون تمام بشه. تو به محض اینکه بتونی نبینی خیلی راحت می تونی نفس عمیق بکشی و نیازی نداشته باشی که صورتت رو جمع کنی محکوم من.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

قطار

قطار تو سربالایی کوهستان داشت بالا می رفت، پنجره های قطار میله هایی داشت که از همدیگه فاصله زیادی داشتن و تمام درها باز بود. هر ایستگاهی که قطار می ایستاد از درها و پنجره های قطار تیکه های بزرگ سنگ به داخل پرتاب میشد، من به دنبال یه گوشه ای می گشتم که تیکه های سنگ باهام برخورد نکنن. دوباره قطار حرکت کرد، زنی از نژاد زرد، شاید تایلندی، پاکتی دستش بود که تو اون پاکت سه تا ماهیه گنده ی خیلی قشنگ بود با باله های بلند. زن به من گفت که باید ماهی ها رو بخورم، باید درسته قورتشون بدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اصلن اینا تو دهنم جا می شن که بتونم قورتشون بدم. تصویر ماهی ها رو می دیدم و دهن خودم رو. زن بچه اش و صدا کرد وبهش گفت یکی از ماهی ها رو قورت بده تا من ببینم، بچه ماهی رو گرفت تو دستاش و دهن باز ماهی رو نزدیک دهن باز خودش کرد، ماهی زنده بود و باله هاش رو تو دستای کوچولوی بچه تکون می داد، ماهی از دستش لیز خورد و افتاد کف واگن. بارون می اومدو کف واگن آب جمع شده بود، و ماهی تو همون آب باله هاش رو تکون می داد و جلو می رفت. طوفان به همراه بارون با شدت از درها و پنجره های باز قطار می اومدن تو و همه چیز رو با خودشون می بردن. هر جا که قطار می ایستاد تیکه های بزرگ سنگ و کلوخ هم طوفان و بارون رو همراهی می کردند،  همه با هم از یک سمت می اومدن و از سمت دیگه خارج می شدن.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

نفسم یه جور ِ بند اومده ای ِ

خیلی جدی دلم می خواد بمیرم. آدما واسه زنده بودن دلایل مختلفی دارن که خوشبختانه یا بد بختانه من هیچ کدوم و ندارم. هرکسی یه هیجانی داره واسه چیزایی که تو ذهنش و می خواد انجامشون بده، من ندارم. هرکسی دنبال بدست آوردن چیزای کوچیک و بزرگ، من نیستم. همه می تونن امیدوار باشن به نمی دونم چییایی که تو ذهنشون،من نمی تونم. همه یه چیزی دارن که اسمش دغدغه است، مهمم نیست چی ولی هست، من ندارم. خیلی مبهم ِ ولی همینه که هست. وقتی یه کاری انجام میدم فقط برای اینه که انجام بشه، نه هیچ چیز دیگه ای. حتا بعضی وقتا تو خیابون که دارم راه میرم یه دفعه سرم گیج میره و نمی فهمم  چرا دارم راه میرم. این اواخرم دیدن آدما و شنیدن حرفهاشون تو اتوبوس، تو مترو، تو جاهای شلوغ، میبرتم به انتهای جهنم، انقدر هرس می خورم که احساس خفگی بهم دستم می ده، همش هی خسته می شم، هی باز خسته می شم. نه نفهمی آدمارو می فهمم، نه فهمشون و. حال خوبی ندارم، خیلی وقت ِ که حال خوبی ندارم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از بالا به پایین از پایین به بالا

خیلی آهسته بدون اینکه با کسی برخورد کنه داشت راه میرفت، یه دفعه یه یارو گندهه اومد محکم بهش تنه زد، بدجودی دردش گرفت، سعی کرد یه کمی با احتیاط راه بره که دردش نگیره. اندفعه یکی اومد جلو تو چشاش نگاه کرد و یه لیوان چایی پاشید تو صورتش، دو پایی نشست کف زمین، خیلی دلش نمی خواست راه بره، ولی همشم که نمی شد نشست و تکون نخورد. شروع کرد به حرف زدن، یه نفر با مشت کوبید تو سرش و نصف موهاش و کند و هولش داد، آروم دراز کشید کف زمین آسمون و نگاه کرد که با یه سقف بسته شده بود. تو یه پستو آروم می رفت می اومد گاهی هم حرف می زد. یکی اومد یه دستمال آتیش زد پرتاب کرد رو صورتش، پایین لبش سوخت، دلش سوخت. دلش می خواست سرش و بکوبه به دیوار، وقتی می خواست نباشه، یکی با لگد کوبید تو چشمش، چشمش له شد و تا روی دماغش کبود شد. بدنش می لرزید و سعی می کرد خودش و رو زمین بِکِشه ، از بالا به پایین از پایین به بالا ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

خیلی چیزاااا، خیلی کَساااا

مامان تلفن کیه، با کی حرف می زنی؟. تسلیت می گم، خدا بهتون صبر بده... . کی مرده ؟، دختر عمه مرمر و مادرش، خوب چه جوری مردن؟، تو یه حادثه؟، وااا حادثه دیگه چیه یعنی تصادف کردن؟، نه دختر خودش و حلق آویز کرده...، خوب مادره هم احتمالن صحنه رو که دیده سکته کرده. مامان، دختره چند سالش بود ؟ ، فکر کنم حدود بیست و شیش هفت سال. بچه کوچیک بوده، سه تا خواهر و یه برادرم داشت. چرا خودش و حلق آویز کرده؟، کسی چیزی نمی دونه، هیچ نامه ای هم نذاشته. چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودش و حلق آویز کرده؟، چرا خودم و حلق آویز کردم؟، چرا خودم و حلق آویز نمی کنم؟، خوب لابد هنوز جنون لازم برای این کارو ندارم. هرچند که به نظرم این جریان با وجود جنونی که تو خودش داره قطعن با یه فکر عمیق انجام شده. تو می تونی قرص بخوری، تو می تونی از بلندی بپری، خیلی روش ها که لحظه ای و راحت تر. تو می تونی خودت و حلق آویز کنی، تصویر عجیبی! طول می کشه تا بمیری. شاید اونی که باید بفهمه اینجوری بهتر بفهمه، چی رو؟؟؟ ، شایدم جا به جا سکته کنه، حالا اگه اونی که سکته کرده مقصر ِ باشه حقش یا نه ؟، من می گم حقش!. چی می تونه آدم و به حلق آویز کردن برسونه ؟ ، کی می تونه آدم و به حلق آویز کردن برسونه ؟، خیلی چیزاااا، خیلی کَساااا، خودش و حلق آویز کرده!، خودش و حلق آویز کرده؟، خودش و حلق آویز کرده!!!

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

ازم با سرعت فاصله می گرفت

عجیب به نظرم میومد شب راحت خوابیدن، انگار هزار سال بود نخوابیده بودم. عجیب تر سهل انگاری فکری بود که اون و هم مدت ها بود فراموش کرده بودم. یک جور بی وزنی. برای دقایقی آروم بودن . و عجیب ترو عجیب تر، بازگشتن استرس بود درست در لحظه های نزدیک شدن، انگار دوباره همه چیز به حالت اول برمیگرده، نه نه بذار اینطوری بگم انگار دوباره از خواب بیدار می شی، یه خواب کوتاه ولی پرآرامش . خیلی خیلی وقت بود که معنای آرامش ازم با سرعت فاصله می گرفت ولی بالاخره با هم برخورد کردیم. و حالا همه چی از اول .... . گاهی وقتا ندیدن خوشبختی ِ ، گاهی وقتا نشنیدن یه شانس بزرگ، گاهی وقتا درک نداشتن، یه رویاست که همش بهت کمک می کنه که لحظاتی، فقط لحظاتی احساس بی حسی داشته باشی. شبی که تنها تو یه غار روی شنای خیلی درشت و زبر داشتم قلت می زدم این احساس رو داشتم که نه زمانی برام وجود داره، نه مکانی، و این برام خوشایند بود، و خیلی خوشایند بود و هنوز خوشایند .

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

حرف هایی که به هیچ کس نمی شه گفت!

.............................................................
...................................................................................................................
...................................................................................................................
......................................................................................................!.............
...............................!..........................................!....................................!...
.!....................................................!.......................................!..................!.
......................................................................................................!............
................................................................................................................
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

خواب اذیتم می کنه

وارد یه دهکده کوهستانی شدیم، زمستون بود و جاده پر از گِل و شُل، باید اونجا می موندیم نمی دونم چرا؟، انگار یه مسابقه ای قرار بود اونجا برگزار بشه. من خسته بودم، رفتم تو یه اتاقک که بخوابم. فکر می کردم میاد پیشم، ولی نیومد، نمی دونم چرا ولی نیومد. صبح با یه دوچرخه داشتم سر پایینی ِ جاده رو می رفتم که پیداش کنم، دیدم با چند تا دختر دارن حرف زنان سر پایینی رو میان بالا. تو یه اتاقک نَم دار نشسته بودم . هرچی می گفتم جواب سر بالا می داد، نمی دونستم چرا؟، نمی فهمیدم چرا؟، فقط زجر می کشیدم. یه سیگار از سیگاراش برداشتم شروع کردم به کشیدن، نگام کرد ولی هیچی نگفت. رفت که دوش بگیره، دلم می خواست باهاش برم، ولی درو پشت سرش قفل کرد. برگشتم تو اتاقک آروم شروع کردم به گریه کردن، دیگه سیگار اون دورو بر نبود، یه دونه برای خودم پیچیدم، به خاطرچه احساسی باهام اینجوری رفتار می کرد...، هیچ وقت آزارش نداده بودم...، واقعن چیزی هم وجود داشت...، دوستم داشت یا نه...، نمی فهمیدم. موهام بلند بود و وقتی نشسته بودم تو اون اتاق خالی که موکت زمینش سفت بود، روی تنم ریخته بود. زبری ِ زمین روی بدن ِ لُختم چنگ می نداخت. رفتم سمت در حموم در زدم گفتم می خوام بیام تو، درو باز کرد، از زیر دوش اومد کنار بهم آَخم کرد، نه اصلن نمی شه، اومد بیرون. درو بستم، دوش باز بود نشسته بودم کف زمین زیر آب سیگار می کشیدم و موهام و کف زمین نگاه می کردم.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

پازل ِآدمیزاد

به نظرم آدمیزاد پدیده ی غریبیه، یعنی یه مجموعه ی متضاد که در کنار هم چیده شده، و این چیدمان قابل تغییر و تبدیل . در طول زمان های مختلف دانه های پازل جایگاه خو دشون رو تغییر میدهند و برای مدتی و شاید همیشه در جایگاه جدید قرار می گیرند. قرار گرفتن این دانه ها در مورد آدم های مختلف متفاوت، و به هیچ عنوان هیچ پازلی نباید شبیه به پازل دیگه چیده بشه، چون در این صورت ساختار اصلی پازل به هم می خوره. برای تغییر چیدمان پازل افراد دیگه، که البته به نظر من اساسن کار اشتباهی، باید حتمن ساختار اصلی در نظر گرفته بشه، چون اگراین تغییرات تحمیل شده بر اساس ساختار اصلی جلو نره، درست مثل یک توده ی به هم فشرده دیر یا زود از هم پاشیده می شه، و اونوقت اتفاق وحشتناک دیگه ای که پیش میاد گُم شدن ساختار اولیه است . بهترین راه برای چیدن این پازل و تغیر دادن اون، آهسته جلو رفتنِ، یعنی دقیقن هر کسی وقتی دونه های خودش رو جابجا کنه، که یا شکل جدیدی رو زیر سر داره که باید بسازتش، یا برای جابجا شدن چیدمان احساس نیاز بکنه. توصیه اکید من در مورد بازی با پازل اینه که، هر کسی فقط و فقط، مشغول پازل خودش باشه، این حرفم کاملن جدی بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

یا...یا...ویا..(از مجموعه من و بچه ها)

... دیروز با دو تا از این خانمایی که تو دروازه غارن قرار بود چند جا سر بزنیم، ببینیم برای بچه ها، چه امکاناتی می شه از جامعه گرفت. چندتاش اداره جات دولتی بود که وقت گرفته بودن برای نا کِی...، یه سریشم رستوران ها و سینما ها بودن. برنامه اینا دقیقن اینه که بچه ها رو آروم وارد جاهایی بکنن که از اونجا ترد شدن، و براشون امکاناتی رو که حق شهروندیشون بگیرن. داشتیم سرک می کشیدیم. مرکز لِگو اسکان...، شاید یه تخفیف کمی قائل بشن، بعید می دونم... . سینما آفریقا، اینجا حممالکده است نه سینما. سینما قدس، آدمای بدی نیستن... . کبابی نایب، چرا واقعن... . رستوران شیوا، فراموشش کن... . عجیب ترین قسمت ماجرا ساعت دو بعدازظهر زیر تیغه ی خون ریز آفتاب، این بود که وقتی براشون توضیح می دادی، فکر می کردن تو بازاریابی چیزی هستی، البته واقعنم غیر از این، من که شخصن انتظار دیگه ای نداشتم. فقط مونده بودم، این مردم ما چقدر موجودات کم هوشی هستن، آخه دیگه انقدر! راستی ادارجات دولتی چی؟، اونا هم می خوان  کون واروون بِدهند. یعنی اداره بهداشت قراره به تُخمش باشه که بچه رو تو بیمارستان از مادرش می گیرن میدن بهزیستی چون پول سِزاریون نداره که بده، یا اداره آمار، یا مجلس ، یا بهزیستی ، یا شهرداری...یا ...یا...یا...ویا...

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

مگه راکتور هسته ای می خواین تعمیر کنین

معمولن آدم هایی که ترجیح می دن تو ساختمون های بزرگ و یا برج ها زندگی کنن دلایل خاصی برای کارشون دارن، یکیش راحتی ِ که خدمات اون ساختمون ها در اختیار ساکنینش می ذاره، و ساکنین لازم نیست نگران مسائل پیش و پا افتاده ی مجتمع باشن. ولی وای به روزی که مشکلی به وجود بیاد و نشه حلش کرد. خب ما الان داریم راجع به حدود هزار واحد صحبت می کنیم، که اصلن نمی دونم تو هر کدومشون چند نفر دارن زندگی می کنن، و فاجعه ای که توی دمای چهل درجه تابستون می تونه پیش بیاد. تمام دستگاه های سرمایش هوا از کار می افته، ساعت ها می گذره و وضعیت عوض نمی شه، و حالا این ساعت ها داره تبدیل می شه به یک هفته. خاک بر سر اون تاسیساتی که نمی تونه از پس تعمیر یه چیلر ساده بر بیاد، چقدر درد آور که نیروی متخصص ما انقدر تو باقالیاس که در عرض یه هفته هنوز نتونسته یه دستگاه، اصلن نمی گم ساده، خیلی هم پیچیده رو به کار بندازه. مگه راکتور هسته ای می خواین تعمیر کنین ، مگه می خواین اورانیوم غنی سازی کنین . این جاست که با وجود انزجار و نفرتم از گرما، یه دفعه یه چیزی میاد تو ذهنم که از اون گرما برام دردناک تر می شه و بیشتر سرم گیج می ره و بیشتر احساس تهوع می کنم.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

توده عجیبی از یه صدای نامفهوم رفت تو حلقم

پنجره رو باز کرده بودم چون بعضی شبا هوا انقدری خنک هست که مجبور نباشی از فنکوِئل یا کولر استفاده کنی، خودمم نشسته بودم یه چیزی باز کرده بودم جلوم که بخونم، یه دفعه به طرز غیر قابل باوری توده عجیبی از یه صدای نامفهوم رفت تو حلقم، این دیگه چی بود، وا صدای دسته است! ، تا جایی که می دونم الان محرم که نیست، پس چرا اینا دسته راه انداختن، حالا چرا ساعت یازده شب!، رفتم دمِ پنجره، از دسته خبری نبود اما این صدایِ لِه شده یِ گرفته ی تو دماغی همچنان زِق می زد، بله فهمیدم صدا از کجا میاد، ولی فاصله اش تا اینجا اصلن کم نیست، ببین وولوم رو تا کجا بردن بالا، آخه بی پدرو مادرا چرا مزاحم آسایش مردم می شید، فصل عزاداری هم که نیست، مناسبت جشنتونِِ، چرا آخه؟! اََه! ، وای چرا انقدر صدای یارو گُهِ، چرا اَربده می کشه حیوون، می خوام بخوابم ساعت دوازده، بسه دیگه! اِ قطع شد مثل اینکه یارو بالاخره سَقَط شد، آخیش!، الان دارن چیکار می کنن اون تو. تصور می کنم کلی آدم پشمالو ِ، چاقِ بوگندو به صورت نیمه برهنه دارن تو سینی های بزرگی که توش پر از عدس پلو قَلت می زنن، و خوابیده رو زمین بدون اینکه از دستاشون استفاده کنن دهناشون و کردن تو سینی و خودشون و می مالن رو عدس پلوها، آیِ ی ی! مریض! برو بخواب! ، تا دوباره حالت تهوع برنگشته.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بعضی ها فقط موقع راه رفتن می تونن حرف بزنن(از مجموعه من و بچه ها)

نمی دونم چی شده جدیدن آدم های تو مترو بهم علاقمند شدن، تقریبن تو هر رفت و آمدی یه پیشنهاد رویایی دارم. امروزم موقع برگشت یه یارویی نشسته بود کنارم، در تمام طول مسیر که اصلن هم کم نبود کوچکترین حرفی نزد. قطارش رو هم با من عوض کرد و باز چیزی نگفت، فقط هر از گاهی بر می گشت یه نگاه احمقانه بهم می کرد، تا اینکه دم خونه پیاده شدم و، یاروِ هم پیاده شد، و نطق کور شده در طول مسیرش، به جریان افتاد و همینجوری پشت سرم میومد و فَک می زد . اینکه با این موجودات چه جوری باید برخورد کنی روشهای متفاوت خودش رو داره، که تو بر اساس کلماتی که استفاده می کنه و تا حدی ظاهرش می تونی، جملات خودت رو انتخاب کنی، که از مودبانه شروع می شه و با توهین و داد وبیداد، گستره اش بسته می شه. ولی وای به اون روزی که یه موتوری با کاکُل های فِرِ ژل زده، شکم خیلی گنده، و وزن در حدود صدو بیست سی، و شمایلی نزدیک به هیولا، در محله پیس فولِ دروازه غار دنبالت راه بیفته، بذار خیالت و راحت کنم، بهتر تمام روش های ممکنه رو فراموش کنی، در ضمن استفاده از کلمات احمقانه ترین کار ممکنه، چون این یارو زبان آدمیزاد، آخرین چیزی که بهش فکر می کنه، و انقدرهم وقت آزاد داره که تمام روز رو دنبالت بیاد و بهت بگه:، ناز نکن دیگه سوار شو می رسونمت خوشگله!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

گُروم(از مجموعه من و بچه ها)

...سلام خانم..دلم تنگ شده بود نبودید، می خواستم خیستون کنم، _:بچه پررو برو کنار بذار بیام تو، هفته پیش انقدر خیسم کردید سرما خوردم. سولماز بدو برو دستات و صورتت بشور بیا بغلت کنم. می شه شما بچه های بزرگترو ببرید تو حیاط باهاشون کار کنید. _:حتمن چرا که نه!، این پژمان این پژمان خیلی بچه بی ادبی، برگشته به من می گه تو فقط بلدی جذبه بگیری، یه ذره که باهاشون شوخی می کنی پررو می شن. _:خیله خوب به من بگو ببینم تو چقدر نوشتن بلدی؟، سخت بدید، به من لغتای سخت بدید، منم همینطور، مال من سختتر از اون باشه، من نمی تونم بنویسم "معصومه"، نمی شه، _:این اسمت باید بلد باشی اسمت و بنویسی، من خسته شدم، خانم ببین اون ورقش و پاره کرد، پاک کن و بده به من، اِاِاِبرو اونور، خانم باید دوباره به من سرمشق بدی، خانوم دیکته به من نمی گی، من می خوام نقاشی بکشم، _:بیا بشین اینجا ولی شلوغ نکن، الان بهت کاغذ می دم، فرزاد، ناناز، کی به شماها اجازه داد برید اونور زود زود برگردید اینجا ببینم. توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود...، پژماااان بیا اینجا این بچه ها رو بنداز بیرون زووود زووود، نرگس و شقایق فردا حق ندارن بیان، خانم...، شما نمی یاید تو بچه ها می خوان برقصن، پارسال بهار دستِ جمعی رفته بودیم زیارت...، حسام بخون تو بخون، بذااااارید میلاد بخونه، میلاد بخون، اون تیمپو رو بده به من، این سطل آشغالو از کجا آوردید، _:گروم گروم گروم، برقص دیگه نازیلا برقص می خوام فیلم بگیرم، خورشید تو هم بیا، عربی بزن عربی،_:گروم گروم گروم...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بوووووق

چهار راه اول بووووووووووووق!_" زهر مار! چه مرگتِ! وحشیِ حیوون!" حالا دوباره آروم به جلو، تَق، دوباره ترمز! الان بالا می آرم! _:اینا دیونه شدن همشون، _:آهان یعنی قبلن نبودن،_:آی یایایییای! یه جوری داره فشار می ده انگار می خواد گردن رفیقش و له کنه!، بووووووق ، _:ای وای الان وا میرم، آخ خ خ ،_:رفتی روش؟،_:من نرفتم بُردنم ، فکر کنم جِر خوردم،_: تا جایی که دارم میبینم الانِ که بخوابی کف ِ زمین. _"وورج وورج وورج ، خ خ خ توف، جووووون بخورمت!"، _"نه داداش این پنج تومانش کمِ ما کرایمون سیصدوبیست پنج تومن"، _"آقا التماس دعا!"،اشهدوان...، _"می شه صداش و کم کنین"، _"مردم دین و ایمونشون و از دست دادن"، _:لِنتام تمومِ، احمق ترمز می گیره می کشه رو دیسک، _:بنزین داری؟،_:تهِ باکِ. _"اسلام شهر دونفر،اسلام شهر دونفر"،_"اَن دونی! گُه به گورِ پدرت بیاد"_"خدا بیامرزتش، مرد خوبی بود"،_"چاکِر آقا! داداش، چکِ ما ردیف دیگه؟"_:حداقل اینجا می شه یه نفسی کشید،_:نمی تونم صورتم و صاف کنم این ورش کاملن لِه شده،_:آب رادیات که می ریزه روم، تنم گِز گِز می کنه،_"بِِِِکش پایین، دِِ می گم بِِکش پایین"،_"اون چاررارو میری بالا، سمت راستت یه شیرینی فروشی، کوچه بالای شیرینی فروشی"_"نمی تونم پام و بذارم رو زمین، هیچ حسی ندارم"_:حیوون زبون بسته رو چه را داره با چوب می زنه،_:ببین داره با چی وَر می ره، الانِ که صداش درآد، بوووووووق!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

چِفت

یه بدنِ که داره خودشو می کشه رو زمین، می کشه و بازم می کشه، زمین خاکیِ، سنگ و کلوخشم زیادِ، زیادی زیادِ واسه اینکه بشه راه بری یا خودت و روش بکشی ، خیلی سخت کشون کشون به جلو می ره. به یه دیوار بزرگ می رسه، دیوار امتداد داره تا خیلی دور، می ایسته، اینجا چینِ. دوتا پا دارن به سرعت از یه کوهی بالا میرن، سرعتشون برای بالا رفتن از کوه زیادی تندِ، خسته می شن ولی نمی تونن بشینن، به همدیگه تکیه می دن، خستگیشون در میره، باز ادامه می دن، بند کفش یکیشون گیر می کنه زیرش، می افته از کوه پایین، اون یکی تا آخر همونجا می شینه پایین و تماشا می کنه. دوتا دست با همدیگه دارن سنگ کاغد قیچی بازی می کنن، یه دزد دریایی میاد جفتشون می دزده و می بره. دو تا چشم، تو یه قاشق از گلوش رفت پایین. دو تا گوش بالای یه ناقوس بزرگ، برای همیشه می مونن. دو تا دماغ، همدیگه رو نمی خوان، می رن زیر بارون. دو تا لب، رو دیوار نقاشی می کشن، نقاشی که تموم میشه فرو می رن تو هم. لب ها لای دیوار چین گیر کردن. دماغ ها سرما می خورن، غرق می شن. گوش ها، آلیاژ می شن فرو می رن تو ناقوس. دو تا چشم دارن اون تو رو تماشا می کنن. دو تا دست بالای کوه نشستن کنار یه پا، دزد دریایی رفته اون یکی پا رو بیاره. بدن از دیوار رد نمی شه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

آب بازی(مجموعه من و بچه ها)

... نشسته بودم کنار پنجره، نرگس هم رو پام دراز کشیده بود و وول می خورد، داشتیم پلنگ صورتی تماشا می کردیم، که چند نفر برای بازدید از بچه ها اومدن اونجا، دست برقضا یکی از اونها از نژاد زرد بود، ژاپونی یا کره ای، واقعن می دونم. نرگس یهو برگشت گفت اِاِاِ این که جومونگه! بعدشم هی به یارو می گفت جومونگو قهقهه میزد، بچه های دیگه هم یاد گرفتنُ و داستان سر دراز پیدا کرد...، یارو هم که احتمالن اولین بار بود که تو یک همچین فضایی قرار گرفته دمبش و گذاشت رو کولِش و رفت. وقت ناهار، بچه ها سیب زمینی هاشون و که خوردن مشغول کِش بازی شدن، منم به طرز غریبی یاد سالهای خیلی دورافتادم، سالهای کش بازی :) ، همینجور تو هپروت بودم که یهو یه لیوان آب یخ خالی شد رو سرم، فقط فرصت کردم گوشیم و از تو جیبم درارم بذارم تو دفتر، چون در عرض کمتر از چند ثانیه، جنگ شروع شد، کسی به کسی رحم نمی کرد، اول فقط لیوان های آب بچه ها بود، ولی پس ازمدتی، پارچ، سطل، لگن، قابلمه و هر چیزی که ممکن بود بشه توش آب ریخت، دسته دسته، از تو آشپزخونه خارج شد و وارد صحنه جنگ گردید. پژمان و مرتضا به صورت کاملن رسمی داشتن انتقام خون پدرانشون و از من می گرفتن، چون دو سوم آبهای جنگ روی من خالی شد، و انقدر خیس بودم که با هر قدمی که بر می داشتم به اندازه یه سطل آب اَزم این ور اون ور می ریخت. آتش بس اعلام شد و قرار شد بشینیم تو آفتاب تا بلکه خشک شیم. به حالت نیم خیز رو یکی از سکو های حیاط دراز کِش بودم و چرت می زدم که دوباره پزمان شلنگ آب دسشویی رو باز کرد روم، یعنی دیگه تا خیلی بیشتر از اونچه که جا داشتم خیس بودم.  ناگفته نماند که البته منم وظیفه خودم رو برای خیس کردن اون ها به هیچ عنوان نادیده نگرفتم و به حالتی تهاجمی به این مهم رسیدگی کردم...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

پس فردا شنبه

امشب پنج شنبه است، فردا جمعه است، پس فردا شنبه... . تو اتاقم دارم راه می رم و فکر می کنم، از سر به ته از ته به سر، کلی چیز دارم که بهشون فکر کنم، و کلی چیز که تجسمشون کنم، همینجوری میادو میره، این یه سال هم مثل بقیه یه سال های دیگه ام زود گذشت ولی پر ماجرا، جالبیشم این بود که آدم های ماجراش فقط خودم نبودم، کلی آدم! کلی اتفاق! اِی وای قرمز شد! حالا باز، از اول میرم تا ته، میام تا سر، یه حجم عجیبی از افکار آزارم میده، همون حجمی که اگه بیاد بیرون، جایی نداره برای اینکه بمونه، نه شناسنامه و کارت شناساییش تعیید شده است که تو هتل بهش جا بدن، نه قیافه اش اون جوری که گیر خورش خوب نباشه، البته دوست و رفیق کم نداره ولی آخه مگه چقدر تو می تونی پیش دوست و رفیق بمونی، هم اونا اذیت می شن هم خودت، تنهایت و از دست می دی، اونوقت به مرور بی استفاده می شی، و دیگه اون چیزی نیستی که بودی، اگه از جنس کُلی ها بودی، می توانستی هی بری سفر، البته می دونم که سفر و دوست داری ولی خوب از اون جایی که تو این یه ساله خیلی اذیت شدی و تازه بازم قراره بشی قطعن نیاز به یه محل سکونت ثابت داری. چند ماهی که دیگه حرف نمی زنی، البته خوب منم اگه بودم ترجیح می دادم حرف نزنم، اونم بعد از اینکه قصاب محله مون، اشتباهی داشت من و به جای گوسفند سر می برید. پسر خاله نوه عمم می دونی چی میگه، میگه این یارو قصاب خیلی هم چشماش خوب می بینه ولی از وقتی، زری خانم اینا دخترشون و دادن به تو، می خواد سر به تنت نباشه، والا منم اگه بودم دخترم و می دادم به یه مهندس تا یه قصاب، آخه می دونی قصابا بیشترشون سنگ دلن ، اصلن همه رو گوسفند می بینن، چه می دونم والا چی بگم. حالا امشب که پنج شنبه است، پس فردا شنبه خودم می رم با هاش حرف بزنم ببینم میاد بریم پای قرارداد یا نه! اگه خواستی بیا با هم بریم، البته از همین الان ندید می گم تکلیفمون روشن، دوباره با ساتورش میاد دم مغازه پدرمون در میاره، یا یکی دوتا از سگای کشتارگاه و میاره که دنبالمون کنن، ببین کی بهت گفتم، کاش یه ذره حرف گوش می کردی، اگه به فکر خودت نیستی به فکر بچه ای که تو شیکمت باش.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سختِ

در مورد چیزای مختلف همونقدر که می تونی به صحتش اعتماد داشته باشی، درست تو یه نقطه به همون نزدیکی، عدم صحتش هم حضور داره. درست زمانی که تو افکار تو دسته ها دارن پشت سر هم میان، خیلی ساده ممکن رنگ ها تغییر پیدا کنن و دسته ها عوض بشن. وقتی تو نتونی افکارت رو به خودت اثبات کنی و هیچ کدوم از شواهد نتونن کمکی بکنن اونوقته که... . همیشه همونقدر که شواهد واقعی به نظر می رسن، می تونن غیر واقعی باشن. تو فرو می ری...، به یه جایی که نمی تونی هیچ درکی ازش داشته باشی، شک می کنی، و باز فرو میری. سختِ فهمیدن اینکه چیزایی که برات مهمن چقدر واقعین. می دونی، برای همه ی آدم ها این مهمِ...،  ولی یه راه دررو هایی هم وجود داره، خود فریبی ...اونقدرا هم بد نیست، یا اینکه اصلن از فکر کردن در موردش پرهیز کنی، یا حتا اینکه به تغییر دادن اون واقعیت فکر کنی، یا خیلی حالت های دیگه، مثل برخورد مستقیم. ولی با وجودِ تمام حس های قوی و استدلال های صحیح، بازم  نمی شه چیزی گفت. چون حتا اینکه خود این موارد تا چه حد واقعی اند برای خودش مسئله ایه.  در نهایت یه نقطه ای برای فرو رفتن وجود داره. واقعیت، در مورد هر چیز کوچیک یا بزرگی در هاله ای پیچیده از ابهام، معلق باقی می مونه. و خود تعلیق باز سختِ... .

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

وووووی نمی دونید چی شده(مجموعه من و بچه ها)

...تو که نمی تونی غلط می کنی، خودت غلط می کنی، خودت غلط می کنی. دختراااا!دخترااااا! ، به خاطر مادرتون!  حالا اینم حکایت ماست!. امروز شاد و خوشحال و خندان، دوربین کینگ آو نقطه رو که چند وقت پیش ازش گرفتم و حالا حالا هم خیال ندارم بهش برگردونم، بر داشتم و رفتم تا برسم تو کوچه پس کوچه ها. یه چند تایی عکس گرفتم از چیزایی که به نظرم جالب می اومد، بیشتر هدفم عکس گرفتن از بچه ها بود، عَلل خصوص اونایی رو که بیشتر دوست دارم. ظاهرن اونجا یه قانونی داره که بدون هماهنگی با نمی دونم چی چی حق نداری عکس بگیری...، و خوب... این چی دیگه؟، اصلن کی گفته من آدم علاقمند به قانونی هستم. حالا بماند که خانمها دوربین و که دیدن، انگار چه وسیله خطرناکی رو دیده باشن...، برخوردا کثافت! خلاصه منم اونایی رو که دلم می خواست عکسشون رو داشته باشم گفتم موقع رفتن باهام بیان تا ازشون عکس بگیرم. زود زدم بیرون، بچه هام دنبالم، نامردی هم نکردم همونجا دم در نشستم شروع کردم عکس گرفتن. بهتون نمی گم که مسئولین محترم اگه کارد میزدی خونشون در نمی اومد، بُدو بُدو زنگ زده بودن که وووووی نمی دونید چی شده که خانم فلانی... . ولی واقعن کُس خُلنا، آخه یکی نیست بگه شما تو ساده ترین برخورداتون ریدین، حالا نگران چار تا دونه عکسید. گاهی به این نتیجه می رسم که بعضی آدمها انگار واقعن باید جارچی، خبر چینی چیزی می شدن، اونجوری احتمالن با علاقه بیشتری به کارشون رسیدگی می کردن... . حالا فک کنم واقعن فردا یَک بساطی داشته باشیم با این اَنترچه ها.....ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

خودم با خودم میرم(مجموعه من و بچه ها)

...روز اول که رفتیم دروازه غار سه تا بودیم، یکی دو هفته که گذشت یِِتامون رفت، گذشت تا دو هفته پیش، یِِتا دیگه هم رفت. این یکی یِتا هم فکر کنم دیگه نیاد. دیگه باید تنهایی برم و بیام، خیلی وقتا تنها رفتم و اومدم، قراره بازم برم و بیام. میون اون کوچه پس کوچه ها که از تو جوباش بو زباله میاد، وسر هر کدومشون یکی داره چُرت اَنتری میزنه و ته هر کدومشون سه تا در میون یکی از نعشگی یا خماری بیهوش افتاده تنگ دیوار، حالا خودم با خودم می رم. صبحا وقت اومدن نزدیک کوچه، بچه ها دارن پرسه می زنن که یا بیان تو، یا برن سر کار که همون فال فروشی و گدایی و این جور داستانهاست، یا هم اینکه طبق قوانین جدید وظاهرن ظالمانه ، انداختنشون بیرون و آویزونت می شن که ببریشون تو. امروز دوباره سولمازو سر صبح انداختن بیرون، امروز دوباره من غمگین شدم، جالبِ بگم انقدر همه رو انداخته بودن بیرون که موقع ناهار تعداد بچه ها به بیست تا هم نمی رسید، باز غمگین شدم. فهمیدن اینکه باید یه جوری یه چیزایی رو به این بچه ها یاد داد کار سختی نیست، ولی بیرون انداختنشونم خشونت به ظاهر نادیدنی که می تونه...،نمی تونه. فکر می کنم به اعمال خشونت روی سولماز سه ساله که بدترین کارش اینه که وقتی یکی از این حَمّالا داره با صدای گوشخراش جملات نامفهوم می گه، جیغ می کشه و فرار می کنه تو حیاط، که دیگه دوباره اون صداهای ناهنجار خونه رو، خیابون رو ... نشنوه.. . حَمّال دقیقن عزیزانی هستند که اونجا به بچه ها خدمت می کنند، و لازم می دونم که بگم روی میم کلمه حممال تشدید وجود داره و بهتره که بعضی وقتا با شدت خونده بشه، این ترکیب ناسور.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

خورشت آب زیپو(مجموعه من و بچه ها)

...سوژه امروز یه چیزی بود بینِ خورشت قیمه و آبگوشت، اصلن بذار این جوری بگم کلی آب بود که با رُب قرمز شده بود، لپه بود بعلاوه سیب زمینی هایی در قطع وزیری و در نهایت تکه های میلی متری ریش ریش شده مرغ که همشون تو یه دیگ گنده قرار گرفته اند.  بنازم به نبوغ آشپز که غوغا کرده با ای خورشت آب زیپوش، و بنازم اون نابغه ای رو که گفت بچه ها همینجا تو اتاق غذاشون و می خورن، یعنی حاضر بود همه جا به گُه کشیده بشه ولی سلطه ای رو که  فقط برای لحظاتی بدست آورده از دست نده و این شد که نیمی از اون آب زیپو بعد از اتمام مراسم ناهار در کف اتاق جاری بود و می شد دونه دونه لپه هارو از لای موهای بچه ها بیرون کشید و سیب زمینی های له شده و تولید کانسپشوال آرت کرده رو بر روی دیوارها دید. ولی در عوض نکته ی مهم این بود که یه احمق تونست حرف خودش و به کُرسی بشونه، می دونی چه خوشحالم می کنه، حمایت این عزیزان از تِزهای همدیگه. جای شما خالی، امروزم بساطِ رقاصی و خونه مادر بزرگ هم به راه بود کما فی سابق.  بالاخره باید یه هماهنگی هایی بین اتفاقها، صداهاو حرکتها وجود داشته باشه... . راستی امروز با امیرحسین تونستم صحبت کنم، به شدت نگران ابیوسِ جنسی در مورد این بچه بودم، به خاطر همون زخمی که اوندفعه وسط کونش بود و حالتهایی که بعضی وقت ها داشت...، به هر حال چیزی پس نداد، امیدوارم همونجوری که خودش گفت کسی اذیتش نکنه. خوب، تو این آب زیپو دیگه چی داریم، گرمای هوا رو داریم که نابودت می کنه... و رامین که امروز کار وحشتناکی ترتیب نداد، تازه یه صورتک زن خیلی جالب هم کشید، تازه پژمانم نشسته بود ور دستش و داشت لَب کشیدن یادش می داد. سولمازم که نیومد. ملیکا هم اومد دوباره زود فرار کرد و رفت. شکیبا و زهرا و میترا و نازنین و آسیه و یکی دو تا دیگه هم با من تو حیاط بودن، داشتیم با هم لغت کار می کردیم. دیگه چی...آهان اینم بگم گویا خانم های عزیز حاضر در اونجا خیلی از بر خورد نسبت به عملکردهاشون خوششون نمی یاد.  علل خصوص که امروز وقتی یکی از ظروف غذا بر روی همکاران عزیز خالی شد من از خنده بر روی زمین افتادم و دست و پا می کوبیدم. به هر حال حماقت و بدجنسیهای این دوستان، و عدم همراهی و همکاری من در موارد مختلف با آن عزیزان ادامه خواهد داشت.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

رقاصخونه(مجموعه من و بچه ها)

...هفته پیش سیم تلویزیون و درست کردن ویه سه راهی و دی وی دی پلیر هم آوردن. خوب برای کارتون تماشا کردن بد نیست...،ولی کارتون کجا بود. صبح که اومدم تو دیدم صدای موزیک بلند تا دم در داره میاد، جلوتر دیدم تواتاق بساط رقاصی بپاس که بیا و ببین. این یارو ساسی مانکن و...حسین نقطه و... همه جلف و جفنگا جمعشون تو موزیک ها جمع بود. چند دقیقه ای گذشت، یکی از خانمهاافازه فرمودند که باید آهنگای بچه گونه گوش کنیم حالا این آهنگای بچه گونه چی بود الان می گم، بدترین صداها، بی ریتم ترین صداها و گوش خراش ترین چیزی که ممکنِ وجود داشته باشه رو تجسم کنید، بعد متن حاجی فیروز و بزارین روش... . جالب  بود که بچه ها رو تشویق می کردن  با این صداهای ناهنجار برقصن، اون ها هم می رقصیدن و یکیشون هم دایره زنگی می زد. دلم می خواست بمیرم، تحمل این همه همهمه، بعلاوه صداهای ناهنجار تقریبن برام غیر ممکن بود. بساط رقاصی به پا بود... که رامین با یکی از بچه ها دعواش شد....، همدیگه رو با خاک یکسان کردن، بعدشم پژمان با خاک انداز اومد و جفتشون و  جمع کرد انداخت بیرون. اثتثناعن اینبار تقصیر رامین نبود...، اون یکی پسر رو تا حالا ندیده بودم ولی ازش ندیده بدم اومد. رامین دو هفته است که میاد اینجا، یه ماهی  زندان بوده، مثل این که یه پسره، برادرش و زده بوده اینم چاقو ماقو کشیده بوده رو پسره، هنوز هجده سالش نشده، اتخس و پررو بی ادب ولی دوسش دارم. برمی گردیم به رقاصخونمون...، بعد از اینکه جنگ توم شد تصمیم گرفتن  یه کارتون بذارن، ودر نهایت خونه مادر بزرگ رو گذاشتن با یه صدای خیلی یی یی!!! بلند، و من در اینجا به پایان رسیدم واز اتاق اومدم بیرون. وحشتناک بود که یه مشت آدم کودن جمع شده بودن که این بچه های بیش فعال رو تربیت کنن. نمی فهمیدم واحساس نا امیدی می کردم. وقتی ذائقه بچه هارو درست هدایت نمی کنید....،ای وای.  بریم پیش سولماز کوچولو وحشی. اولن عاشقشم که قاطیِ این رقاصی ها و آت آشغال ها نشد و همچنان به شمشیر بازی و مردم آزاریش ادامه داد، بعدم سر کارتن چون کون نشیمن نداشت انداختنش بیرون... . سولمازِ ورپریده ی سه ساله، امروز با نازیلا همش دور من می پلکیدن. همینجوری که دوتاییشون رو تو بغل گرفته بودم، نازیلا سرش و گذاشت رو سینم، بعدم با یه حالت هیجانزده گفت اِِاِ از اینا....، اینا که میگفت دقیقن منظورش سینه های من بود، ماجرا به همین جا ختم نشد، چون سولماز می خواست مطمئن بشه و در نتیجه یقه من و با دستش کشید و کله اش و کرد  تومانتو من و یکی یکی لباسامو ورق زد تا به نتیجه برسه...، بعدم که خیالش راحت شد، شروع کرد کف زدن و خوشحالی کردن، و به نازیلا اعلام کرد که، بودش، دیدم بودش اون تو بود. یکی از چیزایی که باعث می شه روزایی که نمی رم دلم تنگ شه سولمازِ...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

تولدمکرمه قنبری(قسمت دوم)

یکی بود یکی نبود و من بودم. ساعت دوازده نصف شب نشسته بودم تو اتاقم کامپیوتر بازی می کردم تا "رون" بیاد بگیریم بخوابیم، وقتی هم که اومد تا دو و نیم سه بیدار بودیم."رون" بود که ساعت شیش من و از خواب بیدار کرد که باید پاشیم حاضر شیم و کینگ آو نقطه بود که راس شیش و نیم اومده بود پایین و خیلی جدی از پنجره که نگاش می کردی می دیدی داره دورو بر ماشینش و دستمال می کشه... و اصلن معلوم نیست چرا باید ساعت شیش و نیم صبح انقدر سر حال باشه و"سا"و دوست دخترش بودن که تو ترمینال غرب سوارشون کردیم...، واینجوری بود که سفرما شروع شد. خب راه افتاده بودیم و خوش و بش های معمول رو با هم می کردیم، اول جاده قرار شد یه جا صبونه بخوریم و یه جای نسبتن خوبی هم وایستادیم و صبونه خوردیم. بعدشدوباره رفتیم رفتیم رفتیم تا رسیدم به یه جای خیلی خوشگل، زدیم تو خاکی برای چایی، یه چیزایی شبیه شبنم داشت از آسمون می اومد که نمی تونم بگم چقدر هیجان انگیز بود، بساط چایی رو به پا می کردیم که یه وانت گرفت کنارمون وشروع کرد سبدای پرتقالش و خالی کردن ما هم اَه و آه وبراش اومدیم ولی دیگه اومده بود دیگه ، به "رون" گفتم ببین من می رم پشت وانت این، وای میستم با پرتقال ها ازم عکس بگیر و این شد آغاز دوستی ما و آقای پرتقال فروش و عکس های دست جمعی که باهاش گرفتیم و چایی ها و پرتقال هایی که این وسط رد و بدل شد. از اون جا به بعد اتفاق مهمی نداشتیم تا دَریکده. وارد دَریکده که شدیم مسئله اصلی جا پیدا کردن برای پارک ماشین بود و خالی کردن مجله ها. اول رفتیم در خونه مکرمه، ماشین و گذاشتیم و بچه ها مجله ها رو خالی کردن، من و"رونم" رفتیم تو، واقعن هیجان انگیز بود کلی نقاشی رو دیوارهای یه خونه، دور اتاق می چرخیدم و تماشا می کردم و خوش به حالم می شد،   خیلی خوب بود. ار اونجا که اومدیم بیرون یه سری از مجله هارو گذاشتیم تو خونه و بقیه رو برداشتیم که بریم سر مراسم، مراسم تو یه زمین بزرگی بود کلی اون ور تر واز اون جایی که مسیرش تمام گِل بود وانت گذاشته بودن که بازدید کننده هارو ببره، "رون" با یه دسته پنجاه تایی رفت بالا،"سا"و دوست دخترشم هر کدوم پنجاه تا، منم بایه دسته اومدم برم بالا که دیدم جا نیست این بود که دو زانو نشستم کف وانتی که در پشتشم باز بود، چند تا دیگه هم اون پشت بودن که از وضعی که داشتیم همه با هم قهقه می زدیم. من و از پشت، دوست دختر"سا" گرفته بود واز جلو یه دختری که پرت نشم پایین ...، از ماشین که اومدیم پایین پشتمون چند تا از زنای دِه چارپنج تا دیگ گذاشته بودن و آش می پختن، تو محوطه هم همه یا داشتن نقاشی می کشیدن یا عکس می گرفتن، واااای دلم نقاشی می خواست ولی باید وای می ستادم تا کینگ آونقطه بیاد و مجله ها رو جابه جا کنیم بعد بریم سراغ نقاشی. یه ظرف قرمز، یه ظرف سفید، یه ظرف سیاه، یه ظرف آبی، یه دونه هم زرد، داشتم از هیجان می مُردم، دلم می خواست رنگارو بخورم، با "رون" رفتیم یه جا تو چمن ها کاغذها رو پهن کردیم و مشغول شدیم. همچنان مشغول بودیم  که یه دختری خیلی جدی اومد به سمتم بغلم کرد و بوسیدم بعدم بهم گفت که دوسِت دارم تو چقدر خوبی ، بعدم همونجا کنارم نشست و گفت من همینجا می خوام پیشت بمونم.... یکمی نشست بعدش گفت می رم و بر می گردم. چند دقیقه بعد یکی دیگه اومد سراغم، اومد نشست کنارم و گفت رنگارو دوست داری آره، گفتش خواب رنگارو می بینی، گفتم نه ولی خواب های رنگی می بینم که خیلی هم دوسشون دارم، بهم گفت ولی من خواب رنگا رو می بینم برای همین اومدم پیشت، نقاشیت شبیه رنگای خواب منن و چون با دست می کشی احساس می کنم لمسشون می کنی. نگاش کردم و لبخند زدم، زود رفت، گفت نمی خوام اذیتت کنم می رم مراقب رنگات باش، مراقب رنگات باش . بعدشم "سا" اومدو یه موجودی کشید شبیه آدم گفت این تویی، نقاشیم که تموم شد رفتم پیش بچه ها دورمیز کنار مجله ها، لم داده بودن و چای  می خوردن، اون ورتر تو چمن ها یه عده ساز می زدن و تمرین می کردن، از دورترم صدای گروه کُر میومد، همه اینها خوشحالم می کرد. بعدشم که نشستیم به مجله فروشی و ... اینم مراسم خودشو داشت، اینم بگم ظاهرن اینجا همه کُس خل بودن. یه پیر زنی اومد ازم مجله بخره گفت وای عزیزم تو چقدر دوست داشتنی... چقدر حرکاتت موزون... ،همه چی اینجا زیادی عجیب بود. تو مراسم فروشندگی کلی دوست پیدا کردیم، آخریشون یه دختره بود که بهم گفت شبیه کارتون ها می مونم. این ور و اونورهر جایی یه چادر به پا بود و زیر هر چادری هم برنامه ای به راه بود، یه ور ساز و آواز، یه ور سرودهای دست جمعی... . آخرین برنامه اون روز تیاتری بود از زندگی مکرمه، گروه کُر با گروه نمایش همکاری می کردن، یه جور تیاتر موزیکال بود که اصلن خالی از لطف نبود. مراسم که تموم شد ما رفتیم و رفتیم تا به دریا رسیدیم، هوا تاریک شده بود نشستیم رو به دریا، خیره به آب.  وقتی برمی گشتیم کینگ آو نقطه حالش خوب نبود، تقریبن بیشتر راه و من رانندگی کردم،تاریکی جاده چشمام و اذیت می کرد... . ساعت که سه شد من تو اتاقم بودم، خسته بودم، ولی انقدر خوب بودم که خستگی آزاری نداشت.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

تولد مکرمه قنبری (قسمت یکم)

یکی بود یکی نبود یه زنی بود که اسمش مکرمه قنبری بود. مکرمه وقتی هفتادوهفت سالش بود مُرد، بعدشم اون و تو حیات خونه اش خاک کردن. بهمن هشتادوسه سکته مغزی کردم، سکته مغزی، نارسایی قلبی، فشار خون، میگرن، تیرویید، همه شو با هم داشتم، ولی یه چیزی بود، که باعث می شد همشون تو حاشیه قرار بگیرن، اونم نaقاشی کردنم بود رو درو دیوار و سنگ و کاغذ و زمین و سقف. همیشه فکر می کردم عید قربون می میرم ولی عید قربون نمردم، فقط سکته کردم. سال دوهزارویک زن منتخب سال شدم، رفتم سوئد و بهم جایزه دادن، سال هفتادوچهار اولین بار تو گالری سیحون، جانی پسرم با معلم دانشگاهش آقای نصرالهی برام نمایشگاه گذاشتن. آقای نصرالهی اولین بار برام گواش خارجی خرید داد جانی برام بیاره، جانی نقاشی های من و نشونش داده بود اونم خیلی خوشش اومده بود، بجز جانی و معلمش همه مسخره ام می کردن، پسر بزرگم که بهم می گفت نقاشیات شیطانی، ولی خوب من دوستاشم نقاشی بکشم و می کشیدم برامم مهم نبود. البته بگما قبل از اینکه برم جایزه بگیرم و همه مردم ده باهام خوب شن، وقتی نقاشی می کردم قایمشون می کردم و نمی ذاشتم کسی ببینه که کمتر مسخره ام کنن، تازه اون موقع ها رنگام وخودم درست می کردم با پوست گردو و دوده و خلاصه هر چیزی که می تونست رنگ داشته باشه. من یه گاو مهربون داشتم، وقتی شوهرم مرد و پچه هامم رفته بودن تنها دوست و رفیقم بود. یه روز بچه هامیواشکی اونم بردن فروختن، بعدم گفتن خرجش زیاده، منم خیلی غصه خوردم، خوب اینم یه قسمت از غصه هایی بود که بعد از سن دوازده سالگی که به زور دادنم به ممدآقای پنجاه و چار ساله که یه سه تا زنی هم قبل من داشت برام اتفاق افتاد. چقدر کتک خوردم از این ممدآقا، چقدر سخت بود که خرج زندگیم و خودم درارم. یه وقتی تو مزرعه کار می کردم، یه وقتی نونوا شدم نون می پختم، یادمِ قابله بودم، یادمِ عروس آرایش می کردم، این یکی روخیلی دوست داشتم، دوست داشتم صورت عروس ها رو نقاشی کنم. خوب دیگه یکی باید خرج اون نه تا بچه ممدآقا رو درمی آورد، تو دهِ ما زن ها خودشون مجبور بودن کار کنن تا بچه هاشون و سیر کنن، مخصوصن زنایی که زن دوم، سوم بودن و مرده دیگه از کار افتاده بود. من دقیقن تو دوران ارباب رعیتی جوونیم و گذروندم، بد بختیش مال ماها بودو خوشیش مال بقیه. یادم اولین بار که بردن شوهرم بدن فرار کردم و برگشتم خونه بابام، اونها هم گرفتن کتکم زدن و دوباره به زور برگردوندنم.  بابام اون موقعها تنها کسی بود که من و دوست داشت، ولی خوب مجبور بود دیگه، ما رعیت بودیم . اسم ده ما "دَریکده" است تو مازندران، بعد از بابل نرسیده به قائم شهر. مکرمه یه نقاشی بود که نقاشیش خودآموخته بود و یه جورای هم بدوی، خوب بر اساس نوع زندگیش نقاشیاش احمتالن یه سریش مال باورها و اعتقاداتش بوده، یه سریش آدم های زندگیش و یه سریشم رویاهایی که هیچ وقت بهشون نرسیده. دیروز سالگرد تولد مکرمه بود که هر سال تو خونه اش تو همون دهِ براش مراسم می گیرن ما هم از اون جایی که توی این شماره مجله راجع به مکرمه نوشته بودیم، پسرش ما رو دعوت کرده بود که بریم و تو مراسم سالگرد شرکت کنیم. ما هم پا شدیم و با "رون"و"سا"و دوست دختر"سا" وکینگ آو نقطه سردبیر مجله مون رفتیم اونجا...ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم

داشتیم با سه تا اتوبوس با بچه ها می رفتیم یه جا که نمی دونم کجا بود، از این اتوبوس قدیمی ها که خط صورتی پهن روش داشت، درست شبیه به سرویس دوران دبستانم. بیشترین چیزی که از اون اتوبوس یادم مونده خط صورتی پهن روش بود، و چراغ های مستطیل با نورتند سبز و آبی که وقتی هوا تاریک می شد، اون چراغ های سقف اتاقک اتوبوس روشن می شد. مسیر طولانی رو باید می رفتیم، برای همین وسط راه یک جا برای استراحت نگه داشتیم، تو یه اتاق، تو طبقه ششم یه خونه که آسانسورم نداشت. هوا تاریک شده بود. خونه هه یه جور عجیبی بود، یه سالن نسبتن بزرگ، چند تا ستون بلند وسط خونه، واین ور و اونور خونه که  کلی بادکنک افتاده بود. درست یادم نیست از بچه ها کدوماشون با من پیاده شدن، ولی این و یادم که وقتی با بچه ها، یا ستون های خونه برخورد می کردم ازشون رد می شدم، ولی یادم که توانایی جابجا کردن اشیا رو داشتم. یه دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد، فقط یه نورای خیلی کمی از بیرون می اومد. برگشتم دیدم دیگه اتوبوسها تو اتاق نیستن، رفتن...، فقط من و چند تا از بچه ها جا مونده بودیم، از پله ها ی طبقه شیشم اومدیم پایین که ببینیم بقیه کجا اند. دم درحدود ده نفری بودیم، چار پنج تا از بچه ها هم داشتن از اونور کوچه میومدن.  سردم بود، انقدر با عجله پایین اومده بودم که یادم رفته بود لباسام و بپوشم، حتا کفشم پام نبود. همه جا تاریک بود، کفِ زمین پر از برف بود، برفی که یخ زده. وزش باد سرد رو روی بدنم احساس می کردم. یه ون کوچیک اومده بود دنبال ما، ولی همش روی یخ  سر می خورد و نمی توانست نگه داره.  به یکی از بچه ها گفتم میرم بالا لباسام وبپوشم، منتظرم بمونید زود بر می گردم. راه پله خیلی تاریک بود، و خیلی هم طولانی، شیش طبقه رو باید می رفتم. سرم رو چرخوندم، دیدم یکی از بچه ها داره پشت سرم میاد. وسط پله ها یه بادکنک کم باد دیدم که سرش چراغ قوه بود، ولی هرچی فشارش می دادم چراغش روشن نمی شد. همینطور که بادکنک تو دستم بود به سمت خونه ای رفتم که یک نور نارنجی از داخلش بیرون میزد و درش باز بود. داخل خونه نور خیلی کمی بود. مردی رو دیدم با موهای نسبتن حالت دارجو گندمی، که تا روی شانه اش می رسید. در طول خونه راه میرفت و برای خودش شام درست می کرد، می دونستم که اون مرد مرده، زنده نیست و این روحش که داره تو این خونه زندگی می کنه. از اینکه تو یه خونه ایم که روح یه مُرده توش زندگی می کنه حس بدی بهم دست داد، می خواستم زود از اونجا بیرون برم. داشت می رفت سمت آشپزخونه که با هم برخورد کردیم، عجیب بود چون بعنوان یک جسم حسش می کردم. ولی وقتی با بچه ها که زنده بودن برخورد می کردم از هم رد می شدیم. اصلن از برخورد با اون مرد احساس درد نکردم، با وجود اینکه محکم به هم بر خورد کردیم، سرش را آورد بالا و بهم لبخند زد. می دونستم که فقط من می بینمش. هیچ کدوم از بچه ها نه نور نارنجی رو می دیدن، نه اون مردی رو که تو طبقه چهارم داشت برای خودش شام درست می کرد.  دیگه تو اون خونه نبودم، هوا هم تاریک نبود.  جای خیلی شلوغی بودم...، یکی از دوستای خیلی قدیمیم که ازش خوشم نمی یاد و خیلی وقته ازش خبری ندارم، با قیافه یکی از دوستایی که هفت هشت ماه می شناسمش و خیلی باهاش خوبم اومد به سمتم و با اسلحه بهم شلیک کرد و من و کشت. فقط این و یادم که گلوله اش خیلی کلفت بود و بدنم رو شکافت عمیقی داد و درد زیادی از برخورد گلوله با تنم احساس کردم، بعدش یادم، بچه ها، دوستام و هر کی که اونجا بود، اومدن بالا سر من که افتاده بودم کف زمین. منم با  رون تو یه اتاق که رو به حیاطِ، تو یه خونه قدیمی نشسته بودیم و گپ می زدیم، بقیه هم بیرون اتاق دور جنازه من جمع شده بودن و گریه می کردن، رون  داشت باهام حرف می زد و دلداریم میداد، میگفت مهم نیست چیزی نشده می دونم که چیزیت نشده خوب می شی نمی ذارم ببرنت، منم نگاهش کردم وبلند بلند قهقهه زدم، رون بهم گفت نخند دارم راست می گم. یه دفعه من داد زدمٍ؛ احمقی مگه تو!، من مُردم. گلوله بهم خورد، دردش و احساس کردم، الان افتادم اونجا رو زمین . بهم گفت می دونم مُردی، فقط می خواستم یه چیزی بهت بگم که دلداریت داده باشم، ولی خیالت راحت باشه، من نمی ذارم اونا ببرنت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

امروز(مجموعه من و بچه ها)

...صبح پا شدم کارام و کردم که از خونه برم بیرون هیچ ایده ای هم راجع به اینکه ممکن امروز چه جور روزی باشه نداشتم. گویا یه کمی زودتر از همیشه از خونه اومده بودم بیرون، این و وقتی فهمیدم که ساعت ایستگاه مترو رو نگاه کردم. ایستگاه مولوی، پیاده شدم، از ایستگاه اومدم بیرون یه نگاهی به اطرافم انداختم یه جوری بودم، درست نمی دونم چه جوری، فکر کنم دوبار میدون و دور زدم، بعدشم از یه جایی که نمی دونم کجا بود پیچیدم تو یکی از کوچه ها، بی جهت می رفتم بدون اینکه درست بدونم کجام، یه مسیرایی رو فکر کنم دوبار رفتم و برگشتم یا شاید بیشتر، درست متوجه اطرافم نمی توانستم باشم، همه چی به صورت خیلی کلی برام قابل روئت بود، یعنی نمی توانستم تو کادرای کوچیک اتفاقهای اطافم رو ببینم. انگار از بالا با فاصله زیاد داری یه چیزی رو می بینی و خودتم تو اون منظره حضور نداری. یه کمی بعدتر متوجه شدم که دارم صدای کفشام و می شنوم، تو اون شلوغی و سر و صدا شنیدن صدای کتونی خیلی اتفاق خوبی نبود، ولی می شنیدم. تو همین حالت نیمه هوشیار داشتم می رفتم که یه دفعه فرزین از یه طرف دیگه خیابون داد زد خااانوووم، منم از تو هپروت خودم افتادم بیرون. نگاه کردم دیدم سر کوچه ام. رفتم پیش بچه ها، طبق معمول یه چند دقیقه ای رفتم گوشه گوشه نشستم وتماشاشون کردم تا بیام پایین. چند تا جدید اومده بودن و از سرو کولم بالا می رفتن، بقیه هم دور میز داستان گوش می کردن، از اون روزایی نبود که حوصله سرو کله زدن داشته باشم. امیرحسین رفته بود بالای یکی از میزا و دولا شده بود، شلوارش یه دو سایزی براش کوچیک بود و فقط تا وسط کونش رو می پوشوند، اومدم بغلش کنم از رو میز بذارمش پایین دیدم یه کمی پایین تر از خط کونش یه زخم خیلی بدی داره درست رو همون خط. حالم بدتر از اون چیزی که بود شد. امروز حسابی وحشی بود، تا میومد به سمتت شروع می کرد مشت ولگد زدن. امیرحسین همونی که یه دفعه تمام دستشویی رو گُهی کرده بود. سر ناهار، مرتضا بلندش کرد و با سر کردش تو سطل آشغال. مثل هر روز، امروز هوام خییلی گرم بود. بعد از ناهار پژمان دوباره لطفش رو شامل حال ما کرد و شیلنگ آب و باز کرد روی من، خوب خنک شدم، تمام لباسام و یه بار چلوندم بعد تنم کردم. تو را برگشت دوباره افتادم تو یه سری مسیرای غیر هر روزی... . بعد چند دقیقه راه رفتن احساس کردم یکی پشت سرم داره میاد، اولش فکر کردم توهم زدم، یه کمی که گذشت دیدم نه مثل اینکه واقعن یکی داره میاد، برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم یه آدمی احتمالن مال همون محله، حدود بیست و سه چهار ساله است. وایسادم، اونم وایساد، نگاهش کردم، اون زل زد بهم، راستش حوصله فکر کردن و عکس العمل نشون دادن نداشتم، راهم و کشیدم و رفتم. انقدر تو فکر بودم که کلن وجودش رو فراموش کردم تا اینکه تو مترو وقتی سوار شدم، برگشتم دیدم روبروم و بازم همینجوری زل زده، روم کردم اونور... . ترنم و عوض کردم، تو بعدیم این یارو بود دوباره چسبیده بود به در و زل زد بود بهم، وقتی رسیدیم ایستگاه آخر پیاده شدم تا ترنم و عوض کنم، به محض اینکه رفتم تو در بسته شد، این یارو هم موند پشت در و همچنان نگاهش خیره روی من باقی موند.  ادامه دارد... .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

عصرحجر(مجموعه من و بچه ها)

...بچه که بودم عاشق این قبایل سرخ پوستی بودم، بزرگتر که شدم بازم دوسشون داشتم. آتیش روشن کردن و تیرو کمون و پرهای رو کله مال وقتی بچه تر بودم، جادو جنبل وداستانهای عجیب وچپق... مال وقتی بزرگتر شدم. خلاصه همیشه این قبیله بازی ها رو دوست داشتم و معمولن هم خیلی به قسمت های دیگه ماجرا که برام جذابیت نداشت فکر نمی کردم، تا اینکه اومدم اینجا پیش بچه ها، هرچی بیشتر می گذشت بدویت رفتار اونا وتوجهم به این بدویت بیشتر می شد.  امروز به این نتیجه رسیدم که اینا دارن تو یه زمان دیگه زندگی می کنند، زمانی که از ما خیلی دور. تک تک رفتاراشون رفتارهایی که احتمالن تو قبایل آدم خوارها هم وجود داشته، احتمالن که نه حتمن. هرچی بزرگتراشون و بیشتر می بینم امیدم برای بهبود کمتر می ش، رفتارهایی که زنجیروار به هم متصلن و مثل یه قطار پشت هم میادن و نمی شه جلوی اومدنشون و گرفت. چند روز پیش برای بچه های سیزده چارده ساله از نهضت سوادآموزی یه معلم گرفتن، معلمه هم یه جلسه اومد، یه پا داشت، یه پای دیگه هم قرض کرد، دمبشم گذاشت رو کولش و رفت، فکر کنم از دور و برهای اینجا هم دیگه رد نشه. وقتی خدیجه و هاجر حمله می کنن به همدیگه و وسط کلاس اقدام به تیکه تیکه کردن همدیگه می کنن و تازه این یکی از صلح آمیزترین رفتارهاشون ،چه کاری می شه کرد. وقتیهم که بابا یا دایی یا مثلن عموشون میاد اونجا می بینی  به هر حال یه همخوانی باهم دارند. وهمه اینا باز من و می بره به قبیله های انسانهای بدوی عصر پارینه سنگی. دوسشون دارم ولی توانایی تغییر دادنشون رو ندارم و این من روو زجر می ده. امیرحسین امروز رفت دسشویی،با پای برهنه و چنان تمام فضای داخلی دستشویی رو گُه مال کرد که وقتی دیدم...، باورم که می شد...،نمی فهمیدم چه جوری فضای به این وسعت رو توی زمان خیلی کوتاه تونسته به گه بکشه. وقتی آب دماغشون آویزون و با لباس پاک می کنن انقدر برام آزار دهنده نیست،ولی اینکه ببینم خیلی راحت تو گُه خودشون می لولن... . اینا ساده ترین رفتارهایی که اونا دارن و پایه های زندگیشون تو همین مراتب در حال شکل گیری .  فکر می کنم واقعیت زندگی بدوی، حالا مال سرخپوستا باشه، یا آدمخوارها، یا مردم عصر حجر، یا برو بچ دروازه غار همینه که می بینین. ادامه دارد... .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

مرده شورخونه

دیشب "رون" اومد اینجا تا نزدیکای صبح بیدار بودیم. صبح که بیدار شدیم، همینطورکه در حال ورجه وورجه تو جامون بودیم یهو یاد بهار سه سال پیش افتادم وشروع کردم با "رون" در موردش حرف زدن. یه شبی سه تا بهار قبل از این، چاردهم پونزدهم فروردین، ساعت هفت، هشت نشسته بودیم که فیلم ببینیم. تلفن اتاق زنگ خورد، یکی از دوستای قدیمیم بود...، گفت آره پدر بیتا فوت کرده... .بیتا یه زمانی با من خیلی دوست بود، مهم نیست که الان ازش اصلن خوشم نمی آد. دستگاه و خاموش کردم و گفتم "رون" پاشیم یه سر بریم اونجا خیلی خونشون دور نیست. صبح فردا مراسم تشیع جنازه بود، من و "رونم" رفتیم. تا مرده رو بشورن وکاراش و بکنن خیلی طول می کشید، رفتیم سمت مرده شورخونه، من تا حالا مرده شورخونه نرفته بودم اصلن تا حالا مرده هم از نزدیک ندیده بودم. دو طرفت وقتی وارد می شی دو تا شیشه بلند مثل آکواریوم که پشتش پر از وان هایی که توش مرده هارو می شورن، وارد که شدیم شلوغ نبود، سمت چپ یه مرده ای رو با کاور آوردن تو، کاورش و باز کردن، یه خانم پیری بود، بعد مرده شورِهولش داد از تو کاور بیرون و شروع کرد به شستنش. بی جون بودن مرده یه جور عجیبی مشخص بود، وهمینطور سرمای بدنش. سرماش و می توانستم حس کنم. رنگ در و دیوارهای اونجا هم تو احساس سرما بی تاثیر نبود. بدن مرده به طرز غیر معمولی روشن، مثل یه صورت رنگ پریده. اون موقع مرده برام یه جورایی مثل یه عروسک خیلی گنده به نظر رسید، کم کم تو داشت شلوغ می شد و مرده های بیشتری رو می آوردن، یه مرده ای رو از تو کاور کشیدن بیرون که تمام بدنش جزغاله شده بود و سوخته بود، تصویروحشتناکی بود، واقعن وحشتناک بود . همه بدنش مثل چوب سوخته شده و تیکه تیکه شده بود. مرده های مختلف و می آوردن و می انداختن تو وان های شستشو، چیز دیگه ای که نظرم و جلب می کرد نگاه مرده شورها به آدمها بود، احساس می کردم از اینکه آدمها یه جورایی از مرده شورها می ترسن لذت می بردن، مثلن یهو بهت خیره می شدن و یه خنده بدی می کردن، نگاهها و لبخندهاشون به طرز خیلی عمدی برای ترسوندن بود. شاید چون احساس می کنن مردم ازشون وحشت دارن، یا مثلن چون مرده وحشتناک و اینا با مرده ها در ارتباطن و مردم یه جور دیگه ای بهشون نگاه می کنن حق طبیعیشون که مردم رو به وحشت بندازن. خلاصه از مرده شور خونه اومدیم بیرون، دیگه اون تو خیلی شلوغ شده بود، خیلی هم سرد بود. پدر بیتا رو دفن کردن و ما برگشتیم. تو جاده تو ماشین یه سکوت بدی حکم فرما بود، من و "رون" سیگار می کشیدیم و کلمه ای با هم حرف نمی زدیم موزیک هم خاموش بود. اونجا یه سنگینی عجیبی داشت، نمی دونم این همه سنگینی مال چی بود، ولی سنگینی رو احساس می کردم تا آخر اون شب. عصر اون روز همچنان با هم بودیم، بارون می اومد و هنوز همه چی سنگین بود.حدودای هشت، نه از هم جدا شدیم، بعدشم باز سنگین بود و از سنگینیش کم نمی شد. امروز "رون" برام گفت که بعداز جدا شدن از من می ره گودو تا دو تا از بچه هارو ببینه، کافه گودو غروبا فضای خیلی دلگیر بدی داره. من  خیلی سال اون ورا نرفتم. رون برام گفت که رفتیم گوشه سالن اون پشت دور یه میز نشستیم، من هنوز تو فکر مرده ها و مرده شور خونه بودم و تازه این فقط یه قسمت کوچیکی از مرضی بود که داشتم. اون سال از اول عید همه چی خیلی زیاد بد و غیر قابل تحمل بود واین بدی ادامه داشت. مشغول کلنجار رفتن با مغز خرابم بودم که یکهو نیما شروع کرد به حرف زدن راجع به یه چیزی بنام میکروفیلیا. روناک می گفت من اولش نفهمیدم میکروفیلیا چی، تا نیما توضیح داد یک نوع بیماری که هنوز که هنوز روانپزشک ها و روانشناس ها علتش و پیدا نکردن و شخصی که میکروفیلیا داره، فقط تمایل به سکس کردن با مرده ها رو داره، برای همینم هست که الان شب ها در قبرستون ها رو می بندن و مرده شور خونه هارو قفل و بست می زنن، که هیچ کس نتوانه وارد بشه. آدم های که مبتلا به میکروفیلیا هستن حتی برای خودارضایی باید از تصاویری استفاده کنند که خیلی قدیمی باشه و مطمعن باشن که فرد درون تصویر الان مرده ... . خلاصه رون گفت نمی توانی تصور کنی من چه حالی داشتم، دیگه بدتر از این نمی توانست باشه.  راستش و بگم خودمم داره مور مورم میشه دیگه دلم نمی خواد ادامه اش بدم تا همینجا بسه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

یکی از بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه(مجموعه من و بچه ها)

...خوب البته بعضی وقتها کار بدی نیست یعنی یه جورایی لازم که یکی از خود بچه ها که همه ازش حرف شنوی دارن رییس بشه، حداقلش اینه که یه قسمتی از هرج و مرج آروم می شه، شایدم همه اش. از وقتی پژمان اومده وضعیت یه کم قابل کنترل تر شده، بچه ها به طرز عجیبی ازش حرف شنوی دارن، کافی یه داد بکشه...، هیشکی کوچکترین تلاشی برای سرپیچی نمی کنه، نمی دونم جریان چی، تو این جور فضاها فقط زمانی همه از یک نفر حرف شنوی دارند که یه جورایی لات محل باشه... . پژمان خیلی ها رو اصلن راه نمی ده بیان تو، مثل رامین یا هر کسی که بخواد زیادی اذیت بکنه. دلم براش تنگ شده. رامین یه برادری داره به اسم حمید، انقدر این بچه آروم که آروم بودنش برای من قابل باور نیست، احساس می کنم یه چیزی در موردش  وجود داره که اون و اینجور برنده آرومش کرده.  یکی دیگه از آدم هایی که پژمان راهشون نمیده چارلی، اصلن فکر کنم یکی از دلایل آوردن پژمان به اونجا چارلی بوده. این اواخر دیگه یه کمی زیادی خرابکاری می کرد، چند روز پیش چارلی مثل همیشه سرش و انداخت پایین که بیاد تو، ولی راش ندادن. پژمان بهش گفت هررری خوش اومدی. اولش فکر کرد شوخی ولی بعد دید نه مثل اینکه واقعن نمی تونه بیاد تو، و این شروع یه دعوایه خونی اساسی شد. پژمان و چارلی به بدترین نحو ممکن همدیگه رو زدن و خونین و مال کردند، تو کوچه پر از آدم شده بود و همه منتظر بودند بیبنن که کی بیشتر اون یکی رو میزنه.  من تو کوچه نرفتم، دو سه تا از این کوچولو ها که ترسیده بودن رو بغل کرده بودم نشسته بودم رو صندلی ته حیاط کنار پله های زیرزمین، وفقط صدای داد و جیغ و اربده می شنیدم. هراز چندی چندتا زن بچه بغل میومدن تو و می رفتن بیرون ویه دادیم این وسط می زدن. این وسط مسطا یکی از بچه های کوچولوی چارلی رم که مونده بود زیر دست و پا کشیدن تو، جیغ می کشید و گریه می کرد، خیلی طول کشید تا آروم شد. پژمان و کشیدن تو، طبق اخبار رسیده گویا چارلی لت و پار شده بود، پژمانم کم کتک نخورده بود، لباساش که پاره پوره بود، از دست و بالشم خون می اومد، ولی گویا به اندازه چارلی داغون نشده بود. وسط حیاط اربده می کشید، مرد نیستم اگه نکشمش، امشب میرم سراغش و کارش و تموم می کنم. نهایتن نرفت سراغش و نکشتش. اون روز "کام" نشسته بود داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد، دیدم پژمانم نشسته کنار بچه های پنج شیش ساله و داره با دقت داستان و گوش می کنه روی یکی از همون صندلیای کوچولو کلاس، دستشم زده بود زیر چونه اش، مثل مسعود و سورج و سام، انقدر غرق داستان بود که باورت نمیشد، راستی پژمان سواد خوندن نوشتن نداره. تقریبن همه بچه ها رفته بودن تو حیاط، من و یکی دوتا از بچه ها نشسته بودیم دور اون یکی میز نقاشی می کشیدیم، دیدم پژمان کتاب هارو برداشته یکی یکی ورق می زنه و مثل اونایی که می تونن بخوانن یه سری جمله زمزمه می کنه خیلی با دقت، وقتی هم که ما از کلاس رفتیم بیرون از پنجره دیدم تا چند دقیقه ای هنوز نشسته بود. پژمان احتمالن بیست و یکی دو سالش هست.، برام جالب بود که تو یه آدمی رو اونجوری بزنی، بعد وقتی بچه های کوچیک عروسک دستشونه و دارن بازی می کنن تو هم یه عروسک دستت بگیری و با علاقه بیای بشینی و تماشا کنی و دوست داشته باشی که بازیت بدن. ادامه دارد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

امیر

اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوست داشتم از همه چی سر در بیارم. یه پسری بود که معمولن تو مسیر رفت و آمدم می دیدمش و هرازگاهی هم خیلی نمور یه کرمی می ریخت ، تقریبن از این ور اون ور داستانایی که هول و هوشش بود رو می دونستم مثل اینکه خانواده خیلی خوبی داره، پدرش پزشک متخصص، مادرش آدم حسابی...وخودش معتاد، اون موقع ها فکر کنم نوزده بیست سالش بود، پسر جذابی بود و به شدت شرور و یه چیزای جالبی داشت که خیلی راحت نمی شه تو کلمه گفتش، یه روز وقتی داشتم می اومدم سمت خونه یه آگهی ترحیم دیدم، مال پدر امیر بود خیلی ناراحت شدم و عصبانی چون مطمعن بودم پدر از دست این دق کرده مرده، این گذشت چند روز بعد امیرو دیدم که با چند تا دختر نشسته داره می گه و می خنده من و می گی کارد می زدی خونم در نمی اومد ...، حالا کجاش به من ربط داشت نمی دونم احتمالن قسمت فضولی ماجرا، خلاصه اون روزم گذشت دو هفته بعد شب دیر وقت داشتم از تولد یکی از دوستام برمی گشتم، وسط خیابون یهو امیر و دیدم که سنوبردش دستش و مامانش که خیلی آروم داره باهاش حرف می زنه و امیر دادو بیداد می کنه، رفتم یه دوری زدم دوباره برگشتم مامانش نبود خودش، برد به دست داشت وسط خیابون راه میرفت، گرفتم کنارش گفتم سوارشو، خوش حال و شاد سوار شد. اومد بلبل زبونی کنه گفتم تسلیت میگم، ساکت شد نگام کرد، گفت از کجا می دونی، گفتم آگهی ترحیم پدرتو دیدم. نم یونم چطور شد که من شروع کردم داد و بیداد و دعوا که پدرت از دست تو دق کرد مرد، خیالت راحت نشده حالا داری مادرت و اذیت می کنی، کی می خوای دست از این کارات بر داری...، نگم براتون! واقعن نمی توانم تصور کنم که چه حالی به آدم دست می ده اگه یه غریبه تو خیابون سوارت کنه بعدم شروع کنه باهات دعوا کردن؟؟؟آخرشم گفتم باز چی شده سر چی دعوا می کردین، امیر هم برام جریان و حدودن تعریف کرد، منم گفتم نه حق با مادرت تو الان باید بری خونه شب با دوستات نمی تونی بری اسکی، فردا با مادرت میری، یعنی اینجور آدم فوضولی بودم من! بعدم بردمش در خونه و قول گرفتم که میری خونه، گفت میرم ولی حالا این که رفت یا نه رو نمی دونم. قبل از اینکه پیاده بشه بهم گفت شمارم و بهت بدم بهم زنگ بزن و... (بیچاره)، منم گفتم برو خونتون پررو بازی هم در نیار. این جریان گذشت دیگه خبر خاصی نداشتم ازش، تا اینکه چند ماه بعد یه روز با یکی از دوستام نشسته بودیم وراجع به آدم های جوبی حرف می زدیم، این اصطلاح رو اون موقع به کار می بردیم معمولن برای آدم های الاف و مشکل دار و مشکل ساز، البته الان اصلن این اصطلاح رو نمی پسندم. بعد از کلی بحث من دوباره فضولی هام گل کرد...، تو مسیر برگشت امیر و دیدم، بدو بدو و با خنده اومد سمتم و سلام کرد جواب سلامش و دادم یه کم حال و احوال کردیم، بهش گفتم شمارت و بده بهت زنگ می زنم، چند شب بعد بهش زنگ زدم به طرز عجیبی نعشه بود و حرف های خیلی عجیب غریبی می زد، قایق های سرخپوستی توی پیست کارتینگ... . بعد ها به این نتیجه رسیدم که امیر تو نعشگی تلفیقی از واقعیات و خاسته های ذهنیش رو به زبون میاره.  چند روز بعد با مادرش تلفنی حرف زدم و خواست که همدیگرو ببینیم، برای من خیلی جالب بود که از نزدیک خانواده اش رو ببینم. مادر خیلی مهربونی داشت و یه چیزی که تا اینجا فراموش کردم بگم اینه که امیر یکی از مهربون ترین موجوداتی بود که در تمام زندگیم دیدم، بچه با هوش و با احساسی بود وتا جایی که یادم با تمام وجود مادرش رو آزار می داد هاهاهاها، همیشه دلم برای مادر می سوخت و نمی دونستم چیکار می شه کرد، با امیر حرف زدن هم احمقانه ترین کار ممکن بود، یه حالت عجیبی بود، انگار صدات و نمی شنوه یا فقط چیزایی که دوست داررو می شنوه. معمولن دوست داشت خودش باهات حرف بزنه، شنونده خوبی نبود، ولی تو دروغ سر هم کردن استاد بود، جالب بود که مراقب به تو آسیبی نرسونه، و با اون حالت های همیشه غیر طبیعی حواسش به یه چیزهایی کاملن جمع بود. از چیزهای عجیبی که یادم مونده اینه که دوست داشت ساعتها باهات برقصه و رقصهای عجیب یادت بده. هرچی بیشتر می گذشت کمتر می فهمیدم چی به چیه و چیکار می شه کرد. یه شبی داشتم از پایین خونه امیر این ها رد می شدم چند روزی بود خبری ازش نداشتم، گفتم برم یه سرکی بکشم، نگهبانشون مرد مهربونی بود منم میشناخت پرسیدم کسی خونه هست، گفت خانم دکتر نیستن ولی امیرآقا خونه اند، رفتم بالا هر چی در زدم کسی در و باز نکرد، تقریبن مطمعن بودم یه اتفاقی افتاده، دستگیره در و پیچوندم در باز بود رفتم تو، سرامیک کف خونه تازه عوض شده بود و رنگش سفید بود، تو سالن هرچی امیرو صدا زدم کسی جواب نداد، رفتم به سمت اتاقها یه سایه ای دیدم، امیر بود که نشسته بود رو زمین، سرنگ و فرو می کرد تو دستش و می کشید بیرون، کف زمین پر از خون بود، رگش و پیدا نمی کرد. شروع کردم به جیغ کشیدن و داد می زدم نه... . وحشتناک ترین صحنه ای بود که تا اون موقع از زندگیم از نزدیک میدیدم، تو سالن می دویدم، دستام و گرفته بودم دم گوشم و جیغ می کشیدم... اونم با سرنگ نیمه تو دستش دنبال من میدوید و می گفت جیغ نکش فقط جیغ نکش. دیگه صدام در نمی اومد، آروم شده بودم، حالا فقط گریه می کردم. امیر بهم گفت همین و دوست داشتی ببینی مگه نه، از پایین دیدمت داری میآی، فقط نگاش می کردم، گفتم می خوام ببینم تهش چی می شه. دوباره سرنگ و کشید بیرون تو قاشق با فندک هرویین و جوشوند ،دستش با یه کمر محکم بست و با دندون سفتش کرد، مایع و کشید تو سرنگ، رگش و پیدا کرد، خون و کشید تو سرنگ، میداد تو می کشید بیرون، خون از بغل سرنگ می چکید رو تختش...، حالا یه رگ دیگه... . تکیه داده بودم به دیوار، زانو هام تو بغلم بود و آروم اشک می ریختم ،تزریقش که تموم شد سرنگ و کشید بیرون انداخت یه ور و نیمه بیهوش افتاد رو تختش، منم آروم بلند شدم و منگ منگ از خونه اومدم بیرون. تا دو روز با هیچ کس حرف نمی زدم، حالم بد بود، خیلی بد. دیگه نخواستم که ببینمش، هفته بعد مادرش بهم تلفن کرد، گفت که بیمارستان بستری و همه خونش رو عوض کردن. دیگه ندیدمش، دلمم نمی خواست که ببینمش، مطمعن بودم بازم می زنه. چند وقت بعد شنیدم که دوباره می زنه.  بهم زنگ زد می زد، وقت و بی وقت... جوابش ونمیدادم.  دیگه خیلی از روی این ماجرا گذشته بود، یه روز دیدمش، بدوبدو اومد سمتم و بهم گفت من دیگه نمی زنم، فقط نگاش کردم، هیچی نگفتم، گفت خوشحال نشدی؟، راستش باور نمی کردم، بهش لبخند زدم گفتم امیدوارم. ازاون روز به بعد دیگه باهام بد بود وهروقت هم من و می دید حتا بهم نگاه هم نمی کرد. می توانستم درکش کنم... . تا الان چهار ساله که نزده ،اینجا مثل یه دهکده می مونه کسی نمی تونه چیزی رو مخفی کنه... . امیدوارم برنگرده، هیچ وقت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود(مجموعه من و بچه ها)

...یه روز صبح همینجوری خوش و خرم داشتم می رفتم خونه در آبی. تو یکی از کوچه های اون اطراف یکی داشت از روبروم می اومد که سرنگ فرو رفته تو رگ دستش بود، تو این دستشم یه فندک اتمی بود و تلو تلو می خورد و اینور اونور می شد. روزهای دیگه هم آدمهایی که یه کیسه گنده دستشون و تو سطل آشغال دنبال چیزای مختلف می گردن، یا از نعشگی ته یه دیواری زیر آفتاب خوابیدن رو زمین، یا از شدت خماری دو زانو رو پا خم شدن وسرشون داره می خوره به زمین دیده بودم، ولی خوب این یکی دیگه در حال مصرف از نزدیک بود. یادم یه روز تو ماشین پارک شده نشسته بودم یه کارتن خواب خیلی وحشتناکی رو دیدم که تو سطل آشغال دنبال خوراکی می گشت، یه چیزهایی هم پیدا کرده بود و می خورد قسمت بد ماجرا این بود که وقتی دید دارم نگاهش می کنم با ولع بیشتری شروع کرد به خوردن کرد و با یه حالت شیطنت آمیزی شروع به لبخند زدن کرد. اینا همه همدیگه رو برای من تداعی می کنند. خلاصه اون روز صبحم مثل همه روزهای دیگه بعد از کلی کوچه تودرتو رسیدم به خونه درآبی. نزدیکهای ظهر داشتم با یکی از خانمها حرف می زدم که برام گفت این جا تو پارک این پشت دولت کرک مجانی پخش می کنه، در اون لحظه ذهنم هیچ تحلیلی نمی تونست بکنه. در مورد چارلی می دونستم که مصرف کننده است، با یکی از این خانمها که صحبت می کردم جریان رو در میون گذاشتم، ایشون گفتند نه چارلی ظاهرش لاغر و ضعیف ولی چیزی مصرف نمی کنه فقط احتمالن گاهی مشروب می خوره. خوب به نظر من که خانم مزخرف می فرمودن، دیگه بحث و ادامه ندادم. ظهر همون روز چارلی سر ظهر اومد، انقدر نعشه بود که نمی توانست قاشق و تو دستش بگیره، بعدم غذاش و خورد و رفت. فرداش بهش گفتم بیا کارت دارم، چارلی هم اومد نشست کنار دستم، بهش گفتم حالا بگو بینیم چی می زنی؟ خندید گفت همه چی کرک، شیشه، هرویین، کوکایین هر چی که بخوای، گفتم خیلی خوب حالا چرا می زنی، گفتش نه بابا آبجی ما فقط مشروب می خوریم. آخ آخ این آبجی گفتن چارلی هم واسه خودش یه پروژه است...، روزی چند بار بابت این کلمه خانمهای مربی اونجا توبیخش می کنن و سرش داد می کشن و خوبیش اینه که اصلاح هم نمیشه. گفتم چارلی می دونم تو یه چیزی می زنی، دیروز از نعشگی سر ناهار داشتی می مردی، گفتش نه بابا دیروز از خواب پا شده بودم خوابم میومد، بعد هم برگشت بهم گفت ولی توازچشات معلومه یه چیزی می زنیا... .   حرف زدن بی فایده است. ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

فقط خودشون می دونن(مجموعه من و بچه ها)

...خوب خوش گذشت یک ساعت نشستم نوشتم همش پاک شد حالا از اول. فکر کنم داشتم تو اون قبلی می گفتم که انقدر اونجا همه چی قر و قاطی منم یه جورایی مغزم هنگ کرده، درست نمی دونم از کجا شروع کنم. بذار ببینم فکر کنم یه چیزایی راجب رامین نوشته بودم، رامین همونی که هفته پیش چادر به سر، رفته بود بالای دیوار ناز و قمیش می اومد. فردای اون روزم آقا رامین گل بعد از اینکه مثل همیشه خون مربی هارو کرد تو شیشه و درست وسط ناهار انداختنش بیرون، تشریف بردن رو پشت بام و اقدام به آجر پرت کنی در وسط حیاط نمودند. رامین پسر شر و باهوش دوست داشتنی که می توانه وحشتناک ترین کارها رو بکنه، این چیزی که من توش می بینم. یه دوستیم داره اسمش میلاد، خیلی هوای رامین و داره یه جورایی با هم می رن میان، تقریبن شریک جرم همن. این یکی با قبلی که نوشتم خیلی فرق کرد، مهم نیست. اینجا بیشتر وقتا به بچه ها خیلی سخت می گیرن، ولی بچه ها یه جورایی اینجا رو دوست دارن. بعدارظهر موقع رفتن هزار جور قایم موشک بازی در میارن که نرن... . احتمالن این بچه ها تاثیرات عجیب و غریبی روی همدیگه دارن. با هم بودن ملیکا و مرصاد یکساله در کنار چارلی بیست و دو ساله  و یه چند تایی که گاه گداری یه سرکی می کشن به اینجا که احتمالن الان تو مرخصی زندانشونن اتفاق دردناکی، ولی البته چاره ای هم نیست. چیزی که من اصلن در موردش نمی دونم، اینه که اون بیرون دقیقن داره چه اتفاقی می افته، چون همه این چیزایی که دارم می بینم، یه پوسته نازک از واقعیتی که این بچه ها دارن باهاش زندگی می کنن،اکثرن، مخصوصن اگه سنشون بیشتر باشه از گفتن کوچکترین حرفی در مورد زندگیشون طفره می رن. قسمت عمده زندگی این بچه ها داره یه جای دیگه اتفاق می افته و فقط خودشون می دونن که چی به کی. نمی دونم این در کنار هم قرار گرفتن بچه ها چقدر می توانه آسیب پذیریشون رو بیشتر کنه، یا شایدم کمتر ولی به هر صورت شکل گیری بچه هارو هرج و مرج وار می کنه ....ادامه دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کی کیه؟(مجموعه من و بچه ها)

...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز جدید می بینم ولی حالا این مهم نیست. از سام شروع می کنم چهار پنج سالش ، روز اولی که دیدمش بلیزش در آورده بود دنبال بچه ها می دویید و می زدشون موقع معرفی هم بچه ها گفتن که این باباش سامان غربتی، گویا از فیمسایه محله دروازه غار در ضمن یه ماه بیشتر نیست که از زندان اومده ،برگردیم به سام با وجود شیطنت عجیب و غریبش خیلی دلبری می کنه ، وای ی ی ی ملیکا خوشگله یه سالش وقتی می خنده انگار همه دنیا داره می خنده خیلی عزیز خیلی، داداشش مسعودم خیلی با هوش دوست داشتنی و البته مودب ، حدود پنج سالش و مراقب ملیکا خوشگل هم هست ، سورج واااای این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیست خیلی زیاد شر خیلی و بی ادب و پررو چند روز پیشم با سر گذاشت تو شیشه، فولاد یا امیر رضا پسر آرومی نیست ولی حس می کنم بعضی وقتها فکر می کنه ودقتشم زیاد و البته با هوشم هست ، سه چهار روز پیش هزار جور نقشه کشید تا لباس سوپرمن اونجا رو با خودش ببره ،بعدم بردش فولاد باید ده سالش باشه ،لیلا یه دختر نیمه خل وحشتناک کّنه، خوب راستش و بگم من و عصبی می کنه چون داعمن بچه های کوچیک و می چلونه بزرگارم اذیت می کنه، فاطمه هم خوشگل هم باهوش سیزده سالش و در ضمن یاغی هم هست، چارلی بیست سالش دو تا زن داره دزد و جیب بره و به نظر من معتاد،نازنین اونم دوازده سیزده سالش، پررو ،باهوش و بی ادب والبته خوشگل، رامین یه پسر خیلی سبزه است که خیلی شیطون چهارده پونزده سالش و اونجارو می ذاره رو سرش وقتی هم می اندازیش بیرون می ره بالای دیوار،چند روز پیش یه چادر مشکی سر کرده بود رفته بود اون بالا دلقک بازی واقعن بامزه بود، حسین یا امیر حسین چهار سالش خوب کتک می خوره ولی از پس خودش بر میاد، مروارید و صدف دو تا خواهر کوچولوی مظلوم که هر روز دمپاییاشون و گم می کنن و پا برهنه بر می گردن خونه ،سولمازوصبورا وای سولماز واقعن بچه حرف گوش نکنی و صبورا قیافش شبیه سولماز البته از سولماز آروم تر ..... خلاصه سی چهل تا اسم دیگه که هر کدوم برای خودشون داستانی دارن و هیچ کدوم دوست ندارن حرف گوش کنن و از اینکه بتونن تو رو عصبانی کنن لذت می برن ،اگه امروز با یکیشون دوست شدی امروز بوده توقع نداشته باش فردا هم دوستت باشه ، داستان طولانیِه داستان بچه ها و دوست شدن باهاشون....ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

بیرون در آبی داخل در آبی...(مجموعه من و بچه ها)

...یک هفته ای می شه که دارم فکر می کنم چی می شه در مورد اینها گفت. انقدر همه چی مبهم که ...، یا شایدم واضح که گفتنش سخته. تو اون محله دروازه غار، اون خونه در آبی یه جایی که بچه ها یه ساعاتی از روزشون و میان اونجا تا از آسیب به دور باشن، یا بلکه هم بتونن یه وعده غذا بخورنن ودر نهایت شاید، والبته شاید، بعنوان آخرین چیز ممکنه به ذهنشون خطور کنه که می توانن یه چیزایی هم یاد بگیرن. اگه این و می گم بخاطر این نیست که بچه ها خنگ باشن یا  هوششون کم باشه نه، به جرات می توانم بگم بیشترشون از هوش بالایی برخوردارن، در مورد استعدادهاشون نمی توانم نظری بدم، به هیچ عنوان تمرکزی برای شکوفا کردن استعدادهاشون ندارن و البته چیزهایی که بین مردم عادی بعنوان استعداد و اهیانن ارزش ازشون یاد می شه برای این بچه ها کوچکترین مفهومی نداره. چیزایی که برای این بچه ها ارزشِ، زورگویی، قلدر بودن، پررو بودن... و کلی چیزایه دیگه که همشون بخاطر حفاظت و حمایت از خودشون براشون جا افتاده. هر کسی که بتونه بلندتر داد بزنه...، هرکسی بتونه بهتر اون یکی رو بزنه ...، هر کسی بیشتر فحاشی کنه ...، و حالا تو این خونه در آبی قراره همه چه برعکس باشه. اونجا تمام چیزایی که برای بچه ها جا افتاده زیر سوال می ره.  برای دعوا، کتک کاری و فحاشی باز خواست می شن، کم کم خیلی آروم میفهمن که مثل اینکه واقعن یه چیزایی بده. اینجا یه اتفاق عجیبی می افته، همه اونچه تو کوچه و بازار وپیش خونواده انجام دادنش خوب و لازمِ بد شده... . حالا باز یه پیچیدگی جدید برای بچه ها، حالا باز یه تضاد عجیب و غریب، حالا باز عکس العملهای خشن بچه ها در قبال این همه چند گانگی . خیلی زیاد می بینم آروم بودن یه روز و وحشی شدن تو روز بعدی رو. یا در مورد بعضی هاشون این اتفاق در طول چند ساعت دائم تغییر می کنه. یه چیز دیگه، احساس می کنم با وجود انزجار شدیدی که از کثیفی دارم، برای این بچه ها کثیف بودن یه جور حفاظت از خود محسوب می شه، چون بعضی هاشون واقعن زیبا هستن، و این تویه جماعت وحشی اصلن خوب نیست، و آسیب پذیری رو چندین برابر می کنه و می تونه زندگی رو به مراتب براشون سختتر کنه. برای همینه که کم کم پاهای سیاهشون، پا برهنه راه رفتنشون و طبیعت وحششیشون داره برام جا می افته. چیزایی که نباید باشه، ولی لازم که باشه.  چند روز پیش یه بچه ای اومد اونجا که نصف صورتش به طرز وحشتناکی ورم داشت، یه چشمش کاملن بسته شده بود و به خاطر ضربه شدیدی که خورده بود باز نمی شد، پیشونیشم با اون ورم سنگین به حالت خیلی بی رحمانه ای شکاف بر داشته بود، گریه می کرد، حرف نمی زد، فکر کنم سه سالش بود، وقتی ازش می پرسیدی چی شده جواب نمی داد. یه نفر که با هاش بود گفت سرش کوبیده شده کف آسفالت، یعنی زمین خورده، به نظرم همون سرش کوبیده شده درست تر باشه، فقط کاش مثلن پدرش این کارو باهاش نکرده باشه یا مادرش.....ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دروازه غار(مجموعه من و بچه ها)


دروازه غا ر. کوچه هاییبا عرض یک متر. یه خونه با در آبی...، وقتی می ری توش در رو از پشت قفل می کنن. بهشون می گن غربتی. یه چیز تو مایه های همون جیپسی یا کولی. اصلیتشون مال آمل و بابل و اون وراست، یه محل بنام جوکی ها، این و امروز شنیدم. اکثرن چیزی پاشون نیست، پابرهنه این ور اون ور می دون و جیغ می کشن، پاهای همشونم سیاه. سلام کردن واز همه چیزای دیگه بهتر بلدن، بعضی هاشون عجیب غریب باهوشن، از کوچکترین اتفاقهای ممکن برای هرگونه تخریب و هرج ومرج استفاده می کنن. از دیواربالا رفتن و دوست دارن، زدن همدیگه رو دوست دارن، جلب توجه و خیلی زیاد دوست دارن. به هیچ عنوان تمرکز ندارن، از اینکه سر به سرت بذارن لذت می برن. چند تاشون چقدر خوشگلن. کوچیکترینشون یه سالش،بزرگترینشون و نمی دونم، فکر کنم بیست سالش. بیشتروشون سو تغزیه دارن، بیشتروشون معتادن، پدر و مادر مصرف کننده دارن. هیچ کدومشون هویت رسمی ندارن، نه کارت ملی، نه شناسنامه. ازدواجاشون اینجوری که یه دختر با یه پسر فرار می کنن، یک ماه بعد بر می گردن، اگه پول داشته باشن جشن می گیرن، وگرنه میرن یه گوشه ای با هم زندگی می کنن. آدمای متعهدی به هیچ عنوان نیستن. وجود داشتن یا نداشتنشون هیچ وقت وهیچ جا به ثبت نمی رسه. بچه یه ساله از بچه یه ساله های معمولی مستقل تر، همینطوری راه می ره کتک می خوره، زمین می افته، پا می شه، می شینه و دوست داره که بهش محبت کنی و حتا بگیریش تو بغلت. اونجا خیلی محبتِ امنی براش وجود نداره، تازه اگرم داشت همش یه سالش طبیعی که محبت می خواد، همشون می خوان یکساله تا بیست ساله، تا آخریشون. دفعه پیش یه بچه شیش ماه هم بود، اندفعه ندیدمش، معتاد به کرک بود، قرار بود"علی اصغر" بخوابوننش، شاید برده بودنش نمی دونم. وجه مشترک همه باباها خلاف کار بودن و البته زندان رفتنشون. بعد دوباره میان بیرون و ادامه می دن...، و البته قطعن بیکار بودنشون. تو خونه های هیچ کدومشون گاز نیست...، برای غذا پختن، چون گویا وسط همه اون جاهایی که بهش می گن خونه یه گاز پیکنیکی هست، در صورتی که خونه وجود داشته باشه و ته پارک یا یه کوچه بن بست زندگی نکنن. چیزی بنام وعده غذایی اوصولن تو این جماعت تعریف شده نیست. تو اون خونه در آبی، ظهرها بچه ها می تونن غذا بخورن. بچه ها وظیفه دارن روزی ده هزار تومان پول ببرن خونه، دو تومنش میشه واسه خودشون، بقیه اش در بهترین شرایط ممکن، اگه خرج مواد پدر و مادر نشه میره واسه اجاره اتاق یا خونشون........ادامه دارد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سه گانه قسمت آخر"تابو"


وقتی هجده نوزده سالم بود هیچ وقت دوست پسر نداشتم، ولی دوست های پسر زیادی داشتم. اسم یکی از اونها" تابو" بود. تابو پسر خوش قیافه ای بود که یکی دو سالی از من بزرگتر بود ویادم که اونوقت ها خیلی شیطون بود.  بیشتراوقات وقتی نمی دونست باید چیکار کنه یا یه گندی می زد، من نقش امداد رو داشتم و یه جورایی کمکش می کردم تا جریان و جمع و جورش کنه. اون روز صبح وقتی تابو بهم زنگ زد ساعت هفت بود. هیچ وقت این ساعت بهم زنگ نمی زد. گوشی رو که بر داشتم صداش داشت می لرزید، ولی گریه نمی کرد. گفتش یه اتفاقی افتاده، به هیچ کس نمی توانم بگم، حالم بده نمی دونم چیکار باید بکنم. گفتم پاش و بیا پایین ببینم چی شده، خیلی در به داغون بود، هر لحظه منتظر بودم بزنه زیر گریه، بهش گفتم  خیلی آروم شروع کن به تعریف کردن، مطمعنم انقدر که فکر می کنی اوضاع وحشتناک نیست، فقط بگو...، حرف بزن...، اینجوری آروم می شی. صورتش جمع شد تو هم، زد زیر گریه...، گفت بهم تجاوز کردن. برق از سرم پرید، گفتم یعنی چی؟، چه جوری؟،کی؟،کجا؟. گفتش دیشب تو یه باغی سمت کرج. اون موقعها به نسبت حالا خیلی آدم ریلکسی بودم و خیلی راحت می توانستم در عرض چند دقیقه جریان و برای خودم حل کنم، با این وجود خیلی شوک بودم، خیلی زیاد. بهش گفتم آروم باش، تعریف کن ببینم چی شده. برام گفت که دیشب با دو تا از دوستاش می رن باغ، باغ نسبتن بزرگی بوده، حدودای ساعت دو بچه ها گفتن می توانی بری از تو زیرزمین زغال بیاری برای قلیان، منم رفتم، وقتی از پله ها رفتم پایین احساس کردم در از پشت بسته شد، صدای پای دو تا آدم و می شنیدم، فکر کردم بچه هان دارن شوخی می کنن. هر چی صداشون کردم جواب ندادن، چراغ و پیدا کردم وقتی چراغ و روشن کردم دو تا آدم خیلی گنده که رو صورت یکیشون جای چاقو بود با قمه روبروم وایستاده بودن، نه می توانستم فرار کنم، نه می توانستم بزنمشون، هیچی، هیچکاری ازم ساخته نبود. شروع کردم به گریه و التماس، وقتی شروع کردم به گریه دو تایی قهقه می زدن و می گفتن درار درار بچه خوشگل... . همه رو برام یه جا تعریف نکرد، فکر کنم تا ظهر طول کشید. همش وسطش می زد زیر گریه، یا از گفتن منصرف می شد، یا می گفت نمی توانم بگم، یا می گفت بد بخت شدم... . ساعتها دردناک می گذشتن. برام گفت بعد از اینکه اون دو تا رفتن من هنوز داد می کشیدم...، ازم خون می رفت و صورتمم که می بینی، صورتش از چند جا بد جور کبود شده بود ، یه نیم زخم چاقو هم پایین گوشش افتاده بود. بعد از اتفاق، اون دو تا دوستاش سر می رسن و می گن چی شده؟، چه بلایی سرت اومده...، دیر کردی ما نگران شدیم اومدیم ببنیم کجا رفتی... . بعدم یکی از اون دو تا بهش می گه به نظرم بهتره این جریان و برای هیچ کس نگی . بهش گفتم، مطمعنم که این دوتا در جریان بودن. گفت خودمم حدس می زنم، گفتم نه، مطمعن باش. باید شکایت کنی، یعنی چی به کسی نگو...، پدرشون ودر میارن، نباید ولشون کرد، من الان زنگ می زنم کلانتری ببینم باید چیکار کرد. زنگ زدم...، اون ها هم گفتن اول باید بره پزشک قانونی تایید بشه بعد بیاین اینجا. بهش گفتم باید به پدر و مادرت بگی، گفتش هیچ جوری نمی توانم اینکارو بکنم، گفتم من می کنم. پدرش و می شناختم، به شدت آدم سختگیری بود. شماره پدرش و گرفتم زنگ زدم. سلام، من فلانی هستم، حال شما چطوره...، و بلا فاصله گفتم دیشب به تابو تجاوز کردن، خودش نمی توانست بگه، برای همین من زنگ زدم بهتون... . الانم باید برید پزشک قانونی... .  پدر تابو قفل کرده بود، بعد چند لحظه سکوت مرگبار گفت یعنی چی... ؟، منم گفتم یعنی تجاوز دیگه. گفتش الان کجاست؟، گفتم داره میاد خونه. من، بدترین خبر رسان دنیا... . به تابو گفتم از این اتفاقها مکنه برای هر کس پیش بیاد، آروم باش ، اونقدر ها هم که فکر می کنی وحشتناک نیست. نمی دونم این مزخرفات و از کجا در می آوردم میگفتم. رفت خونه، برخورد پدرش بدترین برخورد دنیا بود. رفتن پزشک قانونی، تایید شد، پرونده رفت  آگاهی شاپور، باز جوییها شروع شد، اون دو تا دوست ها رو گرفتن. دنبال اون دو تا اصلی ها می گشتن. تو اون مکان مخوف...، بد ترین توهین های ممکن و به تابو می کردن. هر روز که می اومد خونه مریض و مریض تر می شد. طعنه های آقای پدرهم که جای خود داشتند. دادگاه تشکیل شد، قاضی احمق تر و، وحشی تر و، بی تربیت تر از مامورای کلانتری... . اون دو تا شناسایی شدن، یکیشون و بعد از چهار ماه از تو زندان پیداش کردن، یکیشونم، مادرش مثل اینکه خانوم رییسی چیزی بود، یه آشنای گردن کلفت داشت که نمی ذاشت پسرش و بگیرن... . تا همه مضنونین تو دادگاه حاضر نمی شدن حکم صادر نمی شد. یکی از روزایی که تابو از دادگاه برگشته بود، گفت پدرش گفته اگه بجای تو بودم خود کشی می کردم، تو دیگه بدبخت شدی... . ساعت ها با تا بو حرف می زدم تا اتفاق های روز و فراموش کنه... .  دوست دختر تابو رو هم می شناختم، اون هیچچی از جریان و نمی دونست، فقط باید یه جورایی مجبورش می کردم هوای تابو رو بیشتر داشته باشه... . روزها می گذشت و کارها از پیش نمی رفت.. .  حدود یک سال گذشت، انقدر به تابو و خانوادش فشار اومد و آزار دیدن که پرونده رو رها کردن... . مدتها بعد از اون جریانات دیگه از تابو خبری نداشتم. حالا تنها چیزی که می دونم اینه که تابو دیگه هیچ وقت نمی تونه شبیه به آدمهای معمولی زندگی کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

سه گانه قسمت دوم "رف"


وقتی این اتفاق افتاد"رف"چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت. انگار نه انگار که این همه سال گذشته بود. یه بعد از ظهری" رف" با یکی از دوستاش میرن پاساژ نزدیک خونشون تا یه دوری با هم بزنن، میگفت یادم نیست چرا باهاشون نرفتم و هیچ وقت بخاطر این نرفتن خودم و نمی بخشم(آنیا خواهر بزرگتر "رفِ"). یه چند ساعتی گذشته بود و "رف"باید برمی گشت خونه ،ولی هنوز نیومده بود. آنیا زنگ می زنه به دوست "رف" که با هم بیرون بودن، اونم میگه یک ساعت پیش از هم جدا شدیم. فاصله تا خونه با تاکسی پنج دقیقه هم نمی شد، پشتم یخ کرد، نمی دونستم باید چیکار کنم. مامان و صدا کردم، رفتیم سمت پاساژ، دوست"رف"هم با خانوادش اومده بودن تا دنبال" رف" بگردیم. انگار آب شده بود رفته بود توزمین، نمی توانستم خودم و ببخشم اگه باهاشون رفته بودم اینجوری نمی شد، ناخونام ومی خوردم ونمی دونستم باید چیکار کنم. هنوز پنج ماه از فوت بابا نگذشته بود. بابا"رف"و خیلی دوست داشت. هر جایی رو که فکر می کردیم ممکنه رفته باشه زنگ زدیم، به همه دوستاش، حالا دیگه ساعت نه بود و تو خونه ما پر از آدمآنیا یکی از دوستای من، دختر خیلی مهربونی، همه حرکاتش به طرز عجیب و تند و تیزی بر اساس احساساتش انجام می گیره و کوچکترین چیزی که نشان از تعادل داشته باشه تو وجودش نیست. آنیا می گفت:، ساعت نزدیک ده بود...، جیغ میزدم و"رف"و از بابا می خواستم، انقدر چنگ کشیده بودم تو صورتم که همه صورتم تیکه تیکه شده بود. نزدیکای صبح دیگه اصلن حالیم نبود دارم چیکار کی کنم، تو اتاقم دویدم و سرم و محکم کوبیدم تو دیوار، از صدای کوبیده شدن دیوار همه اومدن سمت اتاقم، دستام و گرفتن و من و به زور نشوندن. ساعت نزدیک هفت بود، انقدر گریه کرده بودم که چشمام جایی رو نمی دید. زنگ در و زدن، هر صدای کوچیکی همه رو از جا می پروند. مامان در و باز کرد پشت در"رف"بود.. . "رف"وقتی از ته پاساژ میاد بیرون، وارد خیابون می شه تا سوار تاکسی بشه. یه مانتوی سفید، با شلوار سفید تنش بوده. اون سال ها "رف"یه کمی تپل بود و به همین زیبایی که حالا هست. سوار یه ماشین می شه، یه پیکان مغزپسته ای. سه چهار تا پسر بیست و چهار پنج ساله تو ماشین بودن، به محض اینکه میشینه تو ماشین، راننده شروع می کنه به گاز دادن. "رف "هم جیغ می کشیده و با مشت و لگد اون ها رو میزده. اون موقع ها"رف" کلاس کنگ فو می رفت. برام گفت که خیلی زدمشون ولی زورم بهشون نمی رسید، انقدر مشت ولگد وجیغ زدم تا دست و پام وبستن. وقتی داشتیم از شهرک خارج می شدیم یه ماشین گشت نیرو انتظامی ما رو دید ، دید که من جیغ می زنم، ولی دور زدن رفتن یه سمت دیگه. مردم عادی و ماشین های دیگه هم که می دیدن هیچ عکس العملی نداشتن. پنج شیش بار در ماشینم باز کردم که خودم و پرت کنم بیرون، آدم ها می دیدن، ولی هیشکی جلو نمی اومددست و پام و محکم بسته بودن، و منم همینطور تقلا می کردم. تمام شهر و دور زدن، بعدش رفتن سمت جاده بهشت زهرا. با هم دعواشون شده بود، سر همدیگه عربده می کشیدن. یکی از اونها که یه جورایی سر دستشون بود می گفت باید من و ول کنن تا برم، بقیه هم داد می زدن و مخالفت می کردن . بالاخره یه جا کوبید رو ترمز، برگشت عقب و گفت تا من نگم هیشکی حق نداره بهش دست بزنه. دیر وقت بود، شاید نزدیک دوازده، دست و پاهام و باز کردن، دیگه قدرت مشت و لگد زدن نداشتم، فقط گریه می کردم. اونا هم همینجوری وایستاده بودن نگاهم میکردن. یکیشون دستش و کشید رو اشکام، صورتم پس زدم عقب. یه جایی نزدیکای مقبره خمینی بودیم، نوراش از اونجا کامل معلوم بود. نشوندم رو زمین، سردسته هه کنارم نشست، اونای دیگه هم روبروم. بهم گفت کسی کاریت نداره، ازت خوشم اومده، ولی نمی توانیم ولت کنیم بری، تو هممون رو لو می دی. بهشون گفتم این کار و نمی کنم، قول میدم لوتون ندم، گفتش تازه اگه خودتم نخوای خونوادت نمی ذارن حرفی نزنی... . دو سه ساعتی یکی بدو می کردیم، بالاخره پسر اصلیِ شماره خونمون و گرفت که زنگ بزنه. زنگ که می زنه مامان گوشی رو بر می داره، به مامان می گه دخترتون پیش ماست حالش خوبه نگران نباشید، این و می گه و بعدم گوشی رو قطع می کنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سه گانه قسمت اول "آن"



خیلی ساعت گذشته بود ولی هنوز از "آن" خبری نداشتیم خواهر"آن" تقریبن هر یک ربع یکبار زنگ می زد و می گفت هنوز گوشیش خاموش ، خیلی نگران بود خیلی زیاد ولی من با وجود اینکه معمولن همیشه ته ماجرا رو در نظر می گیرم اون روز واقعن فکر نمی کردم اتفاقی افتاده باشه . حدود ساعت یازده نیم بود خواهر"آن" بهم زنگ زد گفت ما شب میایم اونجا "آن" حالش اصلن خوب نیست نمی توانیم بریم خونه ، گفتم باشه فقط بگو چی شده. "آن" ساعت چهار، پنج بعد از ظهر تو میدون آریاشهر منتظر ماشین بوده که سوار شه بیاد خونه، یه پراید قرمز نگه می داره، بجز راننده توش دو تا مرد دیگه هم بودن،"آن" می گفت خواستم سوار نشم ولی انقدر خسته بودم دلم می خواست زودتر برسم خونه، از صبحم انجیو بودم، دیگه اون ساعت به چیز دیگه ای بجز خونه رفتن نمی توانستم فکر کنم. یه متر جلو تر یه مرد دیگه رو هم سوار کردن، دیگه کم کم داشتم می ترسیدم، راننده از تو آیینه زل زده بود به من و اون دوتا انگار داشتن با هم یه چیزایی رد و بدل می کردن. تو کمتر از چند ثانیه تصمیم گرفتم بگم پیاده می شم، اما قبل از اینکه دومین کلمه از دهنم بیرون بیاد دوتا مردی که این ور اون ورم نشسته بودن سرم و فشار دادن زیر صندلی، یکیشونم دستشو گرفته بود جلوی دهنم، راننده هم شروع کرده بود به گاز دادن، صدای گاز ماشین وبوق ماشینهای اطراف و می شنیدم. هیچ وقت جرات نکردم ازش بپرسم حسش تو اون لحظه چی بوده، یعنی هیچ وقت اصلن چیزی ازش نپرسیدم. چیزایی رو که می دونم خودش برام تعریف کرده، فقط حالا که می خوام حسش کنم دستام کرخت می شه. "آن" می گفت از احساس سرمایی که می کردم فهمیدم که هوا داره تاریک میشه می دونستم که دیگه تو خیابون نیستیم صدای جاده میومد. بالاخره ماشین و نگه داشتن. گردنم داشت خرد می شد نفسمم بند اومده بود سرم و که ول کردن، گفتم هرچی پول دارم بردارید موبایلمم هست، یکیشون محکم زد تو صورتم گفت خفه شو، از ماشین انداختنم بیرون و با لگد می کوبیدن تو سرم، وسط برهوت بودیم. بعد چهارتایی به "آن" تجاوز می کنن، بعدشم می کننش تو ماشین و وسط جاده شهریار، با ماشین در حال حرکت پرتش می کنن بیرون . "آن" می گفت تمام بدنم درد می کرد و مثل کرم رو زمین خودم و می کشیدم تا بیام گوشه جاده نمی دونستم کجا هستم، هوا خیلی سرد بود و جاده هم پر از کامیون، هیچ ماشینی وای نمیستاد نمی دونم چقدر پیاده راه رفتم تا یه ماشین برام نگه داشت. بعد از اینکه سوار ماشین میشه موبایل راننده رو می گیره و به خواهرش زنگ می زنه. خواهر "آن" دوباره بهم زنگ زد گفتم چی شد کجایین، گفتش می ریم خونه یکی دیگه از بچه ها مامان باباش نیستن برای "آن" بهتره . میرن اونجا "آن" که یه کمی آرومتر می شه چند ساعت بعد زنگ می زنن دوست پسرش بیاد، شاید می تونست بیشتر از هر کسی بتونه آرومش کنه. پسره بعد از اینکه میاد می گه شماها من و گذاشتین سر کار و دارین بهم دروغ می گید."آن" برای جلب توجه من این نقشه رو کشیده، بعدشم از اون خونه میره بیروننمی توانستم و نمی خواستم به این پسره فکر کنمیکسال بعد "آن" جریان و برام خودش تعریف کرد. در یه کیسه ای رو باز کرد که یه دفتر توش بود، با کیف و لباسهایی که اون روز تنش بودن، بهش گفتم بسوزونیمشون من سوزوندن و دوست دارم. شب که شد با "آن" رفتیم یه جایی که هیشکی نبود، یه آتیش گنده درست کردیم، همرو سوزوندیم. فردای شب تجاوز "آن" اومد خونه، رفتم دیدمش. روبروی هم نشسته بودیم و هیچ حرفی نمی زدیم. به خواهر "آن" گفتم باید به مامان اینها بگین و حتمن "آن" باید پیش دکتر بره. شبش رون با خالشون حرف زد و یک ماه بعد جریان و برای مامانش تعریف کردن. بعد یکماه، ولی از نگفتن بهتر بودباید می رفتن کلانتری برای شکایت، کلانتری گفته بود که پدرش باید شکایتنامه رو بنویسه، نمی توانستن به پدرش بگن چون ممکن بود سکته کنه، هیچ وقت شکایتی برده نشد. "آن" از فردای اون روز با کاتر تمام پای خودش و تیکه تیکه می کرد. تا مدتها بعد، شاید تا دو سه سال بعد می دیدم این کار و تکرار می کرد.
  حدودن دو ماه پاش و از در خونه بیرون نذاشت . اون شب وقتی خواهر"آن" بهم گفت چی شده تا صبح بیدار بودم، تو اتاقم از سر اتاق به ته اتاق می رفتم و بر می گشتم، تمام بدنم میلرزیذ یادم نیست کی صبح شد و چی شد که دیگه راه نرفتم. و چه شد که خوابم ...برد

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...