۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

چِفت

یه بدنِ که داره خودشو می کشه رو زمین، می کشه و بازم می کشه، زمین خاکیِ، سنگ و کلوخشم زیادِ، زیادی زیادِ واسه اینکه بشه راه بری یا خودت و روش بکشی ، خیلی سخت کشون کشون به جلو می ره. به یه دیوار بزرگ می رسه، دیوار امتداد داره تا خیلی دور، می ایسته، اینجا چینِ. دوتا پا دارن به سرعت از یه کوهی بالا میرن، سرعتشون برای بالا رفتن از کوه زیادی تندِ، خسته می شن ولی نمی تونن بشینن، به همدیگه تکیه می دن، خستگیشون در میره، باز ادامه می دن، بند کفش یکیشون گیر می کنه زیرش، می افته از کوه پایین، اون یکی تا آخر همونجا می شینه پایین و تماشا می کنه. دوتا دست با همدیگه دارن سنگ کاغد قیچی بازی می کنن، یه دزد دریایی میاد جفتشون می دزده و می بره. دو تا چشم، تو یه قاشق از گلوش رفت پایین. دو تا گوش بالای یه ناقوس بزرگ، برای همیشه می مونن. دو تا دماغ، همدیگه رو نمی خوان، می رن زیر بارون. دو تا لب، رو دیوار نقاشی می کشن، نقاشی که تموم میشه فرو می رن تو هم. لب ها لای دیوار چین گیر کردن. دماغ ها سرما می خورن، غرق می شن. گوش ها، آلیاژ می شن فرو می رن تو ناقوس. دو تا چشم دارن اون تو رو تماشا می کنن. دو تا دست بالای کوه نشستن کنار یه پا، دزد دریایی رفته اون یکی پا رو بیاره. بدن از دیوار رد نمی شه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...