۱۳۹۶ فروردین ۱۶, چهارشنبه

خواب دلتنگی می بینم

زمان اونقدر می ترسونتم که می تونم روی دوتا زانوهام بنشینم و گریه کنم. دلم تنگ میشه برای آدمهایی که تا حالا ندیدمشون. دلم برای تمام روزهایی که کنارشون بودم تنگ میشه. دلم برای لحظاتی تنگ میشه که حضوری نداشتم. دلم برای زمانی که داره سپری میشه تنگ میشه. اینهمه به لرزه می اندازتم. هر صبح که میشه مجبورم از دو خواب بیدار بشم. خواب اول ماجرایی که چند دقیقه بعد از بیدار شدن میفهمم تو گذشته اتفاق افتاده بوده، و خواب دوم زندگیم. که داره می گذره. جلومیره. دوباره دارم برمیگردم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...