۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

حرف هایی که به هیچ کس نمی شه گفت!

.............................................................
...................................................................................................................
...................................................................................................................
......................................................................................................!.............
...............................!..........................................!....................................!...
.!....................................................!.......................................!..................!.
......................................................................................................!............
................................................................................................................
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

خواب اذیتم می کنه

وارد یه دهکده کوهستانی شدیم، زمستون بود و جاده پر از گِل و شُل، باید اونجا می موندیم نمی دونم چرا؟، انگار یه مسابقه ای قرار بود اونجا برگزار بشه. من خسته بودم، رفتم تو یه اتاقک که بخوابم. فکر می کردم میاد پیشم، ولی نیومد، نمی دونم چرا ولی نیومد. صبح با یه دوچرخه داشتم سر پایینی ِ جاده رو می رفتم که پیداش کنم، دیدم با چند تا دختر دارن حرف زنان سر پایینی رو میان بالا. تو یه اتاقک نَم دار نشسته بودم . هرچی می گفتم جواب سر بالا می داد، نمی دونستم چرا؟، نمی فهمیدم چرا؟، فقط زجر می کشیدم. یه سیگار از سیگاراش برداشتم شروع کردم به کشیدن، نگام کرد ولی هیچی نگفت. رفت که دوش بگیره، دلم می خواست باهاش برم، ولی درو پشت سرش قفل کرد. برگشتم تو اتاقک آروم شروع کردم به گریه کردن، دیگه سیگار اون دورو بر نبود، یه دونه برای خودم پیچیدم، به خاطرچه احساسی باهام اینجوری رفتار می کرد...، هیچ وقت آزارش نداده بودم...، واقعن چیزی هم وجود داشت...، دوستم داشت یا نه...، نمی فهمیدم. موهام بلند بود و وقتی نشسته بودم تو اون اتاق خالی که موکت زمینش سفت بود، روی تنم ریخته بود. زبری ِ زمین روی بدن ِ لُختم چنگ می نداخت. رفتم سمت در حموم در زدم گفتم می خوام بیام تو، درو باز کرد، از زیر دوش اومد کنار بهم آَخم کرد، نه اصلن نمی شه، اومد بیرون. درو بستم، دوش باز بود نشسته بودم کف زمین زیر آب سیگار می کشیدم و موهام و کف زمین نگاه می کردم.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

پازل ِآدمیزاد

به نظرم آدمیزاد پدیده ی غریبیه، یعنی یه مجموعه ی متضاد که در کنار هم چیده شده، و این چیدمان قابل تغییر و تبدیل . در طول زمان های مختلف دانه های پازل جایگاه خو دشون رو تغییر میدهند و برای مدتی و شاید همیشه در جایگاه جدید قرار می گیرند. قرار گرفتن این دانه ها در مورد آدم های مختلف متفاوت، و به هیچ عنوان هیچ پازلی نباید شبیه به پازل دیگه چیده بشه، چون در این صورت ساختار اصلی پازل به هم می خوره. برای تغییر چیدمان پازل افراد دیگه، که البته به نظر من اساسن کار اشتباهی، باید حتمن ساختار اصلی در نظر گرفته بشه، چون اگراین تغییرات تحمیل شده بر اساس ساختار اصلی جلو نره، درست مثل یک توده ی به هم فشرده دیر یا زود از هم پاشیده می شه، و اونوقت اتفاق وحشتناک دیگه ای که پیش میاد گُم شدن ساختار اولیه است . بهترین راه برای چیدن این پازل و تغیر دادن اون، آهسته جلو رفتنِ، یعنی دقیقن هر کسی وقتی دونه های خودش رو جابجا کنه، که یا شکل جدیدی رو زیر سر داره که باید بسازتش، یا برای جابجا شدن چیدمان احساس نیاز بکنه. توصیه اکید من در مورد بازی با پازل اینه که، هر کسی فقط و فقط، مشغول پازل خودش باشه، این حرفم کاملن جدی بود.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

یا...یا...ویا..(از مجموعه من و بچه ها)

... دیروز با دو تا از این خانمایی که تو دروازه غارن قرار بود چند جا سر بزنیم، ببینیم برای بچه ها، چه امکاناتی می شه از جامعه گرفت. چندتاش اداره جات دولتی بود که وقت گرفته بودن برای نا کِی...، یه سریشم رستوران ها و سینما ها بودن. برنامه اینا دقیقن اینه که بچه ها رو آروم وارد جاهایی بکنن که از اونجا ترد شدن، و براشون امکاناتی رو که حق شهروندیشون بگیرن. داشتیم سرک می کشیدیم. مرکز لِگو اسکان...، شاید یه تخفیف کمی قائل بشن، بعید می دونم... . سینما آفریقا، اینجا حممالکده است نه سینما. سینما قدس، آدمای بدی نیستن... . کبابی نایب، چرا واقعن... . رستوران شیوا، فراموشش کن... . عجیب ترین قسمت ماجرا ساعت دو بعدازظهر زیر تیغه ی خون ریز آفتاب، این بود که وقتی براشون توضیح می دادی، فکر می کردن تو بازاریابی چیزی هستی، البته واقعنم غیر از این، من که شخصن انتظار دیگه ای نداشتم. فقط مونده بودم، این مردم ما چقدر موجودات کم هوشی هستن، آخه دیگه انقدر! راستی ادارجات دولتی چی؟، اونا هم می خوان  کون واروون بِدهند. یعنی اداره بهداشت قراره به تُخمش باشه که بچه رو تو بیمارستان از مادرش می گیرن میدن بهزیستی چون پول سِزاریون نداره که بده، یا اداره آمار، یا مجلس ، یا بهزیستی ، یا شهرداری...یا ...یا...یا...ویا...

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

مگه راکتور هسته ای می خواین تعمیر کنین

معمولن آدم هایی که ترجیح می دن تو ساختمون های بزرگ و یا برج ها زندگی کنن دلایل خاصی برای کارشون دارن، یکیش راحتی ِ که خدمات اون ساختمون ها در اختیار ساکنینش می ذاره، و ساکنین لازم نیست نگران مسائل پیش و پا افتاده ی مجتمع باشن. ولی وای به روزی که مشکلی به وجود بیاد و نشه حلش کرد. خب ما الان داریم راجع به حدود هزار واحد صحبت می کنیم، که اصلن نمی دونم تو هر کدومشون چند نفر دارن زندگی می کنن، و فاجعه ای که توی دمای چهل درجه تابستون می تونه پیش بیاد. تمام دستگاه های سرمایش هوا از کار می افته، ساعت ها می گذره و وضعیت عوض نمی شه، و حالا این ساعت ها داره تبدیل می شه به یک هفته. خاک بر سر اون تاسیساتی که نمی تونه از پس تعمیر یه چیلر ساده بر بیاد، چقدر درد آور که نیروی متخصص ما انقدر تو باقالیاس که در عرض یه هفته هنوز نتونسته یه دستگاه، اصلن نمی گم ساده، خیلی هم پیچیده رو به کار بندازه. مگه راکتور هسته ای می خواین تعمیر کنین ، مگه می خواین اورانیوم غنی سازی کنین . این جاست که با وجود انزجار و نفرتم از گرما، یه دفعه یه چیزی میاد تو ذهنم که از اون گرما برام دردناک تر می شه و بیشتر سرم گیج می ره و بیشتر احساس تهوع می کنم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...