۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

قطار

قطار تو سربالایی کوهستان داشت بالا می رفت، پنجره های قطار میله هایی داشت که از همدیگه فاصله زیادی داشتن و تمام درها باز بود. هر ایستگاهی که قطار می ایستاد از درها و پنجره های قطار تیکه های بزرگ سنگ به داخل پرتاب میشد، من به دنبال یه گوشه ای می گشتم که تیکه های سنگ باهام برخورد نکنن. دوباره قطار حرکت کرد، زنی از نژاد زرد، شاید تایلندی، پاکتی دستش بود که تو اون پاکت سه تا ماهیه گنده ی خیلی قشنگ بود با باله های بلند. زن به من گفت که باید ماهی ها رو بخورم، باید درسته قورتشون بدم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اصلن اینا تو دهنم جا می شن که بتونم قورتشون بدم. تصویر ماهی ها رو می دیدم و دهن خودم رو. زن بچه اش و صدا کرد وبهش گفت یکی از ماهی ها رو قورت بده تا من ببینم، بچه ماهی رو گرفت تو دستاش و دهن باز ماهی رو نزدیک دهن باز خودش کرد، ماهی زنده بود و باله هاش رو تو دستای کوچولوی بچه تکون می داد، ماهی از دستش لیز خورد و افتاد کف واگن. بارون می اومدو کف واگن آب جمع شده بود، و ماهی تو همون آب باله هاش رو تکون می داد و جلو می رفت. طوفان به همراه بارون با شدت از درها و پنجره های باز قطار می اومدن تو و همه چیز رو با خودشون می بردن. هر جا که قطار می ایستاد تیکه های بزرگ سنگ و کلوخ هم طوفان و بارون رو همراهی می کردند،  همه با هم از یک سمت می اومدن و از سمت دیگه خارج می شدن.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...