۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

صدات

یکی نوشته بود؛ هنوز منتظرشم. موهای تن من صبح اول صبح راست شد، در واقع موهام راست نشد یه جورایی حالش رو کشیدم تو خودم. سه سالی گذشت از وقتیکه اون نوشته های سایکو طور مالیخولیایی سرو کله شون پیدا شده بود. بودی بودی بودی، بعدش نبودی. صدات.  دیگه به سایکو بودن اون نوشته ها فکر نمی کردم، اسمت رو پیام دادم. جواب دادی به تاریخ 93/07/23 آخرین پیام دریافت شد تو مردی. و تو مردی، واقعی اون نوشته های سایکو طوره مالیخولیایی مرد. اون دختر عجیب پانزده ساله خبرش رو بهم داد، باورم نمی شد. خودم دیدم. باورم شد. راستی من هیچ وقت تو رو ندیدم. تو هم جوکر داشتی. یکی از صبح های انتهای راه که همه درها بسته شده بود تو را به خاطر آوردم. به خاطر می آمدی و از خاطر می رفتی. شب چهارشنبه من مست بودم و همه چیز در خواب فرو رفته بود، بدون اینکه من چیزی بدونم. من خیلی مست بودم. تو سرم صدات رو میشنوم .

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

وقتش به وقتش، نرسید

وقتش نرسید. وقتش وقتی رسید که دم دمای صبح بارون و رعد و برق شروع شد. بویی که میومد و صدایی که ایجاد شده بود من رو با خودش از زمان خارج کرده بود. خروج از زمان اونقت صبح باعث شد که آرام بخش بخورم تا آروم بگیرم. سوار ماشین که شدم دیگه نه فهمیدم چقدر ترافیک، نه صدای هیچ ماشین دیگه ای رو شنیدم. فقط اشک ریختم برای وقتی که دیر رسیده بود. انقدر توی بارون پرتاب شدم  تا نفسم از هق هق بند اومد. وارد آخرین اتوبان که شدم بارون بند اومد. صدای هق هق بند اومد ولی هنوز از ابر سیاه خون می چکید، جمعه ها خون جای بارون می چکید...

۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

دلم که... همش.. هیجان... می خواد.

شاید آهسته خودم رو مرور می کنم. دستم رو روی صورتم می کشم. برای اینکه بتونم صورتم رو لمس کنم مجبورم چشام رو ببندم . چشمام رو می بندم و سعی می کنم کف دستم رو با دست دیگه ام لمس کنم. چشمام رو که می بندم بارون شروع می کنه به باریدن. دارم سعی می کنم با چشمای باز کف دستم رو لمس کنم سخته، واقعا سخته. یادم می افته این روزها برای هر تمرکزی نیاز دارم تا چشمام رو ببندم. توی باشگاه وقتی می خوام روی یه پام وایستم یا وقتی می خوام دم و بازدم عمیق داشته باشم همش باید چشمام بسته باشه. یا وقتی می خوام خودم رو بکشم. از افعال کش آمدن و نه کشتن. اون بیرون یه هوای سرد داره انتظارم رو می کشه. بوی قهوه نمیاد، هرچی بو می کشم نمیاد. ولی چوب دارچین پیدا می کنم. دلم همش هیجان می خواد.

۱۳۹۴ مهر ۱۸, شنبه

به اندازه یک عمر دوست داشتن

دیوارنگاره های شهربرایم جنینی را به تصویر می کشید که تمنای باز نشدن را داشت. جنینی خارج از رحم مادر. تنها آن جسم درخود فرو کشیده شده بود که جنین را پناه می داد. ایستادن، ایستادم. فرو ریختم. جنین شدم. کوچه سوم پایینتراز پمپ بنزین دم در انتظار می کشیدم اگر به کوچه می رسیدم. نزدیکی های صبح صدای فرو ریختن قطرات باران روی شیروانی خواب سبکم را نوازش می کرد. همان جاده خاکی که آن سال ها مست رانندگیش کرده بودم. همان ویلاهای پله ای. درست هم آنجایی که برایم  ابدی شده بود. من، آن جاده...، آن رنگ آبی...، آن جاده خاکی...، من آن جا را به اندازه یک عمر دوست داشتم.  

۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

پاهایم اما...، باید روی زمین می نشست

چیزی که بیش از هر چیز من رو به خودش مشغول کرده بود و نگرانم می کرد اتفاقی بود که من رو نسبت به همه چیز بی تفاوت تر و بی تفاوت تر می کرد. آهسته آهسته نسبت به هر حرفی یا عکس العملی که زمانی نا خوشایندترین بود بی حرکت ترین شده بودم. مطمئن نبودم که توهین بود یا نبود. مطمئن نبودم که چه چیزی می توانست توهین باشد. مطمئن نبودم که نزدیکترین آدم ها هم غریبه شده بودند یا نه. مطمئن نبودم تمام حرف ها باد هوا شده بود یا فقط بعضی از حرف ها بیرون نیامده محو می شد. ولی اما، کلمات دیگر ریز به ریز از زیر اهرم های ماشین تایپ بیرون نیامده مشاهدت می شد. و من.. خوشحال ..،بودم. غمگین...، بودم. بی سرانجام...، بودم. پی در پی...، بودم. پاهایم اما...، باید روی زمین می نشست.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...