۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

سترولینگ د ستیریتس

داشتم به اسم وبلاگم فکر میکردم. داخلی، شب، ساعت حدود یک ربع به نه، بلوک دو، خانه وحید. هر کسی یک گوشه افتاده و داره کار خودش رو میکنه، موزیک با صدای بلند در حال پخش شدن. باید یه وبلاگ درست کنم. اسمش رو چی بذارم، اسمش رو چی بذاریم. هرکسی یه چیزی میگه. یادم نیست اسم از فارسی به انگلیسی برگشت یا از انگلیسی به فارسی. شبای دلگیری شده بود انگار اون روزای تهش. هنوز زمستون بود. تو اون حال کوچیک راه میرفتم و فکر می کردم قراره توش چی بنویسم. دلم برای کامران هم تنگ میشه که همون موقع اونم یه وبلاگ درست کرد و فقط دوتا پست توش نوشت از خانه همه کودکان با درب آبی. اون شبی که هممون مست بودیم و بالا پایین می پریدیم و جیغ میکشیدیم، اونشب نبود. کامران تو یه پاییزی رفت اگر اشتباه نکنم. دلم کوکوسبزی دستپختش رو میخواد تو اون خونه گرم خیابون امیرآباد با اون جاروبرقی کوچیکه.  بعد از اون چند باری پگاه رو اینور اونور دیدم ولی مدتهای مدیدی که دیگه پگاه رو هم جایی ندیدم. پگاه اون روزها زن کامران بود. دوست داشتم اون زمستون رو که سپری شد. دوست داشتم اسمی رو که انتخاب کردیم.

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

غریبه

نمیدونم بعدشم اینجوری میمونم که همه چی رو بگم یا خاموش میشم. نمیدونم میرم تو اون اتاق سیاه پراز آینه که جیغ بکشم و همه چیز گفته بشه یا نمیرم. دست های من رو گرفتی و بردی توی اون اتاق پر از آینه و خواستی که عربده بکشم. وقتی یه روزی وایستادم برات دست تکون میدم غریبه. ما فقط آدمهای لحظات هستیم، لحظاتی که تموم میشن ولی باقی می مونن. من جاودانه شده بودم. قبل از اومدن تو و بعد از اومدن تو. لحظاتی اما فقط لحظاتی باورت می کردم.

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

پیچ یادگار شمال

هیچ وقت شعر نمی خواندم تا سرو کله تو پیدا شد. شعر خوندن وقتی یک نفر ازت میخواد که براش شعر بخونی معنا پیدا میکنه، اصن فک کنم فقط درهمین یک صورت معنا پیدا میکنه. بیشتر شعر خوانی هام همزمان میشد با پیچ یادگار شمال.  بیشترین شعرهایی که برات خوندم از اون زن شاعرعرب بود. مدت زمان زیادی طول نکشید. ولی حتا، حتا اگر دروغ میگفتی، قشنگ دروغ میگفتی. قشنگ ترین دروغی که بهم گفتی رو هیچ وقت یادم نمیره. من، من پر شدم و بعد رفتی.

۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

شرابه

شیشه ماشین یخ زده بود و درخشش دانه ها ی ریز یخ رو میشد به وضوح دید. اولین جرعه شراب بدنم رو گرم کرد، آخرین جرعه رو آهسته سرایز کردم روی شیشه ماشین. شرابه ریز یخ های شیشه رو از هم باز کرد. کف دستم رو فشار دادم روی شیشه. اثر انگشتانم حک شد و شیشه ترک برداشت. انگشتانم آهسته آهسته داشت در شیشه فرو میرفت. شیشه شراب رو روی دستانم خالی کردم. یخ زده بود، فرو نرفته بود.  برف میومد، خیلی وقت بود که داشت برف میومد و من تازه متوجهش شده بودم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...