۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

باور کن نمی تونم باور کنم

هر از چندی وقتی این حالت میاد یه سردرگمی خیلی طولانی رو هم با خودش میاره. بعد یه دفعه تمام اون چیزایی که می خوام تبدیل می شه به اون چیزایی که نمی خوام. وقتی هی صبر می کنم. وقتی قراره یه اتفاقی بیفته. اتفاق نمی افته. خوابم می بره، از خواب که بیدار می شم کلی خواب دیدم. دیگه اونی که دلش نمی خواد هیچ کاری کنه شدم. بالا، پایین. بالا، پایین. نه باور کن نمی تونم باور کنم، باور کن. اونورو نمی بینم هیچ چیش رو نمی بینم. حالت خوبی ندارم. حالتم شبیه آدمایی که تازه از خواب بیدار شدن و هنوز درست نمی دونن چی به چی، هر چی بگی فایده نداره، سنسورا هنوز به کار نیفتادن. موج عظیمی از هیجان هی وارد می شه،وارد می شه. با عجله کلی موج شکن درست می کنم، درست شدن موج شکنا تموم می شه. منتظر می شم. موجی وجود نداره. 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...