۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

بهترین لحظاتم را می خواستم فارغ از تمام چیزهایی که مجبور به تحملش بودم

باید نجات پیدا می کردم، چاره ای به جز نجات پیدا کردن نداشتم. چند بار پشت سر هم گیر افتاده بودم و تنها کاری که از دستم ساخته بود این بود که بدون فرو ریختن دیوارها و با سرعت هرچه بیشتر خودم را بیرون بکشم. احساس از بین رفتن زندگی تمام آنچیزی بود که در اطرافم می دیدم. باید یاد می گرفتم که هر شش قفل را ببندم و یاد گرفته بودم. برای بیرون کشیده شدن از این شرایط کمکم می کرد ولی مجاری تنفسی ام را می بست. می شد که خفه نشوم؟! . اینجا هم کاری نداشتم، از مدتها پیش. باید سعی می کردم به خودم اعتماد کنم. لحظاتی را دوست می داشتم که باید آرزو می کردم سریعتر بگذرد. فقط بهترین لحظاتم را می خواستم، فارغ از تمام چیزهایی که مجبور به تحملش شده بودم. نیاز داشتم زندگی کنم و دیوارها را رنگ بزنم و رنگ ها را از  نزدیک لمس کنم وگرنه می مردم. این صبر را از کجا آورده بودم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...