۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

توده عجیبی از یه صدای نامفهوم رفت تو حلقم

پنجره رو باز کرده بودم چون بعضی شبا هوا انقدری خنک هست که مجبور نباشی از فنکوِئل یا کولر استفاده کنی، خودمم نشسته بودم یه چیزی باز کرده بودم جلوم که بخونم، یه دفعه به طرز غیر قابل باوری توده عجیبی از یه صدای نامفهوم رفت تو حلقم، این دیگه چی بود، وا صدای دسته است! ، تا جایی که می دونم الان محرم که نیست، پس چرا اینا دسته راه انداختن، حالا چرا ساعت یازده شب!، رفتم دمِ پنجره، از دسته خبری نبود اما این صدایِ لِه شده یِ گرفته ی تو دماغی همچنان زِق می زد، بله فهمیدم صدا از کجا میاد، ولی فاصله اش تا اینجا اصلن کم نیست، ببین وولوم رو تا کجا بردن بالا، آخه بی پدرو مادرا چرا مزاحم آسایش مردم می شید، فصل عزاداری هم که نیست، مناسبت جشنتونِِ، چرا آخه؟! اََه! ، وای چرا انقدر صدای یارو گُهِ، چرا اَربده می کشه حیوون، می خوام بخوابم ساعت دوازده، بسه دیگه! اِ قطع شد مثل اینکه یارو بالاخره سَقَط شد، آخیش!، الان دارن چیکار می کنن اون تو. تصور می کنم کلی آدم پشمالو ِ، چاقِ بوگندو به صورت نیمه برهنه دارن تو سینی های بزرگی که توش پر از عدس پلو قَلت می زنن، و خوابیده رو زمین بدون اینکه از دستاشون استفاده کنن دهناشون و کردن تو سینی و خودشون و می مالن رو عدس پلوها، آیِ ی ی! مریض! برو بخواب! ، تا دوباره حالت تهوع برنگشته.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بعضی ها فقط موقع راه رفتن می تونن حرف بزنن(از مجموعه من و بچه ها)

نمی دونم چی شده جدیدن آدم های تو مترو بهم علاقمند شدن، تقریبن تو هر رفت و آمدی یه پیشنهاد رویایی دارم. امروزم موقع برگشت یه یارویی نشسته بود کنارم، در تمام طول مسیر که اصلن هم کم نبود کوچکترین حرفی نزد. قطارش رو هم با من عوض کرد و باز چیزی نگفت، فقط هر از گاهی بر می گشت یه نگاه احمقانه بهم می کرد، تا اینکه دم خونه پیاده شدم و، یاروِ هم پیاده شد، و نطق کور شده در طول مسیرش، به جریان افتاد و همینجوری پشت سرم میومد و فَک می زد . اینکه با این موجودات چه جوری باید برخورد کنی روشهای متفاوت خودش رو داره، که تو بر اساس کلماتی که استفاده می کنه و تا حدی ظاهرش می تونی، جملات خودت رو انتخاب کنی، که از مودبانه شروع می شه و با توهین و داد وبیداد، گستره اش بسته می شه. ولی وای به اون روزی که یه موتوری با کاکُل های فِرِ ژل زده، شکم خیلی گنده، و وزن در حدود صدو بیست سی، و شمایلی نزدیک به هیولا، در محله پیس فولِ دروازه غار دنبالت راه بیفته، بذار خیالت و راحت کنم، بهتر تمام روش های ممکنه رو فراموش کنی، در ضمن استفاده از کلمات احمقانه ترین کار ممکنه، چون این یارو زبان آدمیزاد، آخرین چیزی که بهش فکر می کنه، و انقدرهم وقت آزاد داره که تمام روز رو دنبالت بیاد و بهت بگه:، ناز نکن دیگه سوار شو می رسونمت خوشگله!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

گُروم(از مجموعه من و بچه ها)

...سلام خانم..دلم تنگ شده بود نبودید، می خواستم خیستون کنم، _:بچه پررو برو کنار بذار بیام تو، هفته پیش انقدر خیسم کردید سرما خوردم. سولماز بدو برو دستات و صورتت بشور بیا بغلت کنم. می شه شما بچه های بزرگترو ببرید تو حیاط باهاشون کار کنید. _:حتمن چرا که نه!، این پژمان این پژمان خیلی بچه بی ادبی، برگشته به من می گه تو فقط بلدی جذبه بگیری، یه ذره که باهاشون شوخی می کنی پررو می شن. _:خیله خوب به من بگو ببینم تو چقدر نوشتن بلدی؟، سخت بدید، به من لغتای سخت بدید، منم همینطور، مال من سختتر از اون باشه، من نمی تونم بنویسم "معصومه"، نمی شه، _:این اسمت باید بلد باشی اسمت و بنویسی، من خسته شدم، خانم ببین اون ورقش و پاره کرد، پاک کن و بده به من، اِاِاِبرو اونور، خانم باید دوباره به من سرمشق بدی، خانوم دیکته به من نمی گی، من می خوام نقاشی بکشم، _:بیا بشین اینجا ولی شلوغ نکن، الان بهت کاغذ می دم، فرزاد، ناناز، کی به شماها اجازه داد برید اونور زود زود برگردید اینجا ببینم. توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود...، پژماااان بیا اینجا این بچه ها رو بنداز بیرون زووود زووود، نرگس و شقایق فردا حق ندارن بیان، خانم...، شما نمی یاید تو بچه ها می خوان برقصن، پارسال بهار دستِ جمعی رفته بودیم زیارت...، حسام بخون تو بخون، بذااااارید میلاد بخونه، میلاد بخون، اون تیمپو رو بده به من، این سطل آشغالو از کجا آوردید، _:گروم گروم گروم، برقص دیگه نازیلا برقص می خوام فیلم بگیرم، خورشید تو هم بیا، عربی بزن عربی،_:گروم گروم گروم...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بوووووق

چهار راه اول بووووووووووووق!_" زهر مار! چه مرگتِ! وحشیِ حیوون!" حالا دوباره آروم به جلو، تَق، دوباره ترمز! الان بالا می آرم! _:اینا دیونه شدن همشون، _:آهان یعنی قبلن نبودن،_:آی یایایییای! یه جوری داره فشار می ده انگار می خواد گردن رفیقش و له کنه!، بووووووق ، _:ای وای الان وا میرم، آخ خ خ ،_:رفتی روش؟،_:من نرفتم بُردنم ، فکر کنم جِر خوردم،_: تا جایی که دارم میبینم الانِ که بخوابی کف ِ زمین. _"وورج وورج وورج ، خ خ خ توف، جووووون بخورمت!"، _"نه داداش این پنج تومانش کمِ ما کرایمون سیصدوبیست پنج تومن"، _"آقا التماس دعا!"،اشهدوان...، _"می شه صداش و کم کنین"، _"مردم دین و ایمونشون و از دست دادن"، _:لِنتام تمومِ، احمق ترمز می گیره می کشه رو دیسک، _:بنزین داری؟،_:تهِ باکِ. _"اسلام شهر دونفر،اسلام شهر دونفر"،_"اَن دونی! گُه به گورِ پدرت بیاد"_"خدا بیامرزتش، مرد خوبی بود"،_"چاکِر آقا! داداش، چکِ ما ردیف دیگه؟"_:حداقل اینجا می شه یه نفسی کشید،_:نمی تونم صورتم و صاف کنم این ورش کاملن لِه شده،_:آب رادیات که می ریزه روم، تنم گِز گِز می کنه،_"بِِِِکش پایین، دِِ می گم بِِکش پایین"،_"اون چاررارو میری بالا، سمت راستت یه شیرینی فروشی، کوچه بالای شیرینی فروشی"_"نمی تونم پام و بذارم رو زمین، هیچ حسی ندارم"_:حیوون زبون بسته رو چه را داره با چوب می زنه،_:ببین داره با چی وَر می ره، الانِ که صداش درآد، بوووووووق!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

چِفت

یه بدنِ که داره خودشو می کشه رو زمین، می کشه و بازم می کشه، زمین خاکیِ، سنگ و کلوخشم زیادِ، زیادی زیادِ واسه اینکه بشه راه بری یا خودت و روش بکشی ، خیلی سخت کشون کشون به جلو می ره. به یه دیوار بزرگ می رسه، دیوار امتداد داره تا خیلی دور، می ایسته، اینجا چینِ. دوتا پا دارن به سرعت از یه کوهی بالا میرن، سرعتشون برای بالا رفتن از کوه زیادی تندِ، خسته می شن ولی نمی تونن بشینن، به همدیگه تکیه می دن، خستگیشون در میره، باز ادامه می دن، بند کفش یکیشون گیر می کنه زیرش، می افته از کوه پایین، اون یکی تا آخر همونجا می شینه پایین و تماشا می کنه. دوتا دست با همدیگه دارن سنگ کاغد قیچی بازی می کنن، یه دزد دریایی میاد جفتشون می دزده و می بره. دو تا چشم، تو یه قاشق از گلوش رفت پایین. دو تا گوش بالای یه ناقوس بزرگ، برای همیشه می مونن. دو تا دماغ، همدیگه رو نمی خوان، می رن زیر بارون. دو تا لب، رو دیوار نقاشی می کشن، نقاشی که تموم میشه فرو می رن تو هم. لب ها لای دیوار چین گیر کردن. دماغ ها سرما می خورن، غرق می شن. گوش ها، آلیاژ می شن فرو می رن تو ناقوس. دو تا چشم دارن اون تو رو تماشا می کنن. دو تا دست بالای کوه نشستن کنار یه پا، دزد دریایی رفته اون یکی پا رو بیاره. بدن از دیوار رد نمی شه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

آب بازی(مجموعه من و بچه ها)

... نشسته بودم کنار پنجره، نرگس هم رو پام دراز کشیده بود و وول می خورد، داشتیم پلنگ صورتی تماشا می کردیم، که چند نفر برای بازدید از بچه ها اومدن اونجا، دست برقضا یکی از اونها از نژاد زرد بود، ژاپونی یا کره ای، واقعن می دونم. نرگس یهو برگشت گفت اِاِاِ این که جومونگه! بعدشم هی به یارو می گفت جومونگو قهقهه میزد، بچه های دیگه هم یاد گرفتنُ و داستان سر دراز پیدا کرد...، یارو هم که احتمالن اولین بار بود که تو یک همچین فضایی قرار گرفته دمبش و گذاشت رو کولِش و رفت. وقت ناهار، بچه ها سیب زمینی هاشون و که خوردن مشغول کِش بازی شدن، منم به طرز غریبی یاد سالهای خیلی دورافتادم، سالهای کش بازی :) ، همینجور تو هپروت بودم که یهو یه لیوان آب یخ خالی شد رو سرم، فقط فرصت کردم گوشیم و از تو جیبم درارم بذارم تو دفتر، چون در عرض کمتر از چند ثانیه، جنگ شروع شد، کسی به کسی رحم نمی کرد، اول فقط لیوان های آب بچه ها بود، ولی پس ازمدتی، پارچ، سطل، لگن، قابلمه و هر چیزی که ممکن بود بشه توش آب ریخت، دسته دسته، از تو آشپزخونه خارج شد و وارد صحنه جنگ گردید. پژمان و مرتضا به صورت کاملن رسمی داشتن انتقام خون پدرانشون و از من می گرفتن، چون دو سوم آبهای جنگ روی من خالی شد، و انقدر خیس بودم که با هر قدمی که بر می داشتم به اندازه یه سطل آب اَزم این ور اون ور می ریخت. آتش بس اعلام شد و قرار شد بشینیم تو آفتاب تا بلکه خشک شیم. به حالت نیم خیز رو یکی از سکو های حیاط دراز کِش بودم و چرت می زدم که دوباره پزمان شلنگ آب دسشویی رو باز کرد روم، یعنی دیگه تا خیلی بیشتر از اونچه که جا داشتم خیس بودم.  ناگفته نماند که البته منم وظیفه خودم رو برای خیس کردن اون ها به هیچ عنوان نادیده نگرفتم و به حالتی تهاجمی به این مهم رسیدگی کردم...ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

پس فردا شنبه

امشب پنج شنبه است، فردا جمعه است، پس فردا شنبه... . تو اتاقم دارم راه می رم و فکر می کنم، از سر به ته از ته به سر، کلی چیز دارم که بهشون فکر کنم، و کلی چیز که تجسمشون کنم، همینجوری میادو میره، این یه سال هم مثل بقیه یه سال های دیگه ام زود گذشت ولی پر ماجرا، جالبیشم این بود که آدم های ماجراش فقط خودم نبودم، کلی آدم! کلی اتفاق! اِی وای قرمز شد! حالا باز، از اول میرم تا ته، میام تا سر، یه حجم عجیبی از افکار آزارم میده، همون حجمی که اگه بیاد بیرون، جایی نداره برای اینکه بمونه، نه شناسنامه و کارت شناساییش تعیید شده است که تو هتل بهش جا بدن، نه قیافه اش اون جوری که گیر خورش خوب نباشه، البته دوست و رفیق کم نداره ولی آخه مگه چقدر تو می تونی پیش دوست و رفیق بمونی، هم اونا اذیت می شن هم خودت، تنهایت و از دست می دی، اونوقت به مرور بی استفاده می شی، و دیگه اون چیزی نیستی که بودی، اگه از جنس کُلی ها بودی، می توانستی هی بری سفر، البته می دونم که سفر و دوست داری ولی خوب از اون جایی که تو این یه ساله خیلی اذیت شدی و تازه بازم قراره بشی قطعن نیاز به یه محل سکونت ثابت داری. چند ماهی که دیگه حرف نمی زنی، البته خوب منم اگه بودم ترجیح می دادم حرف نزنم، اونم بعد از اینکه قصاب محله مون، اشتباهی داشت من و به جای گوسفند سر می برید. پسر خاله نوه عمم می دونی چی میگه، میگه این یارو قصاب خیلی هم چشماش خوب می بینه ولی از وقتی، زری خانم اینا دخترشون و دادن به تو، می خواد سر به تنت نباشه، والا منم اگه بودم دخترم و می دادم به یه مهندس تا یه قصاب، آخه می دونی قصابا بیشترشون سنگ دلن ، اصلن همه رو گوسفند می بینن، چه می دونم والا چی بگم. حالا امشب که پنج شنبه است، پس فردا شنبه خودم می رم با هاش حرف بزنم ببینم میاد بریم پای قرارداد یا نه! اگه خواستی بیا با هم بریم، البته از همین الان ندید می گم تکلیفمون روشن، دوباره با ساتورش میاد دم مغازه پدرمون در میاره، یا یکی دوتا از سگای کشتارگاه و میاره که دنبالمون کنن، ببین کی بهت گفتم، کاش یه ذره حرف گوش می کردی، اگه به فکر خودت نیستی به فکر بچه ای که تو شیکمت باش.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سختِ

در مورد چیزای مختلف همونقدر که می تونی به صحتش اعتماد داشته باشی، درست تو یه نقطه به همون نزدیکی، عدم صحتش هم حضور داره. درست زمانی که تو افکار تو دسته ها دارن پشت سر هم میان، خیلی ساده ممکن رنگ ها تغییر پیدا کنن و دسته ها عوض بشن. وقتی تو نتونی افکارت رو به خودت اثبات کنی و هیچ کدوم از شواهد نتونن کمکی بکنن اونوقته که... . همیشه همونقدر که شواهد واقعی به نظر می رسن، می تونن غیر واقعی باشن. تو فرو می ری...، به یه جایی که نمی تونی هیچ درکی ازش داشته باشی، شک می کنی، و باز فرو میری. سختِ فهمیدن اینکه چیزایی که برات مهمن چقدر واقعین. می دونی، برای همه ی آدم ها این مهمِ...،  ولی یه راه دررو هایی هم وجود داره، خود فریبی ...اونقدرا هم بد نیست، یا اینکه اصلن از فکر کردن در موردش پرهیز کنی، یا حتا اینکه به تغییر دادن اون واقعیت فکر کنی، یا خیلی حالت های دیگه، مثل برخورد مستقیم. ولی با وجودِ تمام حس های قوی و استدلال های صحیح، بازم  نمی شه چیزی گفت. چون حتا اینکه خود این موارد تا چه حد واقعی اند برای خودش مسئله ایه.  در نهایت یه نقطه ای برای فرو رفتن وجود داره. واقعیت، در مورد هر چیز کوچیک یا بزرگی در هاله ای پیچیده از ابهام، معلق باقی می مونه. و خود تعلیق باز سختِ... .

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

وووووی نمی دونید چی شده(مجموعه من و بچه ها)

...تو که نمی تونی غلط می کنی، خودت غلط می کنی، خودت غلط می کنی. دختراااا!دخترااااا! ، به خاطر مادرتون!  حالا اینم حکایت ماست!. امروز شاد و خوشحال و خندان، دوربین کینگ آو نقطه رو که چند وقت پیش ازش گرفتم و حالا حالا هم خیال ندارم بهش برگردونم، بر داشتم و رفتم تا برسم تو کوچه پس کوچه ها. یه چند تایی عکس گرفتم از چیزایی که به نظرم جالب می اومد، بیشتر هدفم عکس گرفتن از بچه ها بود، عَلل خصوص اونایی رو که بیشتر دوست دارم. ظاهرن اونجا یه قانونی داره که بدون هماهنگی با نمی دونم چی چی حق نداری عکس بگیری...، و خوب... این چی دیگه؟، اصلن کی گفته من آدم علاقمند به قانونی هستم. حالا بماند که خانمها دوربین و که دیدن، انگار چه وسیله خطرناکی رو دیده باشن...، برخوردا کثافت! خلاصه منم اونایی رو که دلم می خواست عکسشون رو داشته باشم گفتم موقع رفتن باهام بیان تا ازشون عکس بگیرم. زود زدم بیرون، بچه هام دنبالم، نامردی هم نکردم همونجا دم در نشستم شروع کردم عکس گرفتن. بهتون نمی گم که مسئولین محترم اگه کارد میزدی خونشون در نمی اومد، بُدو بُدو زنگ زده بودن که وووووی نمی دونید چی شده که خانم فلانی... . ولی واقعن کُس خُلنا، آخه یکی نیست بگه شما تو ساده ترین برخورداتون ریدین، حالا نگران چار تا دونه عکسید. گاهی به این نتیجه می رسم که بعضی آدمها انگار واقعن باید جارچی، خبر چینی چیزی می شدن، اونجوری احتمالن با علاقه بیشتری به کارشون رسیدگی می کردن... . حالا فک کنم واقعن فردا یَک بساطی داشته باشیم با این اَنترچه ها.....ادامه دارد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

خودم با خودم میرم(مجموعه من و بچه ها)

...روز اول که رفتیم دروازه غار سه تا بودیم، یکی دو هفته که گذشت یِِتامون رفت، گذشت تا دو هفته پیش، یِِتا دیگه هم رفت. این یکی یِتا هم فکر کنم دیگه نیاد. دیگه باید تنهایی برم و بیام، خیلی وقتا تنها رفتم و اومدم، قراره بازم برم و بیام. میون اون کوچه پس کوچه ها که از تو جوباش بو زباله میاد، وسر هر کدومشون یکی داره چُرت اَنتری میزنه و ته هر کدومشون سه تا در میون یکی از نعشگی یا خماری بیهوش افتاده تنگ دیوار، حالا خودم با خودم می رم. صبحا وقت اومدن نزدیک کوچه، بچه ها دارن پرسه می زنن که یا بیان تو، یا برن سر کار که همون فال فروشی و گدایی و این جور داستانهاست، یا هم اینکه طبق قوانین جدید وظاهرن ظالمانه ، انداختنشون بیرون و آویزونت می شن که ببریشون تو. امروز دوباره سولمازو سر صبح انداختن بیرون، امروز دوباره من غمگین شدم، جالبِ بگم انقدر همه رو انداخته بودن بیرون که موقع ناهار تعداد بچه ها به بیست تا هم نمی رسید، باز غمگین شدم. فهمیدن اینکه باید یه جوری یه چیزایی رو به این بچه ها یاد داد کار سختی نیست، ولی بیرون انداختنشونم خشونت به ظاهر نادیدنی که می تونه...،نمی تونه. فکر می کنم به اعمال خشونت روی سولماز سه ساله که بدترین کارش اینه که وقتی یکی از این حَمّالا داره با صدای گوشخراش جملات نامفهوم می گه، جیغ می کشه و فرار می کنه تو حیاط، که دیگه دوباره اون صداهای ناهنجار خونه رو، خیابون رو ... نشنوه.. . حَمّال دقیقن عزیزانی هستند که اونجا به بچه ها خدمت می کنند، و لازم می دونم که بگم روی میم کلمه حممال تشدید وجود داره و بهتره که بعضی وقتا با شدت خونده بشه، این ترکیب ناسور.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

خورشت آب زیپو(مجموعه من و بچه ها)

...سوژه امروز یه چیزی بود بینِ خورشت قیمه و آبگوشت، اصلن بذار این جوری بگم کلی آب بود که با رُب قرمز شده بود، لپه بود بعلاوه سیب زمینی هایی در قطع وزیری و در نهایت تکه های میلی متری ریش ریش شده مرغ که همشون تو یه دیگ گنده قرار گرفته اند.  بنازم به نبوغ آشپز که غوغا کرده با ای خورشت آب زیپوش، و بنازم اون نابغه ای رو که گفت بچه ها همینجا تو اتاق غذاشون و می خورن، یعنی حاضر بود همه جا به گُه کشیده بشه ولی سلطه ای رو که  فقط برای لحظاتی بدست آورده از دست نده و این شد که نیمی از اون آب زیپو بعد از اتمام مراسم ناهار در کف اتاق جاری بود و می شد دونه دونه لپه هارو از لای موهای بچه ها بیرون کشید و سیب زمینی های له شده و تولید کانسپشوال آرت کرده رو بر روی دیوارها دید. ولی در عوض نکته ی مهم این بود که یه احمق تونست حرف خودش و به کُرسی بشونه، می دونی چه خوشحالم می کنه، حمایت این عزیزان از تِزهای همدیگه. جای شما خالی، امروزم بساطِ رقاصی و خونه مادر بزرگ هم به راه بود کما فی سابق.  بالاخره باید یه هماهنگی هایی بین اتفاقها، صداهاو حرکتها وجود داشته باشه... . راستی امروز با امیرحسین تونستم صحبت کنم، به شدت نگران ابیوسِ جنسی در مورد این بچه بودم، به خاطر همون زخمی که اوندفعه وسط کونش بود و حالتهایی که بعضی وقت ها داشت...، به هر حال چیزی پس نداد، امیدوارم همونجوری که خودش گفت کسی اذیتش نکنه. خوب، تو این آب زیپو دیگه چی داریم، گرمای هوا رو داریم که نابودت می کنه... و رامین که امروز کار وحشتناکی ترتیب نداد، تازه یه صورتک زن خیلی جالب هم کشید، تازه پژمانم نشسته بود ور دستش و داشت لَب کشیدن یادش می داد. سولمازم که نیومد. ملیکا هم اومد دوباره زود فرار کرد و رفت. شکیبا و زهرا و میترا و نازنین و آسیه و یکی دو تا دیگه هم با من تو حیاط بودن، داشتیم با هم لغت کار می کردیم. دیگه چی...آهان اینم بگم گویا خانم های عزیز حاضر در اونجا خیلی از بر خورد نسبت به عملکردهاشون خوششون نمی یاد.  علل خصوص که امروز وقتی یکی از ظروف غذا بر روی همکاران عزیز خالی شد من از خنده بر روی زمین افتادم و دست و پا می کوبیدم. به هر حال حماقت و بدجنسیهای این دوستان، و عدم همراهی و همکاری من در موارد مختلف با آن عزیزان ادامه خواهد داشت.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...