۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

سختِ

در مورد چیزای مختلف همونقدر که می تونی به صحتش اعتماد داشته باشی، درست تو یه نقطه به همون نزدیکی، عدم صحتش هم حضور داره. درست زمانی که تو افکار تو دسته ها دارن پشت سر هم میان، خیلی ساده ممکن رنگ ها تغییر پیدا کنن و دسته ها عوض بشن. وقتی تو نتونی افکارت رو به خودت اثبات کنی و هیچ کدوم از شواهد نتونن کمکی بکنن اونوقته که... . همیشه همونقدر که شواهد واقعی به نظر می رسن، می تونن غیر واقعی باشن. تو فرو می ری...، به یه جایی که نمی تونی هیچ درکی ازش داشته باشی، شک می کنی، و باز فرو میری. سختِ فهمیدن اینکه چیزایی که برات مهمن چقدر واقعین. می دونی، برای همه ی آدم ها این مهمِ...،  ولی یه راه دررو هایی هم وجود داره، خود فریبی ...اونقدرا هم بد نیست، یا اینکه اصلن از فکر کردن در موردش پرهیز کنی، یا حتا اینکه به تغییر دادن اون واقعیت فکر کنی، یا خیلی حالت های دیگه، مثل برخورد مستقیم. ولی با وجودِ تمام حس های قوی و استدلال های صحیح، بازم  نمی شه چیزی گفت. چون حتا اینکه خود این موارد تا چه حد واقعی اند برای خودش مسئله ایه.  در نهایت یه نقطه ای برای فرو رفتن وجود داره. واقعیت، در مورد هر چیز کوچیک یا بزرگی در هاله ای پیچیده از ابهام، معلق باقی می مونه. و خود تعلیق باز سختِ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...