۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت

خواب عجیبی بود، بالالی یک تپه ای تو چمن ها منتظرت نشسته بودم. اومدی پیشم. لباسی که تنت بود همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت.  باهم دیگه از تپه اومدیم پایین و رفتیم تو یه سلف غذا خوری. اونجا یک مراسمی شبیه به مهمونی برپا بود. میزها و صندلی ها و دیوارهای سلف فلزی بود. درواقع اونجا شبیه یک تونل لوله ایه بلند بود که یک میزمستطیل دراز از سرش تا تهش قرار گرفته.  نیمه بالای لوله سقف شیشه ای بود که نور آفتاب رو می داد داخل و همه جارو روشن می کرد. پیشم نشسته بودی. نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی بلند شدی و رفتی، خسته بودی و بی حوصله، دوست نداشتی اونجا باشی یا نمی دونم دوست نداشتی کنار من باشی. همه تصویرها شبیه انمیشن تری د ی بود . من سوار یه اتوبوس آبی شده بودم و داشتم تو یه جاده ای رانندگی می کردم و می اومدم دنبالت. پیچ های جاده رو از بالا و کج می دیدیم. از خواب بیدار نمی شدم تا ساعت شد یک ربع به هشت.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

تونل خاک اره

دیوارهای راه پله آنقدر باریک بود که احساس می کردم داخل یک تونل در حال راه رفتنم . پله ها واقعی نبود و دیوارها هم واقعی نبود. اولین قدم بر روی اولین پله، تخته لایه نازک زیر پایم را به صدا درآورد. دیوارهای تنگ تونل هم مثل کف آن از تخته نازکی ساخته شد که اگر با آن برخورد می کردی از صدایی که تولید می شد خیلی راحت می شد فهمید که پشت آن دیوار خالی است. داخل تونل بوی خاک اره چوب می آمد. باید احتیاط می کردم و روی زمین نمی نشستم، دامنم کوتاه بود و خاک اره های  چوب  پاهایم را خراش می داد. این دیوارها تو را... پوشانده بود. پشت تخته چوب های نازک آرمیده زجر می کشیدی. و گاهی آهسته خاک اره ها را از روی صورتت پاک می کردی نازنین ترینم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه

گوشم ... زنگ ...

ساعت حدود هفت. آهسته آهسته یک استرسی داره بهم هجوم میاره. تمام تلاشم  رو می کنم که نادیده بگیرمش ولی بیشتر و بیشتر می شه. ساعت ده، باید آرامبخش بخورم. جواب نمی دی اشکالی هم نداره. چند سالی می شد حمله استرس ازبین رفته بود. این چند روز اما نشونه های برگشتش رو احساس می کردم. گریه ام می گیره. خفه می شم، باید بشم. یاد گرفتم که باید خفه بشم. دوباره داره یه اتفاقی می افته، قراره یه صفحه دیگه ورق بخوره. می ترسم. همیشه از چیزایی وحشت کردم که بقیه نکردند. اندفعه قراره پوستم تمساح بشه. احساسی از سمتت نمی یاد، تو رفتی. اون موزیک لعنتی که یک ماه بیشتره داره تو گوشم زنگ می زنه صداش بلندتر شده. دوباره ساعت دو سی دقیقه شب می شه، من تو اتوبان دارم اون پیچ رو دور می زنم... . هیچ کلمه ای از اون موزیک یادم نمیاد فقط صداش تو گوشم داره زنگ می زنه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

رو به من

قاب بلند شیشه ای با حصاری از چوب رو به من بود. فرسنگ ها جلوتر در آن سوی کوه ها خواب ِ آن کفشها به حقیقت بدل می شد. خاک زیر و رو شده بود و چیزی بیرون نیامده بود. دفن سالیان همه چیز را پوشانده بود، گفته بودم که زیر خاک چیزی وجود ندارد. گفته بودم که مردگان هرگز از خاک بر نخواهند خواست. اگر چیزی بود همینجا در میان دروغ های دفن نشده بود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

آن شب زیر آوار خانه دفن شد

آن شب هیچ کس نفهمید بر او چه رفت. ساعت از نیمه شب می گذشت و صدای سو سو ی شب همه جا پیچیده بود. کابوس شبانه او را تسخیر کرده بود. وقتی بیدار شد و فهمید تمام آنچه بر او رفته کابوسی بیش نبوده آرام گرفت و دوباره سر بر بالین خود نهاد. لحظاتی بعد صدای آژیر خطر بجای سو سو ی شب فضا را تسخیر کرد. صدای مهیب نا مشخصی  صدای آژیر خطر را در خود فرو برد. بمب باران بود آنشب که او کابوس دیده بود. اولین تلالوات خورشید که تابید خرابه های خانه ای که بمب بر روی آن افتاده بود مشخص شد. دیگر هیچ وقت کابوس ندید. دیگر هیچ وقت سر بر بالینش ننهاد. بالین در زیر آوار خانه دفن شد. 

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

نشست بهم


خیلی سال پیش نمی دونم شاید بیست سال، یه چیزی خونده بودم که یه جمله اش صبح امروز تو مغزم داشت زنگ می زد... . یادم نمی اومد دقیق از کی بود. جمله هه یه همچین چیزی بود: "ما نیز زمانی مردمانی بودیم همچون شمایان ولی اکنون مشتی خاکیم..." . نمی دونم  چرا، فکر کردم ممکنه مال رومن رولان باشه، تو گوگل سرچ کردم رومن رولان یه صفحه باز شد و اولین جمله ای که تو این صفحه بود نشست بهم؛ "حرف نزدن دلهره ای  بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر". عجیب همون چیزی بود که باید می بود.



۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

Fish & Bird; Tom Waits

They bought a round for the sailor

And they heard his tale


Of a world that was so far away


And a song that we'd never heard


A song of a little bird


That fell in love with a whale


He said: you cannot live in the ocean


And she said to him: You never can live in the sky


But the ocean is filled with tears


And the sea turns into a mirror


And there's a whale in the moon when it's clear


And a bird on the tide


Please don't cry


Let me dry


Your eyes


So tell me that you will wait for me


Hold me in your arms


I promise we never will part


I'll never sail back to the time


But I'll always pretend you're mine


Though I know that we both must part


You can live in my heart



۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

واقعیت اما چیز دیگری بود

سراسیمه وار از سویی به سویی می شوم در پی رفته ای بی بازگشت. مگر زندگی چند بار قرار بود تکرار شود و اکنون بیش از نیمی از آن رفته بود و من هنوز سراسیمه بودم. در خانه گم می شدم، در خیابانها گم می شدم، در روشنایی نفرت انگیز صبحهای تازه از خواب برخواسته گم می شدم، همه چیز فقط زمانی بی مفهوم می شد که به خواب می رفتم و خواب همه چیز را با خود می برد. گم شدن را می برد، من را می برد، تو را می برد، همه مردمان اطرافم را می برد. به زندگی اصرار می کردم و زنده نبودم. در شلوغی ها حضور داشتم و نداشتم. از همه چیز حرف می زدم و سکوتم نفرت انگیز بود برای شنوندگانم. آرام شو آرام شو شب فرا رسیده، خواهی خوابید و دگر بار بر خواهی خواست، نخواست. به دو قطبی فکر می کردم که مرا می کشیدی، واقعیت اما چیز دیگری بود. ای کاش تفاوت واقعیت را از حقیقت می فهمیدی.

اشک هایش، لبخندش، همه چیزش


پاهایم خواب می رود و من روی دو زانو خم می شوم. گسست ران هایم را احساس می کنم و بی وزن می شوم. باران شروع به باریدن می کند، من چشم هایم را می بندم تا فقط صدای بارش را بشنوم. آرام بلند می شوم و صدای پرتاب اطرافم را می شنوم. چاره ای نبود باید می شندیم حتا اگر صدای این انفجارهای پی در پی گوش هایم را کر می کرد. 
من با تمام توانم می دویدم و از دنیا دور می شدم. این درست است که بازگشت من ویرانگر بوده است. من اما توان راه رفتن بر روی ویرانه ها را نداشتم. زلزله همه چیز را برده بود. ای کاش ویران نمی شدی ای کاش زیر آوارهای فرو ریخته غرق نمی شد عزیزترینم. نمی دانستم سقف را از رویش بردارم یا دیوارها را، به هر کجا که دست میزدم دیواری فرو می ریخت. هیچگاه نباید باز می گشتم. من زمین را لرزانده بودم همانوقت که می دویدم تا از شهر دور شوم، من زمین را لرزانده بودم و اکنون ویرانه ها مرا فرو می نگرستند. چهره ی او که در زیر آوار دویدن ماند برایم سفید بود مثل تمام روزهای لبخند. دستانم پاره شده بود از بهم زدن سنگ و کلوخ، عزیزم اما در دستانم نمی آمد.اشک هایش، لبخندش، همه چیزش برای همیشه محو شد. باید تاب می آوردم باید دیوار گچی همیشگیم را بر روی صورتم می زدم و تاب می آوردم نبودنش را، که رفته بود تا دیگر فرو ریختن را لمس نکند. دستان سفیدش را قاب گرفتم، نگاهش را تا ابد چشم انتظار خواهم نشست. من نباید به شهر باز می گشتم نباید.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...