۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت

خواب عجیبی بود، بالالی یک تپه ای تو چمن ها منتظرت نشسته بودم. اومدی پیشم. لباسی که تنت بود همونی بود که وقتی برای اولین بار دیدمت.  باهم دیگه از تپه اومدیم پایین و رفتیم تو یه سلف غذا خوری. اونجا یک مراسمی شبیه به مهمونی برپا بود. میزها و صندلی ها و دیوارهای سلف فلزی بود. درواقع اونجا شبیه یک تونل لوله ایه بلند بود که یک میزمستطیل دراز از سرش تا تهش قرار گرفته.  نیمه بالای لوله سقف شیشه ای بود که نور آفتاب رو می داد داخل و همه جارو روشن می کرد. پیشم نشسته بودی. نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی بلند شدی و رفتی، خسته بودی و بی حوصله، دوست نداشتی اونجا باشی یا نمی دونم دوست نداشتی کنار من باشی. همه تصویرها شبیه انمیشن تری د ی بود . من سوار یه اتوبوس آبی شده بودم و داشتم تو یه جاده ای رانندگی می کردم و می اومدم دنبالت. پیچ های جاده رو از بالا و کج می دیدیم. از خواب بیدار نمی شدم تا ساعت شد یک ربع به هشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...