ساعت حدود هفت. آهسته آهسته یک استرسی داره بهم هجوم میاره. تمام تلاشم رو می کنم که نادیده بگیرمش ولی بیشتر و بیشتر می شه. ساعت ده، باید آرامبخش بخورم. جواب نمی دی اشکالی هم نداره. چند سالی می شد حمله استرس ازبین رفته بود. این چند روز اما نشونه های برگشتش رو احساس می کردم. گریه ام می گیره. خفه می شم، باید بشم. یاد گرفتم که باید خفه بشم. دوباره داره یه اتفاقی می افته، قراره یه صفحه دیگه ورق بخوره. می ترسم. همیشه از چیزایی وحشت کردم که بقیه نکردند. اندفعه قراره پوستم تمساح بشه. احساسی از سمتت نمی یاد، تو رفتی. اون موزیک لعنتی که یک ماه بیشتره داره تو گوشم زنگ می زنه صداش بلندتر شده. دوباره ساعت دو سی دقیقه شب می شه، من تو اتوبان دارم اون پیچ رو دور می زنم... . هیچ کلمه ای از اون موزیک یادم نمیاد فقط صداش تو گوشم داره زنگ می زنه.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۵, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر