۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

اشک هایش، لبخندش، همه چیزش


پاهایم خواب می رود و من روی دو زانو خم می شوم. گسست ران هایم را احساس می کنم و بی وزن می شوم. باران شروع به باریدن می کند، من چشم هایم را می بندم تا فقط صدای بارش را بشنوم. آرام بلند می شوم و صدای پرتاب اطرافم را می شنوم. چاره ای نبود باید می شندیم حتا اگر صدای این انفجارهای پی در پی گوش هایم را کر می کرد. 
من با تمام توانم می دویدم و از دنیا دور می شدم. این درست است که بازگشت من ویرانگر بوده است. من اما توان راه رفتن بر روی ویرانه ها را نداشتم. زلزله همه چیز را برده بود. ای کاش ویران نمی شدی ای کاش زیر آوارهای فرو ریخته غرق نمی شد عزیزترینم. نمی دانستم سقف را از رویش بردارم یا دیوارها را، به هر کجا که دست میزدم دیواری فرو می ریخت. هیچگاه نباید باز می گشتم. من زمین را لرزانده بودم همانوقت که می دویدم تا از شهر دور شوم، من زمین را لرزانده بودم و اکنون ویرانه ها مرا فرو می نگرستند. چهره ی او که در زیر آوار دویدن ماند برایم سفید بود مثل تمام روزهای لبخند. دستانم پاره شده بود از بهم زدن سنگ و کلوخ، عزیزم اما در دستانم نمی آمد.اشک هایش، لبخندش، همه چیزش برای همیشه محو شد. باید تاب می آوردم باید دیوار گچی همیشگیم را بر روی صورتم می زدم و تاب می آوردم نبودنش را، که رفته بود تا دیگر فرو ریختن را لمس نکند. دستان سفیدش را قاب گرفتم، نگاهش را تا ابد چشم انتظار خواهم نشست. من نباید به شهر باز می گشتم نباید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...