۱۴۰۱ آبان ۲۷, جمعه

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی رو که دوست داری باهم داشته باش. اینجا یا برای تمام ابدیت تنها می موندی با اسیر می شدی و با خودشون می بردنت هرجایی که تو دیگه اونقدر توش دخالتی نداشتی. یه کار دیگه هم می تونستی بکنی می تونستی توی علفزارها پیاده بدوی، سفر کنی، برای همیشه مسافر بمونی یه روز تو آسمونها باشی و یه روز تو زمین ولی اگر پرت بشی فقط خودتی خودت، اگر غرق بشی بازم فقط خودتی خودت، اگر مادر بشی بازم فقط خودتی خودت و آهسته آهسته تبدیل به سایه می شی انقدر سبک می شی که می ری تو قعر آسمون و دیگه کسی یادش نمیمونه که تو اصلا بودی، راستش و بخوام بگم اونموقع هم که هنوز بالا نرفته بودی کسی نمی دیدت، اگرم میدیدت براش گرون تموم میشد. اینکه همه جا جبهه جنگ بود و همه جا باید می جنگیدم نفسم رو بریده بود. توی خونه با نزدیک ترینهات، توی خیابون با غریبه ترین ها، اونهایی که دوسشون داشتی، اونایی که نداشتی، با تمام نظام حاکم با تمام موافق ها و تمام مخالف ها. و برای جنگ ابدی با خودت که چی درست بوده و چی درست نبوده؟ زندگی برای ما بدجوری میدون جنگ بود از همون اول اولش. لطفا دیگه هیچ وقت از من نپرس چرا این بچه رو نگه نداشتی!

۱۴۰۱ آبان ۲۵, چهارشنبه

ترس هایی که بلعیدم

از فرصت سو استفاده می کنم اینجا لازم نیست هیچ فیلتر شکنی داشته باشم. ذهنم رو که رها می کنم از توش به طرز عجیبی نفرت بیرون میزنه به همراه تخیلی که اونم هرچی جلوتر می ره فقط فاجعه آفرینی می کنه. آخه اون طرفدار این کثافتای قاتل، مردم دارن تو خیابون جون می دن، می تونم با مشت بکوبم تو صورتش و دهنش رو جرو واجر کنم، به محض اینکه ولم می کنند می تونم نسبت به همه چیز و همه کس بدبین باشم و به آدمها بپرم که البته می پرم حتی اگر شده با تحقیر آمیزترین نگاه تمام تاریخ. خودم رو یادم میاد وقتی می تونستم بافراق بال به آدمها لبخند بزنم ولی راستش الان دلم خیلی پرالان فقط با فراق باز می تونم گریه بکنم و برای اینکه بلافاصله چشمهام پر اشک بشه و فوج فوج آب از توش بیرون بزنه حتی لازم نیست لحظه ای فکر کنم. نسبت به همه چیز و همه کس عذاب وجدان دارم و درعین حال می بینم تو خودم به وضوح که اگه برم هم می تونم بزنم و هم می تونم بکشم. می ترسیدم، خیلی وقتهای زیاد از خیلی آدمهای عزیز اطرافم و اتفاقاتی که برام رقم می زدند و اتفاقاتی که برای خودم رقم زدم و اتفاقاتی که رقم خورد. ولی چیزی که تو تمام این سال ها یادگرفتم و باهاش زندگی کردم این بود که ترس رو قورت بدم، ترسم رو می بلعیدم توی مواجهه، و چیزی که نمی دونستم این بود که اون چیزی که بلعیدم کجا رفته و چی شده؛ توی تمام این سال های تلاش، احتمالا برای زنده نگه داشتن امید نه البته خودم. داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها، شنبه ها، یکشنبه ها، دوشنبه ها و تمام هفته، داره خون جای بارون می چکه. جای من کجاست؟!!!! تمام سال های نرفتن. زیستن شاید درعجیب ترین قسمت تاریخ سرزمینی که توی اون متولد شدم. می تونم متنفر باشم یا نه؟ فارق از این جواب که شاید باشم ولی سوالم اینه که می تونم باشم یا نه؟ صدام  رو آروم می کنم، برای چیزهای خیلی خیلی کوچیک خوشحال می شم. الان یهو به ذهنم رسید نمی دونم واقعی هست یانه؛ تمام اون ترس هایی که بلعیدم یه جایی تو وجودم نشست کرده که یه وقتایی می تونم نشونشون بدم و احتمالا اون وقت ها من خود خود شخص شخیص هیولا هستم و این همون جایی که من ازش می ترسم. 

۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه

و بیداری در خلال من به خواب می رود

بعضی وقت ها خواب می بینمُ بعضی وقتها در بیداری بعضی وقت ها در خواب. من خواب آرامش می بینم آرامش خواب من را من در خلال بی خوابی ها بیدار می شوم و بیداری در خلال من به خواب می رود. واحتمال میدم این اتفاق برای تمام آدمها وقت هایی پیش می آید که تبدیل به شبح می شوند، گاهی برای همیشه و گاهی فقط برای مدتی. من چه وقتی که شبح باشم چه نباشم بوی نون رو خیلی زیاد دوست دارم وکوچولوی عزیز دوست داشتنی من که مدت کمی موند و بعد به یک سفر خیلی طولانی رفت عاشق برنج بود. شب قبل از رفتنش تویه کوچه نه چندان شلوغ توی استانبول دستم رو گرفت و خیلی آروم من رو از دنیای اشباح  بیرون آورد؛ بیشترازچهارسال بود که آروم آروم بدون اینکه خودم فهمیده باشم به دنیای اشباح پیوسته بودم. وقتی اومد وحشت کردم، خیلی خیلی زیاد. توی خواب راه می رفتم و خودم رو به در و دیوار می کوبیدم. هنوز به وضوح به خاطر دارم که بالا پایین می پریدم. هیچ تصور ذهنی و غیر ذهنی از حضورش نداشتم. به عکس هام نگاه می کنم، همونایی که اونم توش هست به چشمهام ذل می زنم و توش دنبالش می گردم. 

 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...