۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

بهترین لحظاتم را می خواستم فارغ از تمام چیزهایی که مجبور به تحملش بودم

باید نجات پیدا می کردم، چاره ای به جز نجات پیدا کردن نداشتم. چند بار پشت سر هم گیر افتاده بودم و تنها کاری که از دستم ساخته بود این بود که بدون فرو ریختن دیوارها و با سرعت هرچه بیشتر خودم را بیرون بکشم. احساس از بین رفتن زندگی تمام آنچیزی بود که در اطرافم می دیدم. باید یاد می گرفتم که هر شش قفل را ببندم و یاد گرفته بودم. برای بیرون کشیده شدن از این شرایط کمکم می کرد ولی مجاری تنفسی ام را می بست. می شد که خفه نشوم؟! . اینجا هم کاری نداشتم، از مدتها پیش. باید سعی می کردم به خودم اعتماد کنم. لحظاتی را دوست می داشتم که باید آرزو می کردم سریعتر بگذرد. فقط بهترین لحظاتم را می خواستم، فارغ از تمام چیزهایی که مجبور به تحملش شده بودم. نیاز داشتم زندگی کنم و دیوارها را رنگ بزنم و رنگ ها را از  نزدیک لمس کنم وگرنه می مردم. این صبر را از کجا آورده بودم.

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

ششهایش را حجم زیادی از آب و ماهیهای ریز پر کرده بودند

آرام خواهم شد....، آرام نخواهم شد. جمجه با فشار به داخل آب فرو می رود. لحظاتی معلق در آ ب می ماند و خواب می بیند. خواب  می بیند زمستان سردی را، بدن یخ زده ی فرو رفته و قطرات اشکی که در همان زمستان یخ زد و مرد. جمجمه در آب معلق است. آن زمستان سکوت کرده بود، تابستانش هم، پاییزش هم و حالا نمی دانست که چقدر برای به درک واصل شدن آمادگی دارد.آدم کشی!، جمجمه مرتکب قتل عمد شده بود. با مهربانی بازوانش را می فشارد و دانه دانه انگشتانش را بند به بند با اره مویی از بدنش جدا می کرد. مرده اما هنوز بدنش انقدر سرد نبود که قطعه قطعه شدن بدنش را متوجه باشد. بازوانش، بازوانش که آنشب زمستان وقتی برف ها داشت آب می شد از او مراقبت می کرد. فقط یکشب، فقط یکشب خوابش برده بود و او می خواست بازوانش قطعه قطعه شود. اره مویی را بر روی صورتش کشید و برای اولین بار اشکانش را دید، دردناک بود، از شدت دردناکی جمجمه شروع  کرد به اشک ریختن، اشک می ریخت و اره مویی را بر صورت مرده می کشید. مرده اما تحمل اشک های جمجمه را نداشت، خونابه ها و اشک ها را از روی صورتش پاک کرد و با بازوان مصله شده او را در آغوش کشید و اشک های جمجمه را پاک کرد. تمام آنشب از جمجمه هیچ سئوالی نپرسید، نپرسید چرا به مصله شدن من شدی .نپرسید چرا اشک می ریزی، نپرسید آنشب زمستانی چه شد، نپرسید چرا جمجمه شدی نپرسید. صبح شد و هنوز از او خون می رفت. جمجمه جام زهر را آرام و با مهربانی در دهانش ریخت. جام را از او گرفت ، دستانش را بوسید و او را راهی کرد. هنوز نمرده بود، هنوز نمی توانست حرف بزند، هنوز نمی توانست سکوت نکند، هنوز نمی توانست اشک بریزد. جمجمه اما در آب معلق بود و ششهایش را حجم زیادی از آب و ماهیهای ریز پر کرده بودند.جمجمه دست و پا می زد و در حال متلاشی شدن بود. مرده خیره به بدن مصله مصله شده اش نگاه می کرد. زهر داشت اثر می کرد و دل و جگر مرده تبدیل به خونابه هایی شده بود و از دهانش بیرون می ریخت. 
                      

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

من باید میرفتم و نقش دفن شده را با خود می بردم

سه شنبه دوازده فروردین سال هزار و سیصد و نود و سه، ساعت دوازده و سی دقیقه شب.بدون نگاه، خیره به پشت سرم. صدای خش خش پا بر روی زمین برفی حرارت تابستانم را از خاطر می برد. شب های خستگی، صبح های هیاهوی ناخوش، گریه ی عصرهای بازگشت، و زندگی. نگاه های ناباورانه من به درب های بلند ناکجا، ناباوری، ناباوری، ناباورم. صداهای فریاد دیوانگی. محکومیت ابدی به بد جنس بودن. صبح های طغیان. اتوبوسی که از روی من عبور کرد، بر من تنه زد و من را بر روی کف خیابان دفن کرد. نقشم بر روی آسفالت باقی ماند و هر روز که از رویش  رد میشدم یکبار دیگر انبوه جمعیت بی تحرک را می دیدم.  من باید می رفتم و نقش دفن شده را با خود می بردم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...