۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

آهسته میشوم

آهسته. آهسته میشوم. به خاک می روم و بر گماشته های خود صحه بر می دارم. به عمری که قرار بود برود. به عشقی که قرار بود بشود. به راه های دنباله دار. گماشته هایی که نوشته می شوند، نوشته هایی که گماشته می شوند. سفید باید می پوشیدم. با گل های درشت. در بزرگ راه ها گم میشدم اما هیچ خیابانی دهن باز نمی کرد برای بلعیدن سنگینی سایش قاب مستطیل شکل عکس دار. چنگ می زدم و خیره بودم. .زیباترین صدایی که شنیده بودم. تصاویری بود که با صدا به خاطر می آوردم

۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ابر سفید می بینم

ابر سفید می بینم. لباس سفید می بینم. دیرساعت رفت رو می بینم. بادی که داره میاد رو می بینم. همونقدر که نیاز داشتم در یک چهار دیواری استراحت کنم، همونقدر نیاز داشتم که در یک بی دیواری پرسه ابدی بزنم. همونقدری  که قابل اندازه گیری بود، غیرقابل اندازه گیری بود. گوش می کردم و بی تحمل بودم. آنچنان صادقانه مواجه میشدم که خودم به تعجب می نشستم. آنچنان غریبه ها آشنا می شدند و آشناها غریبه که زمان از دستم خارج میشد. توان قائل شدن داشتم و این بهترینم بود.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...