۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

ابر سفید می بینم

ابر سفید می بینم. لباس سفید می بینم. دیرساعت رفت رو می بینم. بادی که داره میاد رو می بینم. همونقدر که نیاز داشتم در یک چهار دیواری استراحت کنم، همونقدر نیاز داشتم که در یک بی دیواری پرسه ابدی بزنم. همونقدری  که قابل اندازه گیری بود، غیرقابل اندازه گیری بود. گوش می کردم و بی تحمل بودم. آنچنان صادقانه مواجه میشدم که خودم به تعجب می نشستم. آنچنان غریبه ها آشنا می شدند و آشناها غریبه که زمان از دستم خارج میشد. توان قائل شدن داشتم و این بهترینم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...