ابر سفید می بینم. لباس سفید می بینم. دیرساعت رفت رو می بینم. بادی که داره میاد رو می بینم. همونقدر که نیاز داشتم در یک چهار دیواری استراحت کنم، همونقدر نیاز داشتم که در یک بی دیواری پرسه ابدی بزنم. همونقدری که قابل اندازه گیری بود، غیرقابل اندازه گیری بود. گوش می کردم و بی تحمل بودم. آنچنان صادقانه مواجه میشدم که خودم به تعجب می نشستم. آنچنان غریبه ها آشنا می شدند و آشناها غریبه که زمان از دستم خارج میشد. توان قائل شدن داشتم و این بهترینم بود.
۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
از همون اول اولش
احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...
-
...خوب بذار ببینیم اینجا کی به کی، البته باید یه چیزی رو بگم ،بچه هایی که میان اینجا هر روز یه عده بخصوصی نیستن شاید بعد از سه هفته من هنوز...
-
وقتی این اتفاق افتاد " رف " چهارده پونزده سال بیشتر نداشت. اولین بار جریان و آنیا برام تعریف کرد، وقتی تعریف می کرد اشک می ریخت...
-
هم زدن داده های مغزی. برهم زدن داده های مغزی. تا دیروقت دیر از صندوقچه بیرون کشین شاید راحت نباشه ولی سخت تر از اون آوردن شاهد بر سر صندوق...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر