۱۳۹۹ آذر ۲۶, چهارشنبه

رسالت من کدام بود

برای لحظات آرام بودن لحظه شماری می کردم. و دخترکی را به یاد می آورم که بین دو دیوار سیمانیِ سر به فلک کشیده فقط سیاهی آسمان را می دید و فقط بعضی وقت ها می شد که در انتهای دیوار نورهای ریزی که شاید ستارگان بودند به چشمش می آمدند. و به یاد می آورم که زندگی کوتاه تر از آن بود که لحظاتم را درکوتاهی آن بگذرانم. این انگاره پایانی بود برای لحظاتی که به حدر می رفت و من آهسته به تماشا می نشستم. تماشا شدن و باز تماشا شدن. من احساس می کردم برای من، این همراهی با خود مدتی پیشترفراخوانده شده بود. آن پیشتر مدت حتی اگر در لحظه هم بود دیگر چاره ای جر نشستن و فرو شدن در آن را نداشتم. دختری را می خواندم که از گلوله می نالید. من فقط به این می اندیشیدم که برای من کدام بهتر بود، جلوی گلوله نشستن و فرو شدن در خاک سپس از آن، یا شاید من آمده بودم تا اسلحه در دست بگیرم. اینکه رسالت من کدام بود و خواستم کدام، صداهایی بود که مرا فرا می خواندند و من فرا خوانده می شدم و این خوانش ادامه داشت و من نه حالا، سالها بود که بین تفنگ در دست گرفتن و نگرفتن در تردید بودم و این تردید انگار سر آن نداشت که پایان گیرد و همه ی ما را نه، کدام همه ی ما؟! عجب حرفی! چه کسی به جز من جرات و جربزه تفنگ در دست گرفتن را داشت. یک پاسخ خیلی ساده به این سوال وجود داشت: هیچ کس!. سوگند یاد می کنم، قبلا هم گفته بودم سرتا سرتمام اطرافم پر بود از بی جربزگان و زبان بستگان، چه آنان که سر به سخن  بردند چه آنان که نبردند فرقی بینشان نبود. چه من می خواستم چه نمی خواستم، البته که من نمی خواستم. چرا باید چنین خواسته احمقانه ای می داشتم. یکی بیاید و جواب سوال من را بدهد چرا باید همچین خواسته ای می داشتم؟! یکی باید می آمد یکی که جواب را بداند و جواب را بدهد و برود. روزگار اما به من نشان داده بود که بعضی سوال ها هیچ جوابی نداشت. و اگر هم جوابی بود جوابش چیزی را مشخص نمی کرد! حتما که نه قطعا!. هی هات از این بیابان وین راه بی نهایت. رندان  را نه ندامت نه ملامت پیداست. و نه پیداست و نه پیداست. این بار حتی تکانی هم نخورد هیچ تکانی نخورد. نه بدایت نه نهایت پیداست. از سراچه جنگ به در درآمدیم و به در شدیم. عجب می بود و عجب می نمود.

۱۳۹۹ آبان ۲۶, دوشنبه

من سر در این دیگ دارم و پا در آسمان

   اینکه برای آگاه شدن درمورد یک چیز باید تمام دانسته های خودمون رو کنار بذاریم و همه چیز روازنو شروع کنیم می شد تعریف برای متد و روش، اما من به این فکر می کردم که یک جایی در ذهن تمام تصاویر زندگی من با صدا و بی صدا ضبط شده و پیشا متد چه می خواستم چه نمی خواستم بیرون میزد. اما مسئله اخلاق، که وقتی می خواهی شروع کنی چاره ای نداری به جز اینکه در هر لحظه یک قدم به جلو برداری و یک قدم به عقب و در پایان راه اتفاق عجیبی افتاده زیر پاهات به کره دوار بوده که داشتی روی اون راه میرفتی، کره سرجاش ثابت بوده و تو اونقد عمیق به فکر فرورفتی که متوجه نشدی فقط تو این سال ها فصل ها عوض شدن و رنگ ها. احساس میکنم مایعی در سرم تکان داده می شود و این مایع مرا در خود حل می کند و فرو می بلعد و من دوباره پای در آسمان فرو می برم. احتمالا این  سر روی زمین داشتن بسی معضلات برای من در مرور و عبور زمان خواهد داشت. دیگی بزرگ می جوشد و غل غل می کند، برعکس آب در وقت جوشیدن که حباب هایش به محض بوجود آمدن می ترکد حباب های این دیگ بزرگ می شوند به رنگ رنگین کمان در می آیند و در آسمان گم می شوند. من سر در این دیگ دارم و پا در آسمان و برعکس روی ابرها راه میروم. 

۱۳۹۹ تیر ۴, چهارشنبه

روزنوشت ها و اعترافات و گذری از آینده

اواخر تیر ۹۹ بود، این روزا یه جورایی همه چی از هم پاشیده بود، خیلی پاشیده تر از قبل، هم تو ایران هم تو تمام دنیا. تو ایران تحریم ها تا خر خره رو گلومون بود، قیمت دلار شده بود ۲۳ هزار تومن (الان که دارم این پست رو که قبلا پابلیش نکردم پابلیش می کنم دلار شده 36 هزار تومن و مردم دسته دسته کف خیابونند که حقشون رو بگیرند. *به وقت آبان 1401 شمسی روز 25، دومین روز از اعتصابات سراسری*)، سکه ۱۰۳۰۰، بقیه چیزها تو بقیه کالاهای مصرفی  و غیر مصرفی هم اوضاع بهتر از این نبود، شلوغیای آبان۹۸ سه تا جون ۱۸ ساله رو گرفته بودن و قرار بود اعدام کنند که بقیه مردم خفه خون بگیرن و گوه اضافه نخورن، قتل عام کردند و اعدام کردند و( من بازاز آینده اومدم: هیچ خبر نداشتن چطور دارن گور خودشون رو می کنند عمیق). ولی این همه ماجرا نبود بهمن و اسفند ۹۸ تمام دنیا به ویروسی مبتلا شد بنام کووید ۱۹ که همین الان که دارم می نویسم روزی دویست تا سیصد نفر رو فقط داره تو ایران می کشه. برای بار دوم  تهران قرنطینه شد. دوباره یه سری از کارها شیفتی شد و بقیه هم بسته، خیلی وضعیت اقتصادی خوب بود.... این وضع اما فقط مختص ایران نبود، تو همه دنیا وضع همین بود، زمین بدجوری داشت خودش رو سبک می کرد. مامانی یه ماه پیش رفت و همه خاطرات بچگی هامون رو تو اتاق ها و حیاط پلاک ۲۴ فلکه دوم نیرو هویی با خودش برد. بعد از کلی گم و گور شدن با اشک و آه و ناله رسیدم، هیچ کسی نبود. چقدر سریع جنازه رو برده بودن، گیج بودم، نمی دونستم چیکار کنم. دور خودم می چرخیدم. همه چی تموم شده بود تو یه صبح دوشنبه تو گرگ و میش سحر همه چی تموم شده بود. جمعه وقتی مامان گفت به مامانی سر بزنیم از این سر تا اون سر بی تابی کردم و بی حوصلگی( من از آینده: حالا اما خیلی می ترسم از گذر زمان و پیر شدن مامان و بابا)، رفتیم خونه مامانی، خودشم دیگه نمی خواست، دو، سه ماه بود که هیچ کس درست درمون نمی رفت دیدنش، مگه آدم تو اون سن به جز دیدن اولاد دلخوشی دیگه ای هم داره؟ جوابش رو میدم. نه نداره، واقعا نداره. قرنطینه و این کووید لعنتی تمام دلخوشی مامانی رو ازش گرفته بود و اونم بی صبرانه می خواست که نباشه، که نبینه، اگر قرار بود که دلخوشی هاش رو نبینه. تابستون امسال هوا عجیب و غریب بود زیادی عجیب و غریب بود. باد می اومد، بارون می اومد، انگار نه نگار ۲۵ تیر. تو این گیرو دار و غم و غصه و قصه های هر دم از این باغ اما من عاشق بودم و تمام لحظات برام سپری می شد که دمی رو تو بغل تو بگذرونم، اصن فک کنم فقط شبم روز می شد و روزم شب که تو بیایی. عجیب ترین احساسات زندگیم رو تجربه می کردم و تمام وجودم فقط تو رو می خواست. خیره به صورتت انقدر می موندم تا یک لبخند که مخاطبش من باشم رو تو صورتت پیدا کنم، اگر پیدا می شد دنیا مال من می شد، اگر پیدا نمی شد می رفتم ولی چشمام خیره رو تو باقی می موند. حکایت عجیبی بود این خواستن تو تو این روزها که وقتی میرفتی فقط می خواستم که نباشم تا تو بیایی.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...