۱۳۹۹ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

هلال های ماه به وقت خسوف

همه جای زمین پر از داس های بی دسته بود، پر از هلال های ماهی که فرو ریخته بودند، هلال های ماه به وقت خسوف که به رنگ سرخ در آمده بودند. ارتفاعات طالش را از آن سالی که به ساحل گیسو رفته بودم به یاد می آوردم و زمین های پر از چمن را یا همان چمن زارها را خیلی خوب و دقیق به یاد می آوردم و حالا که داشتم روی آن ها راه می رفتم، هر شب، هر صبح و هر ساعتی که از غصه تبدیل به شب می شد. هلال های نوک تیز ماه کف پاهایم را خط می انداختند و می بریدند و چون علف های بلند بود و کسی نمی فهمید که پاهای من بریده همه انتظار داشتند به راه رفتن ادامه بدهم البته راست این بود که با وجود تمام زخم هایی که داشتم و با تمام خونی که ازمن می رفت ادامه می دادم . یک چیزی را یک جایی جا گذاشته بودم، یک چیزی بود که خیلی وقت بود که نمی توانستم پسش بگیرم و ناچاره دنبالش می رفتم، اگر به خودم بود شاید مجبور نبودم این همه مسیر رو روی هلال های ماه راه برم ولی یه چیزی در یک لحظه مرامسخ کرده بود و به دنبال خودش میبرد. مسخِ مسخِ مسخ. و بعد از این همه مدت من جزئی از آن چیز و حاملش شده بودم در تمام لحظه هایی که فکر می کردم همه چیزم را رها کنم و آرام زخمهایم را چسب می زدم تا بتوانم دوباره بلند شوم و حرکت کنم و حتی به این هم فکر می کردم که دیگر راه نروم  وهیچ من و هیچ جز من ی ارزش این همه راه رفتن بر روی حلال های ماه را ندارد آن هم در زمانی که نمی دانستم من، جزئی از من، و جز من قرار هست که جایی به هم برسیم یا قرار بر این نیست.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...