۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

مدتها بود که همه چیز به انتها رسیده بود و من بهانه می تراشیدم


من سزاوار مرگ بودم و متعجب از اینکه چرا نمی میرم. مدتها بود که سزاوار بودم و انتظار می کشیدم. مدتها بود که همه چیز به انتها رسیده بود و من بهانه می تراشیدم. بهانه تراشی برای ادامه. دیروز تولدم بود، پریروز تولدم بود، پس پریروز تولدم بود. و من هاج و واج نگاه می کردم که چطور با زجر متولد شدم. سالها بود، سالها بود که بهانه را می گذشتم و دوباره به نقطه آغاز تولد باز می گشتم. تلو تلو می خوردم. گاهی فرو می رفتم. گاهی روان می شدم. گاهی فرو می ریختم. وجه اشتراک تمام آنها درد بود برای من که به پایان نمی رسید. من کف زمین نشسته بودم و دستم را درون حوضچه آب قابلمه فرو کرده بودم و به استصال می مردم و محکومیتم را نظاره گر بودم.

به وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد


صفحه مونیتر روشن شد. دنده یک، دنده دو، مستقیم رو به جلو... . پیچ اول ...پیچ دوم...جاده می پیچید و من با جاده می پیچیدم.عین جمله این بود:" تو می خوای مثلا منو به گا بدی؟؟؟؟ برو به درک" . پیچ سوم... پیچ چهارم..مبلغ نهصدهزار ریال. پیچ پنجم...من صبح که شد مثلا رو فهمیدم. همه چیز به پایان رسید. تو یک زالویی. مونیتور روشن شد. مایع درون جمجمه تکون می خورد و تعادلم رو بهم می ریخت. جاده تاریک رو به جلو. از خواب می پرم تپش قلبی که آروم نمی شه و یکساعتی که در عرض پنچ دقیقه به پایان می رسه. مونیتور روشن نشده بود و بدنم روی ویبراتور می لرزید. لرزه آروم نشد تا وقتیکه جاده تاریک شد. به وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد. دستام بی حس بود. وقتش که برسد دینم را ادا خواهم کرد. جاده دردم رو گرفته بود. دلیل به جلو رفتنم را نمی دونستم. اگر صبح نمی شد جاده رو تا انتها می رفتم. اگر جاده بی انتها بود جاده رو تا انتها می رفتم. من درد می کشیدم. بیشِ اشباع شده بودم. تمام حسم ... فقط دلپیچه و تهوع رو لمس می کرد. بهتر بود از روی صندلی بلند نشم، بهتر بود.


از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...