۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

من مثل مسافر

من. امروز مثل هر روز که عادت کردم. گریه مثل همه ی وقتایی که کسی نباید ببینه. خیابون ساعت سه بعد از نصف شب وانت بلور فروشی. من مثل مسافر. تو،تو حلقم. اون چیزی که می خوام. همه ی چیزای مبهم. گوشواره هام رو دوست دارم. مثل وقتی که داشتم دندون در می آوردم. حذف.  داری...، ندار..ی. زهره بگیر با همون برگه های خودش. ساعت8؟8:30؟9؟هان؟. بهم بگو، که بمیرم. نمی شه به کسی بگم. گشنم شده، از دیشب گشنم بود. خوابم نمی اومد مجبور بودم بخوابم. گوشام موزیک می خواد. چشمام و می بندم و می بوسم. دیروز تمام روز، پریروز واویلا. بینز. مثل همه ی وقتایی که می خوام یه کاری کنم نمی شه. می کنم! می شه!. حتا وسایلم رو هم بستم خیلی وقت ِ. اسفند، لبخند سرد. الان ِ که بشه 10:10. شد.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...