۱۳۹۸ مرداد ۹, چهارشنبه

این گاه شدن و هم این بی گاه شدن

به خاطر تمام لحظات، "لحظه"، "لحظه". و این لحظه دقیقا همان چیزی بود که احساس می کردم. ترجیحم این بود. ترجیح بر این بود. همه ی معادلات من رو از هم پاشونده بودی و من تازه فهمیده بودم که معادلاتم از هم پاشیده.
خیلی فکر می کردم و تلاش می کردم که آرامش رو برگردونم دلیل تراشی می کردم و سعی می کردم لحظات سختم رو نادیده بگیرم بعضی وقت ها میسر میشد و بعضی وقت ها میسر نمی شد و من در این استمرار قلت می زدم و به این فکر می کردم که همه چیز در زیر ثانیه زیر و ربرمیشد و بالا می رفت و دوباره فرود می آمد و من تجربه سرگیجه رو از سر می گذراندم. و اما این سیرورت ادامه داشت. و این گره خوردن انقدر عمیق بود  که حتی وقتی برای لحضاتی بیرون می آمدم دوباره آرام و آرام نشست می کردم و من این نشست را نمی خواستم هرچند فرورفتنش را بانی بودم و دوباره آرام آرام چشمانم میرفت که روی هم قفل شود و پلک امانم ندهد. و اینکه من آخرین نفر بودم، این خود دردی بود و تو نمی دانستی که من چه زجری می کشم و تو نمی دانستی، تو نمی دانستی و تو نمی دانستی و اگر هم می دانستی ترجیحت تماشای صحنه ی له شدن من بود، و نه هیچ ترجیح دیگری و نه، و نه، و باز هم نه، و بازهم نه و بازهم نه و باز پلک های من سنگینی می کرد و باز من در این آئینه گاه بی گاه می شدم، بی گاه می شدم و باز بی گاه می شدم وچه درد داشت هم این گاه شدن و هم این بی گاه شدن. و هیچ دیگری نبود. و من که ناخواسته باید تو را می دیدم. و به مثابه یک غریبه یک خیلی خیلی غریبه از کنارت عبور می کردم انگار هیچ وقت نبودم و هیچ وقت نخواهم بود و این تا ابدیت میرفت و باز می رفت و باز میرفت، با خودم زمزمه می کردم صبر کنن و همچنان خود این صبر برایم ترسناک بود و همه چیز خاموش شد وبودن تمام این ها نمی توانست دلیلی باشد برای سهمگینی که من سهمگین می نمودم، که من سهمگین بودم، که من خاموش فقط به فراموش شدن فکر می کردم و به این فکر می کردم که تو باید میامدی که تو هنوز وقت داری که بیایی، که هرچقدر هم فرار کنی با هر قوایی سر آخر چاره ای برای تو نمی ماند و من عجیب لحظه شماری می کردم برای جملاتی که قرار بود واقع شود. و این سهمگینی ادامه دار  و باز ادامه دار و تا بی نهایت این ادامه داری رفت و من دیگر باز نخواهم گشت، نه من بازگشت برای هیچ کس میسر نبود، لحظه به پایان رسیده بود.

۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه

آخرین نقطه صفحه


برای لحظاتی آرام و بدون کوچکترین صدایی سرم را بالا آوردم بدون اینکه کوچکترین حرکتی به سمت عقب یا جلو ببرم. احساس سرگیجگی به معنای سرگیجگی، و احساس بی حس شدن دستهام رو داشتم تجربه می کردم. و این جملات رو ادامه میدادم تا بتوانم منشا اش رو احساس کنم. من آهسته، و روز به روز در خیزران دوست داشتنت قلت می زدم و باز قلت می زدم، آهسته بغضی که می آمد و می رفت را می بلعیدم، ولی چرا خیزران!؟، فاجعه دقیقا از همانجا آغاز شد. آهسته و دردناک به یاد می آوردم و به یاد می آوردم که هیچ کس، هیچ کسی وجود ندارد. چشمانم را باز می کنم، تو در کنارم نشستی. هنوز از سرگیجه  چند روز گذشته کوچکترین رهایی پیدا نکرده بودم که سر صبح درب بسته شد و با بسته شدنش من را به آخرین نقطه ی صفحه  فرو برد. انتظار داشت طولانی میشد و همین طولانی شدن بود که باعث میشد من بییشتر احساس سرگیجه بکنم. صدای برفک های تلویزیون در آن سال های خیلی دور بلند می شود و من از صحنه خارج می شوم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...