۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه

آخرین نقطه صفحه


برای لحظاتی آرام و بدون کوچکترین صدایی سرم را بالا آوردم بدون اینکه کوچکترین حرکتی به سمت عقب یا جلو ببرم. احساس سرگیجگی به معنای سرگیجگی، و احساس بی حس شدن دستهام رو داشتم تجربه می کردم. و این جملات رو ادامه میدادم تا بتوانم منشا اش رو احساس کنم. من آهسته، و روز به روز در خیزران دوست داشتنت قلت می زدم و باز قلت می زدم، آهسته بغضی که می آمد و می رفت را می بلعیدم، ولی چرا خیزران!؟، فاجعه دقیقا از همانجا آغاز شد. آهسته و دردناک به یاد می آوردم و به یاد می آوردم که هیچ کس، هیچ کسی وجود ندارد. چشمانم را باز می کنم، تو در کنارم نشستی. هنوز از سرگیجه  چند روز گذشته کوچکترین رهایی پیدا نکرده بودم که سر صبح درب بسته شد و با بسته شدنش من را به آخرین نقطه ی صفحه  فرو برد. انتظار داشت طولانی میشد و همین طولانی شدن بود که باعث میشد من بییشتر احساس سرگیجه بکنم. صدای برفک های تلویزیون در آن سال های خیلی دور بلند می شود و من از صحنه خارج می شوم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...