۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

داشتم لبات و تصور می کردم

برای من که وقتی نگاه می کنم یهوسفید میشم. پافشاریت فایده نداره دلم نمی خواد فرو برم تو سوراخ های باند، دلم نمی خواد! خیلی ریزند، مطمئنم که دیگه نمی تونم از توشون بیرون بیام. سفت فشارم بده. اون و،تو و، من و، اون و، اون. همش و تا ته بکنم تو دهنم یا به نظرت ازادب به دوروبهتره نصفش رو بذارم تو بشقاب بمونه. از چشمام داره آب میاد بیرون. هروقت دوش می گیرم چشمام اینجوری قرمزمی شه، باورکن اصلن یادم نیست آخرین بار که چیزی زدم کی بوده، بهت که گفتم ازادب به دور. دستم و ول کن خودم می تونم راه بیام. تو مطمئنی که اگه زیر بارون تند بدوم کمتر خیس می شم؟، من مطمئن نیستم. امروز برات یه کاموا سرمه ای می خرم. لبه ی پله های دالون می شینم و آروم کاموا رو می پیچم دور خودم تا پیله ی سرمه ای بشم. مسافرین محترم پس از سوار شدن از درب های قطار فاصله بگیرید. از لای این نخ ها باد سرد میاد تو. پنجره ی این دستشویی همیشه باز، حتا وقتای که برف میاد. داشتم لبات و تصور می کردم. قطار از روم رد شد، من و پیله و کامواها له شدیم لایه چرخ ها و ریل و مسافرهای کابین دوازده.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

مجبور نیستی من رو مجبور کنی

مهره های طلایی  مال من، مهره های نقره ای مال تو. زیرم آهنربا وصل بود، زیر تو هم وصل بود، همونجوری که دیشب تو تختم قلت می زدم و می دیدم. مهره ها انقدر کوچیک بودن که خیلی راحت می شد گمشون کرد. نوبت من ِ،کیش!. تو این سال ها حتا صفحه ی آهنربایی هم گم شد، بدون اینکه طوفان شنی اتفاق بیفته و اون صفحه رو زیر خودش دفن کنه. شنیدم که خیلی سال بعد صفحه رو از توی یه سطل آشغالی پیداش کردن که هیچ وقت خالی نمی شده، گویا روش کلی شن چسبیده بوده. شاید اون باری که رفته بودیم لب آب بازی کنیم رفته، بازم کیش!، اون ونمی تونی جابجا کنی. هوا داره روشن می شه. مجبور نیستی من رو مجبور کنی. باید برقصم و اون پیرهن طلایی الان تمام چیزی که من برای رقصیدن بهش نیاز دارم. 

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم

یه بیابون بود که توش می شد بقایای یک معبد قدیمی رو دید، یا حداقل من اینجوری میدیدم. داشتم تبدیل به باد می شدم و می ترسیدم. تمام تلاشم رو می کردم تا انگشت اشاره ام رو گاز بگیرم و مطمئن بشم که تبدیل نشدم، نمی تونستم تشخیص بدم. وانت کروکی که چسبیده بود به یک دیوار سیمانی تو محله قیطریه، دوستانی از خیلی قدیم، و من به میهمانی دعوت شدم. برف کف خیابون که پاهات توش فرو می رفت و شیشه های ماشین که یخ می زد. تمام مردان اطرافم عده ای ترسو و کس کش بودند. مردانم در حال کس کشی برایم جذاب تر از حال ترس بودند. کم کم داشتم شیرفهم می شدم. پارچه ی آبی که دورم پیچیده بودم و تو اون بیابون باد اینور اونور می بردش رو دوست داشتم، نرم بود. راه رفتن روی اون شنهای نرم پاهام رو اذیت نمی کرد. حالا دیگه از بقایای اون معبد دور شده بودم. قفل درهای ماشین یخ زده، ازلای شیشه نیمه باز پیاده می شم.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

فال فروش نقاشی کش

بشکه های بزرگ زرد آب از بالا تا پایین پله ها رو پر کرده بودند، فقط نمی دونم چرا سر نمی خوردند بریزند رو سرکله ی آدمهایی که با سرعت ازکنارشون رد می شدند. زرد آب توش یه چیزی بود شبیه به رنگ روغن زرد که با آب قاطی شده باشد و رنگای زرد توش گوله گوله شده باشند. پسر بچه نقاشی می کشید و با تعجب به سرم نگاه می کرد، فال فروش نقاشی کش. دفتر نقاشیش رو ازش گرفتم و نگاه کردم، پرازعکس دختر بچه هایی بود که لباس عروس سفید تنشون کردند. قشنگ نقاشی می کرد خواهر بزرگتر پسر بچه. توی پله ها وقتی یکی از بشکه ها برگشت روی سرپسربچه و فال هاش، شروع کرد به قهقهه زدن و دستهاش رو که روش پراز حباب زرد شده بود کشید روی صورتش. توی اون حفره سیاه هیچ آدم دیگه ای بجز اون پسر بچه، زرد آب روش نریخت. اون روز خواهر پسر بچه با یکی از نقاشیهاش عروسی کرد و لباس عروس زرد پوشید.

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ای وای مری پاپینز

یه باد خیلی سردی داره میاد که لحظه به لحظه شدیدتر می شه، موهام و کاپشنم در جهت حرکت باد دارن می رن و من دو دستی لبه ی کاپشنم رو نگه داشتم که باد با خودش نبرتش. تو این خیابونی که من دارم راه می رم هیچ آدمی رفت و آمد نمی کنه، بیشتر ماشین ها اند که از کنارم رد میشن و اکثرشون هم شیشه هاشون بالاست آخه هوا خیلی سرد. پاچه های شلوارم به اندازه یک سانت با کفشم که رو باز فاصله دارند و چون جوراب پام نیست سرما از این پایین می کشه میاد بالا. تخته شاستی رو می کنم زیر کاپشنم که کاغذام خیس نشن، هرچند گوشه های کاغذ رویی یا خیس خیس شدن. کاپشنم سفید. تو کفشام پر از آب شدن، وقتی کفشام پرازآب می شن توی راهرو ساکت که قدم بردارم شالاپ شالاپ صدا می دن. راهروهای ساکت همشون سردن، اگه کونت رو بذاری کف زمینشون کونت یخ می کنه. پایین این خیابون میدون ملت، وقتی تو بیداری با ماشین از توش رد می شدم  شیبش انقدر زیاد نبود. کف کفشام صافن، احتمالش هست که بخورم زمین و همه کاغذ هام پخش شن وسط خیابون و خیس آب شن، درشون میارم که آب توش روخالی کنم. کفشام و که درمیارم بارون بند میاد. یه خانمی می زنه روی شونه ام و یه آدرس و نشونم می ده که بهش بگم کجاست، سرم و می گیرم بالا نگاش می کنم، ای وای مری پاپینز.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

اینجا همیشه هوا رو به غروبِ، و رنگ غروبش آبی

یه زمین خاکی خیلی بزرگ اینجاست که توش پر از قبرهای کنده شده است، ولی همه ی قبرها توشون خالی، و فقط به اندازه یک جنازه کنده شدن. احتمال می دم اینجا یک قبرستون باشه، یه قبرستون که خاکش تیره است، یه جورایی انگار خاکش خیس. اینجا قبرستون من. ولی هیچ جنازه ای ندارم که توش خاک کنم، در واقع جنازه ای وجود نداره، فقط با مردن هر کسی یه قبر توش کنده می شه. آروم دارم پاهام رو میذارم روی خاک و قدم بر می دارم، خاکش سرد، اینجا همیشه هوا رو به غروبِ و رنگ غروبش آبی. قبرهای کنده شده شکل مکعب مستطیل دارن، نمی دونم با چی کنده شدن که انقدر اضلاعشون دقیق. جای خیلی بزرگی نیست، دور تا دورش حصار چوبی داره و تا فرسنگ ها فقط زمین بایر می بینی، هوا سردِ، داره یه بادی میاد که توش بارونم داره. یه جوراب شلواری سیاه پامِ ولی پاهام لختن، خیسی خاک تا مغز استخون پاهام بالا می ره و من یک روسری پشمی سرمه ای که روش گل های قرمز درشتی داره رو دوشم دارم. شروع می کنم به راه رفتن روی خاک و قبرهای خالی رو نگاه می کنم، سطح داخلی یکی از قبرها داره مثل آسانسور میاد بالا و قبر پر می شه. یکی از جنازه ها از توی قبرستون پاک شد. پاک کن رو می کشم روی کاغذ سفید، خورده های پاک کن کاغذ رو پر می کنند.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

باورم نمی شد شلیک کنه ولی کرد و منم باور کردم

پسر داشت می رفت به سمت پارکینگ، اون یارو پلیس هم تفنگش و گرفت تو سینش، پسر داد کشید برو کنار، پلیس هم گفت حق نداری بری اونور، پسر دوباره داد کشید و پلیس شلیک کرد وسط سینه اش. داشتم از طبقه ی دهم نگاه می کردم، باورم نمی شد شلیک کنه ولی کرد و منم باور کردم. نشسته بودم لبه ی پنجره، سرم و آوردم تو وگذاشتمش لای زانوهام، عطسه ام بند نمی اومد و همینجوری از تو دماغم آب میومد بیرون. چشمام و که باز کردم، تو ماشین بوی گازوئیل می اومد و کنارمون یه تریلی خیلی بزرگ داشت حرکت می کرد که هر لحظه ممکن بود بیفته رومون، ترجیح دادم دوباره سرم رو بیارم پایین و بالا رو نگاه نکنم. خیابون رو به بالااِ و من هرچی تابلو هارو نگاه می کنم نمی فهمم الان کجاییم. با اینکه بیشتر وقتا طاق باز می خوابم نمی دونم دیشب چی شد که هر کاری کردم صورتم از روی بالشت برنگشت. دیگه حرکت نمی کنیم، ماشین خاموش شده و دیگه روشن نمی شه. بارون داره آروم آروم شروع می شه. میام پایین و اینور و اونور اتوبان و نگاه می کنم. یه تاکسی سبز ما رو سوار می کنه. وقتی طناب بکسل پاره می شه ما رسیدیم. بارون هم انقدر تند شده بود که کاملن خیست کنه .اون پسره وقتی داشت می رفت سمت پارکینگ می خواست سوار همین تاکسیِ  سبز بشه. راننده تاکسی یه پرستار بود ولی هیچ وقت ندید که چه جوری اون پلیس با لباس سبز تیره لوله تفنگش رو گذاشت وسط سینه ی اون پسر و شلیک کرد. من دیدم، همه چی رو خیلی واضح دیدم. تمام اون نیم ساعت آخر بدنم می لرزید.

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

یه کاری هست که باید بکنم!

صبح چون ساعت هارو کشیدن جلو یه ذره زود بیدار شدم بعد هی خودم و مجبور می کردم که دوباره بخوابم، خلاصه این وسطا خواب دیدم روز اول مدرسه است، رفتم مدرسه تو سالن رو لیست هایی که رو دیوارِ دارم دنبال اسمم می گردم ببینم تو کدوم کلاسم. اصلن یادم رفته بود اِسمامون و می زدن رو دیوار، چه جوری بعد این همه سال مغزم یادش بود. جالب بود که به گذشته برنگشته بودم، من ِهمین الان رفته بودم مدرسه. لعنتی نمی دونم چرا روز اول پاییز برای اولین بار تو تمام زندگیم اینجوری رفته تو حلقم. یه کاری! ، یه کاری هست که باید بکنم!. اینکه این کارارو بکنم احتمالن علتش اینه که خوب یه کاری کرده باشم. دیگه وقتی شیشه رو پاک می کنم یا لکه ی رو لباس رو می شورم به دستام فشار نمیارم. فقط من می دونم اون بیچاره چرا دیشب ناراحت شد، فقط من می دونم. باید برم بدوم فقط نمی دونم صُبا چه جوری می شه رفت و دوید. تمام اون لباسای قدیمی تو اون خونه ی قدیمی که من پوشیدمشون. و اون پیرزنی که داره ازایتالیا برمیگرده و دیگه با دستهاش نمی نونه حتا یه بُرس رو نگهداره.

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

هنوز دارم تیغ می کشم رو سرم

یک..   دو..  سه..  ، یک...  دو... سه. کمرم و می کشم بالا، دست ها و پاهام جمع می شن زیرم . چیلیک چیلیک چیلیک. مستم، تمام روز رو مست بودم، زیاد نخوردم، ولی نیامدم پایین. اصرار دارم که حس خوبی داشته باشم. وقتی بر می گردم خونه می فهمم که نداشتم. فرداش که می شه میام بیرون با یه پیرهن سبز بلند، اول می رم یه جایی که آفتابش خیلی زیاد، ولی بوی اونجا رو دوست ندارم، با وجود اینکه اونجا پراز کتاب ولی بوی خوبی نداره، یه رو فرشی خردلی زرشکی رو زمین جلوی تلویزیون پهنه، صفحه تلویزیون داره مسابقه میس ورد دوهزارودوازده رو نشون می ده، تلویزیون و خاموش می کنم. از این رو فرشی می ترسم. می رم تو آشپزخونه رو یه میزی کنار بالکن میشینم سیگار می پیچم. حالا بر خلاف جهت مسیر قبلی میرم، اونجا بوی بدی نمیاد، قبلن اینجا اومدم پرازمجسمه های کاغذی دست ساز هیجان انگیز. مستی دیشب نمی ذاره که آروم باشم، نه میپیچم نه میکشم. شب می شه میرم دماوند. نیمه های شب می رم میشینم وسط آشپزخونه، سرم و خم می کنم به سمت زمین، موهای بلندم پخش می شن کف زمین، سرم رو می تراشم. تمام صبح را تا عصر لخت تو باغ راه می رم. شاخه های درخت ها فرو میرن تو بدنم، من باز راه میرم. همش تمام روز تیغ رو می کشم رو سرم.هوا که داشت تاریک می شد بقیه چیزها رو ریختم تو نهرآب کنارباغ، برگشتم تو بابایی. یکهفته گذشته. تمام بدنم درد می کنه. هنوز دارم تیغ می کشم رو سرم. خوابم میاد... . الان دیگه نه.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

تا برن تو اون آکواریوم و جنازه بخورن

دلم نمی خواد سَرَم رو بگیرم بالا، دلم نمی خواد تو صورت آدمها نگاه کنم لایه جمعیت صبحها، گاهی هم ظهر ها، سرم رو با اصرار میندازم پایین. دلم نگاه نمی خواد. یه سالن شیشه ای خیلی بزرگ با سقفای بلند اونجاست که جنس شیشه هاش از بتون. اگه یه روزاون دیوارای بلند تکون بخورن همه فرو می رن لایه ی همدیگه بین ستون های آکواریوم، و وقتی لایه همدیگه افتادن و بهم گره خوردن از گشنگی شروع می کنن به زنده زنده خوردن همدیگه، اینجوری حداقل از گشنگی نمی میرن، گوشت آدمیزاد انقدرها هم بد مزه به نظر نمی رسه. همه جای آکواریوم شیشه ای ِ بتونی  پر از جنازه هایی که دست و پا ندارن، یا دست و پاهایی ِ که جنازه ندارن. یه مرد چاق کثیفی اونجاست که  بوی نم لای پا و خون مونده می ده، کون خیلی گنده ای داره با موهای جو گندمی تیغ تیغی، داره خودش رو می ماله به جنازه ها، پای راستش رو از زانو به پایین خوردن برای همین نمی تونه بلند شه و ایستاده نیم تنه اش رو بماله به تل جنازه های تیکه شده ی برهنه. از در مترو میام بیرون. این بیرون با وجود اینکه گرم ولی حداقل می تونم نفس بکشم، بوی جنازه  و نم لای پا نمیاد. کلی پسر بچه از پل زیر گذر وسط اتوبان کرج - تهران دارن رد می شن تا برن تو اون آکواریوم و جنازه بخورن، صدای خنده شون بلندِ، هنوز دلم نمی خواد سرم و بلند کنم، ولی سرم و می گیرم بالا و زل می زنم تو چشمای تک تکشون، ساکت می شن و حالت تهاجمی به خودشون می گیرن، من از زیر پل رد می شم، دوباره صدای خنده بلند می شه. برمی گردم پشت سرم رو نگاه می کنم، وسط پل زیر گذر تاریک وایستادم و از جام تکون نمی خورم.

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

وقتی که هنوز نمرده بود

فکر کنم عجیبترین لحظات زندگی من صبح ها وقتی ِ که از خوب بیدار می شم. چون تمام زندگی که تا الان داشتم برای چند لحظه و بعضی وقت ها بیشتر از چند لحظه برام تکرار می شه، وهمیشه تا نیم ساعت یا یک ساعت اول هنوز بیدار نشدم و دارم با چشمای باز خواب می بینم. خواب می بینم که یه معلم مدرسه ی پیری با جورابایی که همیشه معلم ها می پوشند کنار گوشم داره لبهاش رو تکون می ده، احتمالن داره یه چیزی زمزمه می کنه ولی من فقط صدای مالیده شدن لبهاش بهم رو می شنوم، وقتی که هنوز نمرده بود. دیگه خیابون و نمی بینم تا برسم به میدون آزادی. سرم چسبیده به شیشه، بازم داره صدای مالیده شدن لبهای اون پیرزن میاد، دور لباش تُفی شده ولی هنوز نمرده. سرم و می اندازم پایین، دوتا پا می بینم با جورابایی که همیشه معلم ها می پوشند، ولی اندفعه سوراخ نیستند.

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

ومن میلرزم

درازکش پیش از آغاز درد. هنوز مطمئن نیستم که به زانو در خواهم آمد یا نه. اولین قرص آرام بخش. درد شروع به پیچش کرده. عضلاتم به طرز وحشتناکی منقبض می شوند. دمر برروی شکم قلت می خورم. پیچش،انقباض، انقباض،پیچش. آرام بخش دوم،آرام بخش سوم،شیاف اول،شیاف دوم. درد اجازه دراز کش شدن برای تزریق آرامبخش را نمی دهد.درد،درد! من به زانو درآمدم. دوزانو،در خود پیچیده بر روی زمین. بدنم عرق کرده،کاملن خیس شده ومن میلرزم. شبیه گلوله ای هستم در حال زجر کشیدن که دستها و پاهایش به داخل فرو رفته. آهسته بر روی زانوها فشار می آورم و تکانکی می خورم، از همه بدنم  آب می چکد. و من پایان درد را انتظار می کشم.

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

تا ابد

هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهااااااااااااااا.................هاهاهاههاهاههاهاهاهااااااااااااااا.هوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهوهو
هوهوهو........هی هی هی هی هی هی هی هی .........هی هی هی ی ی ی ی ی هی هی هی هه ها ها ها ها .............هاهاآاااااااهاهاهاهاهاهاهاهاهااااااهاهه هه هاهه هاهه هه هه هه هه........ هه هه هه هه هه هه....هو هوهوهوهوهوهوهوهوهی هی هی هی هی هی هی هی هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاااااااااااااااااااااااااااااااا تا ابد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

تا هیچ وقت ِ هیچ وقت

امروز صبح وقتی از خواب پا شدم اصلن یادم نیست چه خوابی دیده بودم ولی همه جام بهم گره خورده بود، یعنی علاوه بر اینکه روده هام به هم پیچیده بودن دست و پاهامم لایه روده هام گره کور خورده بودن. یه لحظه یادم رفت که حق ندارم باهات حرف بزنم، بازش کردم، یهو یادم اومد، بستمش، بغض کردم، ولی باید تند تند حاضر می شدم و میرفتم، وقت گریه کردن نداشتم، حوصله اش رو هم نداشتم. دلم می خواد  حرف بزنم!؟؟، حق ندارم حرف بزنم!، خودم گفتم که حق ندارم، تا هیچ وقت ِ هیچ وقت. اینکه یه وقتایی یهو یادم می ره چه اتفاقی افتاده و من نمی تونم دیگه حرف بزنم خوب وحشتناکه، خوب!، اصلن اینکه مجبور باشی یه کاری رو انجام بِدی چیز بَدی، حتا اگه بستنی خوردن باش. خواب دیدم. دیگه نیستی!، دیگه هیچ کس نیست که دلم بخواد باهاش شوخی کنم.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

به خلصه فرو می رم

به محض اینکه وارد خیابونهای شلوغ می شم به خلصه فرو می رم. راستش این موضوع اونقدرا هم ناراحتم نمی کنه ولی همین چند ثانیه پیش که متوجهش شدم یکم برام عجیب اومد. این روزا وقتی دارم فکر می کنم یه دفعه این مسئله میاد تو ذهنم که الان این فکرِ یا خیال ؟، و از اونجایی که فاصله شون از هم خیلی کم ِ سعی می کنم این مسئله رو ندید بگیرم، البته نه واقعن سعی خاصی هم نمی کنم به صورت کاملن غیر ارادی چه فکر باشه چه خیال دوباره همونجوری ادامه پیدا می کنه و مثل همیشه یه جا یا یه وقت که اصلن نمی دونم کی و کجاست قطع می شه. به نظرم فکر کردن یه ذره از خیال سخت تر یعنی یه جورایی اگه بخوای جدی و دقیق فکر کنی تو نیم ساعت اول کاملن ممکنه مغزت درد بگیره در صورتی که در مورد خیال ذهن تقریبن داره آرامش رو تجربه می کنه. این و مطمئن نیستم ولی فکر کنم اون نیم ساعت عذاب آور صرف جمع کردن موضوع بشه و حواشی و گسیختیگی هاش رو کنار بزنه تا به موضوع به صورت خام برسه و بعدش همه چی یه کمی راحت تر می شه اونوقت می شه به موضوع راحت تر فکر کرد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

من مثل مسافر

من. امروز مثل هر روز که عادت کردم. گریه مثل همه ی وقتایی که کسی نباید ببینه. خیابون ساعت سه بعد از نصف شب وانت بلور فروشی. من مثل مسافر. تو،تو حلقم. اون چیزی که می خوام. همه ی چیزای مبهم. گوشواره هام رو دوست دارم. مثل وقتی که داشتم دندون در می آوردم. حذف.  داری...، ندار..ی. زهره بگیر با همون برگه های خودش. ساعت8؟8:30؟9؟هان؟. بهم بگو، که بمیرم. نمی شه به کسی بگم. گشنم شده، از دیشب گشنم بود. خوابم نمی اومد مجبور بودم بخوابم. گوشام موزیک می خواد. چشمام و می بندم و می بوسم. دیروز تمام روز، پریروز واویلا. بینز. مثل همه ی وقتایی که می خوام یه کاری کنم نمی شه. می کنم! می شه!. حتا وسایلم رو هم بستم خیلی وقت ِ. اسفند، لبخند سرد. الان ِ که بشه 10:10. شد.

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

حالا چرا انقدر دور؟! خیلی دور.

دیوارهای بیمارستان یا بهتر بگم سالن های بیمارستان هر چقدرم توش سیستم گرمایی روشن باشه بازم سرد. منم سردم بود وقتی روی نیمکت انتظار نشسته بودم و داشتم تو رو تماشا می کردم. روی نیمکت رو برویی من نشسته بودی و سرت پایین بود، یه مدت خیلی طولانی داشتم نگاهت می کردم. وقتی تو راهروهای نور آبی راه می رفتم خیلی سریع می اومدی و می رفتی و از کنارم رد می شدی. از در خروجی اورژانس که داشتم می اومدم بیرون وقتی اون دو تا نگهبانا داشتن همدیگر و گاز می گرفتند و بلند بلند می خندیدند تو دیگه رفته بودی. حالا چرا انقدر دور؟! خیلی دور. دستام و رو هوا می چرخوندم، از خودم دورشون می کردم و باز می آوردمشون به سمت خودم. چشمام رو که بستم دوباره اومدی، آسفالت کف پر از برآمدگی و چاله بود وقتی راه می رفتم، قفل فرمون و که باز کردم دیگه باید چشمام رو هم باز می کردم. تو هیچ اتوبانی هیچی رو ندیدم، صدای موزیک رو هم نشنیدم، خالی تا خونه. زیر بغلم خیس عرق بود وقتی کاپشنم رو در آوردم، باید آب می خوردم باید آب بخورم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

این همه ی چیزی که یادم مونده

یه برکه ی خیلی بزرگ. یه قایق بزرگ تو برکه، یه جای مقدسی شبیه به معبد، و تو، تو اون قایق یه راهب بودایی هستی. همش لبخند می زنی و می خندی. دور تا دور قایق رو یه چیزایی شبیه به گِل پوشونده که من احساس می کنم که فقط روی سطح آب رو گرفته. وارد آب می شم که شنا کنم ولی گِل خیلی سفتی ِ و حالت نیم گیر توش پیدا می کنم. از قایق اومدی بیرون و دستم رو گرفتی، بعد یه دفعه وسط آب بودم و داشتم شنا می کردم، تو هم نشسته بودی توی قایق و داشتی لبخند می زدی. وقتی دوباره برگشتم سمت قایق دیگه هیچ گِلی اون اطراف نبود. یه بچه ای تو قایق بود شاید یکساله که روبروی تو نشسته بود و بچه ی یکی از دوستانت بود، مادر بچه که همون دوست تو بود زنی بود که صورت زیبایی نداشت و خیلی نگران و بلا تکلیف بود. وقتی اومدم تو قایق محو تماشا کردن بچه شدم، خیلی ی ی ی ی ی بچه ی دوست داشتنی بود. بچه رو بغل کردم، همچنان می خندید و من شیرین بودن و دوست داشتنی بودن بچه رو با همه ی وجودم احساس می کردم. بومی های اون اطراف داشتن برام تعریف می کردن که وقتی فصل عوض بشه زمیناشون از زیر آب میاد بیرون و نصف آب این برکه روی زمینای اونا رو پوشونده. بلند شدم. چیزی که تو ذهنم بود شیرینی بیش از حد بچه بود که هنوز تو بغلم احساسش می کردم و لبخندی که روی صورت تو بود وقتی چهار زانو کف قایق چوبی مسقف نشسته بودی. این همه ی چیزی که یادم مونده.

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

گفتُمش فدای غمزه گردُم

پای راستم رو میارم جلو حالا پای چپم رو دور ساق پای راستم می چرخونم و تمام بدنم رو یه دور روی پای راست می چرخونم، گفتُمش آهای ماه پیشانو، گفت جون جونم، آخ جون جونم. دستام رو با فاصله از بدنم می کشم و به جلو میارم حالا دست چپم به سمت راست بدنم حلقه می شه و دست راستم به سمت چپ بدنم، گفتُمش برات خونه می سازُم از خشت و گل، گفت اگه دوستُم داری جام بده تو خونه ی دل. یه دور دیگه دور خودم می چرخم حال باز یه دور دیگه، دستام و می برم لای موهام و بر می گردونم دو طرف صورتم، بدنم نیمه خم شده روی پاهام و دستام  دارن دور صورتم می چرخن و سرم اینور و اونور می ره، گفتُمش بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم جون جونُم، گفت باشه ولی قول بده که دائم بخندی. بدنم رو به سمت عقب خم می کنم انقدر که موهام زمین رو لمس می کنن، حال شروع می کنم به چرخیدن، دستام تو راستای بدنم یکیشون به سمت پاهام رفتن و یکیشون به سمت سرم و من دور خودم می پیچم، گفتمُش دروغ می گی ماه پیشانو تو مستی، گفت که باور کن با تو می مونُم تا تو هستی.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...