۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

فال فروش نقاشی کش

بشکه های بزرگ زرد آب از بالا تا پایین پله ها رو پر کرده بودند، فقط نمی دونم چرا سر نمی خوردند بریزند رو سرکله ی آدمهایی که با سرعت ازکنارشون رد می شدند. زرد آب توش یه چیزی بود شبیه به رنگ روغن زرد که با آب قاطی شده باشد و رنگای زرد توش گوله گوله شده باشند. پسر بچه نقاشی می کشید و با تعجب به سرم نگاه می کرد، فال فروش نقاشی کش. دفتر نقاشیش رو ازش گرفتم و نگاه کردم، پرازعکس دختر بچه هایی بود که لباس عروس سفید تنشون کردند. قشنگ نقاشی می کرد خواهر بزرگتر پسر بچه. توی پله ها وقتی یکی از بشکه ها برگشت روی سرپسربچه و فال هاش، شروع کرد به قهقهه زدن و دستهاش رو که روش پراز حباب زرد شده بود کشید روی صورتش. توی اون حفره سیاه هیچ آدم دیگه ای بجز اون پسر بچه، زرد آب روش نریخت. اون روز خواهر پسر بچه با یکی از نقاشیهاش عروسی کرد و لباس عروس زرد پوشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...