۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فقط سوال می کنم حالت خوبه؟!

ساعت هفت صبح. آروم آروم سیگارم رو می پیچم. ساعت هفت و نیم صبح، دارم به ساعت نگاه می کنم. غم عجیبی دارم. تلفن رو بر می دارم و زنگ می زنم. از خواب می پری، فقط سوال می کنم حالت خوبه؟!، قطع می کنم. غمگین تر میشم. غمگین از اینکه باید از در برم بیرون. غمگین از سنگینی ته دلم. حرف های زیادی بهم احساس سنگینی می ده. سرم رو فرو می برم زیر آب، صداها دور می شن، نفسم بند میاد.آخرین حباب بالا میاد و من می میرم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...