۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

من باید میرفتم و نقش دفن شده را با خود می بردم

سه شنبه دوازده فروردین سال هزار و سیصد و نود و سه، ساعت دوازده و سی دقیقه شب.بدون نگاه، خیره به پشت سرم. صدای خش خش پا بر روی زمین برفی حرارت تابستانم را از خاطر می برد. شب های خستگی، صبح های هیاهوی ناخوش، گریه ی عصرهای بازگشت، و زندگی. نگاه های ناباورانه من به درب های بلند ناکجا، ناباوری، ناباوری، ناباورم. صداهای فریاد دیوانگی. محکومیت ابدی به بد جنس بودن. صبح های طغیان. اتوبوسی که از روی من عبور کرد، بر من تنه زد و من را بر روی کف خیابان دفن کرد. نقشم بر روی آسفالت باقی ماند و هر روز که از رویش  رد میشدم یکبار دیگر انبوه جمعیت بی تحرک را می دیدم.  من باید می رفتم و نقش دفن شده را با خود می بردم.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...