۱۴۰۱ آبان ۲۷, جمعه

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی رو که دوست داری باهم داشته باش. اینجا یا برای تمام ابدیت تنها می موندی با اسیر می شدی و با خودشون می بردنت هرجایی که تو دیگه اونقدر توش دخالتی نداشتی. یه کار دیگه هم می تونستی بکنی می تونستی توی علفزارها پیاده بدوی، سفر کنی، برای همیشه مسافر بمونی یه روز تو آسمونها باشی و یه روز تو زمین ولی اگر پرت بشی فقط خودتی خودت، اگر غرق بشی بازم فقط خودتی خودت، اگر مادر بشی بازم فقط خودتی خودت و آهسته آهسته تبدیل به سایه می شی انقدر سبک می شی که می ری تو قعر آسمون و دیگه کسی یادش نمیمونه که تو اصلا بودی، راستش و بخوام بگم اونموقع هم که هنوز بالا نرفته بودی کسی نمی دیدت، اگرم میدیدت براش گرون تموم میشد. اینکه همه جا جبهه جنگ بود و همه جا باید می جنگیدم نفسم رو بریده بود. توی خونه با نزدیک ترینهات، توی خیابون با غریبه ترین ها، اونهایی که دوسشون داشتی، اونایی که نداشتی، با تمام نظام حاکم با تمام موافق ها و تمام مخالف ها. و برای جنگ ابدی با خودت که چی درست بوده و چی درست نبوده؟ زندگی برای ما بدجوری میدون جنگ بود از همون اول اولش. لطفا دیگه هیچ وقت از من نپرس چرا این بچه رو نگه نداشتی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...