۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن. شوکه میشم. چقدر حیف. می گذره... واقعیات به اون چیزایی که شنیدم هیچ شباهتی نداره. صندلی رو تو حیاط هل میدیم دم در و می شینیم روش و من شروع میکنم به گوش دادن. صندلی چوبی نزدیک در بود باید دوباره میکشیدمش گوشه دیوار. گوشه دیوار که باشه میشه روش نشست و سیگار کشید یا دراز کشید و حرف زد، خب هوا هم که مرطوب، حتی ممکنه بارون بیاد، حتی ممکنه تلفن زنگ بزنه و بتونی حرف بزنی تو روزای گرم تابستون با یه تخت رو به در که بالای کتابخونه اش عکس یه دختر و پسر که ننه حسن کشیدتش و باد کولر از دریچه بالای در که مجبورت میکنه پتو روی خودت بکشی و برای خودت بالشت انتخاب کنی. حتی ممکنه بشه نشست و گردو خورد با چایی، گردویی که دقیقن طعم گردو میده. ولی وقتی نیمکت کنار در باشه دیگه هوا مرطوب نیست و دیگه نمیشه روش دراز کشید. آخرش این شد که کشیدیمش وسط حیاط، همه که رفتن تو من روش دراز کشیدم. دستم، پاهام، تنم، همه رو جونور خورد. شب فهمیدم. تو اون فاصله 45 دقیقه ای، یه سری داستان داشت ریشه میگرفت.

۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

میدون تجریش با گوشواره و گردنبند

تو یه پست داری زمان یه رفتنی، ایتالیلا. حالا خودت داری میری. تو یه موزیک داری که اگه قبلن ریتمش تو مغزم زمزمه میشد حالا نمیشه. ولی ساعتش مال حدود 2 بعد نیمه شب . دیشب فهمیدم مستی هم روش داره. اگه بری که داری میری دو سال تموم با تو تموم میشن. یه بخشیش مرد یه بخشیش رو هم تو با رفتنت میکشی. گریه کردن برای رفتن کسی که هیچوقت نیست کارعجیبیه. شما دو تا تو هم گره خورده بودین. ولی اون موزیک وجود داره. اون مستی وجود داره. و میدون تجریش هم وجود داره تنها چیزی که باقی می مونه، ولی خالی باقی میمونه. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

آدمکای سفید رو دیوارت به نظرم کم شدن

 آدمکای سفید روی دیوارت کو؟! به نظرم کم شدن. مگه نه. مثل خمیر دارن تو هم فرو میرن. باورم نمیشه بشه که یکی بشن ولی دارن میشن. نمی خوام ببینم، فقط میخوام چشمهام روببندم و حسش کنم. مثل چسب نیست که کش بیاد. خمیر!، قشنگ خود خمیر کاغذ که یه کمی هم سیریشم قاطیش شده. من این حس رو با هیچی، نه با هیچی. برید همتون برید، برید دیگه!، گفتم برید!!!!!. من که دارم هولتون میدم. خمیر رنگ نیستا، خمیر کاغذ. می فهمی خمیر کاغذ یعنی سه بعدی بلکه هم که چهاربعدی. دارم عاشق آدمکای سفید چسب کاغذی میشم قبل اینکه اونا عاشق من بشن.

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

گرداب کلمات و لخته های خون روی بند بند های انگشت های دست

 وقت هایی، کلمات از داخل رگ ها و پوست سخت فشارمیارند برای بیرون اومدن.   روی پوستت احساس درد میکنی. یه چیزی اون زیر داره حرکت می کنه به سمت بالا و فشار میاره تا پوست رو پاره کنه، بدترین قسمتش اینجاست که پوست ازهم باز نمیشه. حرکت، زیر پوست توی تمام نقاط بدن جلو میره. بیشترازهمه نقاط بدن دست ها تمایل به باز شدن از هم دارن. تراکم فشاراگه بتونه پوست روازهم باز بکنه انوقت کلمات همراه با خون لخته شده قبل ازهرجایی ازانگشت ها فوران میکنن. استخونهای فلانکس و کارپ متصل به مچ  هر آنی ممکنه از شدت فشار خروج لخته های خون و کلمات منفجر بشن، ولی نمیشن فقط درد میگرن، دردش درست مثل وقتایی که مورفین داره از خون خارج میشه و روی استخونها رد می اندازه.   

۱۳۹۵ فروردین ۱۵, یکشنبه

دینگ

خیابان به بالا تا انتهای مسیر به برف می نشیند. راه آبی نه خیلی دور، نه حتا جایی در نزدیکی مسیر برف. در ابتدای مسیر فرو می خواند تمام لحظات را، و فرو میبلعد مثله مثله های آویزان را، و من را که روی گل پاهایم می لغزد و به زحمت خودم را نگه میدارم. برف هم می نشست و می بارید. با وجود شلآب و گل. و صدایی بدون اینکه نواخته شود شنیده می شد. دینگ، دینگ، دیرینگ، دیرینگ، دینگ.

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

خاک داغ و صبح سرد

صبح، روز، اول، آخر. دوباره از نو، صبح. روز. آفتاب. بی جهت، کاملا بی جهت غصه خوردم و ازغصه اشک ریختم. تک تک لحظاتم را درخاطرم سپردم و به خاطر آوردم. قرار. ما. همین بودیم که بودیم. هیچ قراری برقرار نبود. بود. شاید فقط سرمای صبح بود که مرا لرزانده بود. شاید ندانستن انتهای درب بود که مرا می ترساند، یا صدایی که پخش میشد و من فهمیده بودم که لحظه ای از آنرا هم نشنیدم، یا تصویری غبارآلود که دیده نشد. شاید از اینکه پیش خودم نبودم قرار بود بترسم. شاید سوزصبح های زود عضلاتم را به درد آورده بود. یا خلاصی از تصویر دره ی سنگلاخ و خاک  داغ که برای فرو رفتن در آن میشد برروی شن ریزه هایش سرخورد، پایین رفت و فرو غلتید.

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...