۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن

آدمها فقط از دردهاشون به من می گن، یا به هم هم می گن. شوکه میشم. چقدر حیف. می گذره... واقعیات به اون چیزایی که شنیدم هیچ شباهتی نداره. صندلی رو تو حیاط هل میدیم دم در و می شینیم روش و من شروع میکنم به گوش دادن. صندلی چوبی نزدیک در بود باید دوباره میکشیدمش گوشه دیوار. گوشه دیوار که باشه میشه روش نشست و سیگار کشید یا دراز کشید و حرف زد، خب هوا هم که مرطوب، حتی ممکنه بارون بیاد، حتی ممکنه تلفن زنگ بزنه و بتونی حرف بزنی تو روزای گرم تابستون با یه تخت رو به در که بالای کتابخونه اش عکس یه دختر و پسر که ننه حسن کشیدتش و باد کولر از دریچه بالای در که مجبورت میکنه پتو روی خودت بکشی و برای خودت بالشت انتخاب کنی. حتی ممکنه بشه نشست و گردو خورد با چایی، گردویی که دقیقن طعم گردو میده. ولی وقتی نیمکت کنار در باشه دیگه هوا مرطوب نیست و دیگه نمیشه روش دراز کشید. آخرش این شد که کشیدیمش وسط حیاط، همه که رفتن تو من روش دراز کشیدم. دستم، پاهام، تنم، همه رو جونور خورد. شب فهمیدم. تو اون فاصله 45 دقیقه ای، یه سری داستان داشت ریشه میگرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...