۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

خاک داغ و صبح سرد

صبح، روز، اول، آخر. دوباره از نو، صبح. روز. آفتاب. بی جهت، کاملا بی جهت غصه خوردم و ازغصه اشک ریختم. تک تک لحظاتم را درخاطرم سپردم و به خاطر آوردم. قرار. ما. همین بودیم که بودیم. هیچ قراری برقرار نبود. بود. شاید فقط سرمای صبح بود که مرا لرزانده بود. شاید ندانستن انتهای درب بود که مرا می ترساند، یا صدایی که پخش میشد و من فهمیده بودم که لحظه ای از آنرا هم نشنیدم، یا تصویری غبارآلود که دیده نشد. شاید از اینکه پیش خودم نبودم قرار بود بترسم. شاید سوزصبح های زود عضلاتم را به درد آورده بود. یا خلاصی از تصویر دره ی سنگلاخ و خاک  داغ که برای فرو رفتن در آن میشد برروی شن ریزه هایش سرخورد، پایین رفت و فرو غلتید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...