۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

میشم یه آدم برعکس رو زمین تو یه راهروی بتونی با ارتفاع صد متر

ارتفاعش خیلی زیاد، بالا رو که نگاه می کنم سرم گیج می ره. سنگهای ده در ده بتونی دیوار و بردن بالا، ناخنهام و می کشم رو دیوار قرچ قرچ خورد می شن، دوباره سرم و تکیه می دم به دیوار و بالا رو نگاه می کنم. صدمتر بالاتر جایی که دیوار تموم می شه به سختی می تونم آسمون و تشخیص بدم، چشمام درد می گیره باز و بستش می کنم، نکنه من توهم زدم اصلن اون بالا آسمون نیست. از کفه بتونی متخلخل سفت بدم میاد، تنم درد می گیره روش، کاش حداقل کَفِش مثل دیواراش نبود، یا حداقل من لباس تنم بود. از ته راهرو بتونی سوز میاد، سوز داغ، و تمام وزنش رو می اندازه رو قفسه سینم، یک لحظه نمی تونم نفس بکشم، دوباره نفسم برمی گرده. انقدر برای بالا رفتن از این دیوار تلاش کردم که تمام بدنم تیکه تیکه شده، کف سرم و می ذارم زمین و پاهام رو با تمام بدنم موازی با دیوار می کشم بالا، میشم یه آدم برعکس رو زمین تو یه راهروی بتونی با ارتفاع صد متر. 

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...