۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

امیر

اصلن بدم نمیاد این وسط یه گریزی بزنم به یه اتفاق دور، خیلی وقت پیش از این من به طرز نمی دونم چیی... دنبال دردسر می گشتم یعنی یه جورایی دوست داشتم از همه چی سر در بیارم. یه پسری بود که معمولن تو مسیر رفت و آمدم می دیدمش و هرازگاهی هم خیلی نمور یه کرمی می ریخت ، تقریبن از این ور اون ور داستانایی که هول و هوشش بود رو می دونستم مثل اینکه خانواده خیلی خوبی داره، پدرش پزشک متخصص، مادرش آدم حسابی...وخودش معتاد، اون موقع ها فکر کنم نوزده بیست سالش بود، پسر جذابی بود و به شدت شرور و یه چیزای جالبی داشت که خیلی راحت نمی شه تو کلمه گفتش، یه روز وقتی داشتم می اومدم سمت خونه یه آگهی ترحیم دیدم، مال پدر امیر بود خیلی ناراحت شدم و عصبانی چون مطمعن بودم پدر از دست این دق کرده مرده، این گذشت چند روز بعد امیرو دیدم که با چند تا دختر نشسته داره می گه و می خنده من و می گی کارد می زدی خونم در نمی اومد ...، حالا کجاش به من ربط داشت نمی دونم احتمالن قسمت فضولی ماجرا، خلاصه اون روزم گذشت دو هفته بعد شب دیر وقت داشتم از تولد یکی از دوستام برمی گشتم، وسط خیابون یهو امیر و دیدم که سنوبردش دستش و مامانش که خیلی آروم داره باهاش حرف می زنه و امیر دادو بیداد می کنه، رفتم یه دوری زدم دوباره برگشتم مامانش نبود خودش، برد به دست داشت وسط خیابون راه میرفت، گرفتم کنارش گفتم سوارشو، خوش حال و شاد سوار شد. اومد بلبل زبونی کنه گفتم تسلیت میگم، ساکت شد نگام کرد، گفت از کجا می دونی، گفتم آگهی ترحیم پدرتو دیدم. نم یونم چطور شد که من شروع کردم داد و بیداد و دعوا که پدرت از دست تو دق کرد مرد، خیالت راحت نشده حالا داری مادرت و اذیت می کنی، کی می خوای دست از این کارات بر داری...، نگم براتون! واقعن نمی توانم تصور کنم که چه حالی به آدم دست می ده اگه یه غریبه تو خیابون سوارت کنه بعدم شروع کنه باهات دعوا کردن؟؟؟آخرشم گفتم باز چی شده سر چی دعوا می کردین، امیر هم برام جریان و حدودن تعریف کرد، منم گفتم نه حق با مادرت تو الان باید بری خونه شب با دوستات نمی تونی بری اسکی، فردا با مادرت میری، یعنی اینجور آدم فوضولی بودم من! بعدم بردمش در خونه و قول گرفتم که میری خونه، گفت میرم ولی حالا این که رفت یا نه رو نمی دونم. قبل از اینکه پیاده بشه بهم گفت شمارم و بهت بدم بهم زنگ بزن و... (بیچاره)، منم گفتم برو خونتون پررو بازی هم در نیار. این جریان گذشت دیگه خبر خاصی نداشتم ازش، تا اینکه چند ماه بعد یه روز با یکی از دوستام نشسته بودیم وراجع به آدم های جوبی حرف می زدیم، این اصطلاح رو اون موقع به کار می بردیم معمولن برای آدم های الاف و مشکل دار و مشکل ساز، البته الان اصلن این اصطلاح رو نمی پسندم. بعد از کلی بحث من دوباره فضولی هام گل کرد...، تو مسیر برگشت امیر و دیدم، بدو بدو و با خنده اومد سمتم و سلام کرد جواب سلامش و دادم یه کم حال و احوال کردیم، بهش گفتم شمارت و بده بهت زنگ می زنم، چند شب بعد بهش زنگ زدم به طرز عجیبی نعشه بود و حرف های خیلی عجیب غریبی می زد، قایق های سرخپوستی توی پیست کارتینگ... . بعد ها به این نتیجه رسیدم که امیر تو نعشگی تلفیقی از واقعیات و خاسته های ذهنیش رو به زبون میاره.  چند روز بعد با مادرش تلفنی حرف زدم و خواست که همدیگرو ببینیم، برای من خیلی جالب بود که از نزدیک خانواده اش رو ببینم. مادر خیلی مهربونی داشت و یه چیزی که تا اینجا فراموش کردم بگم اینه که امیر یکی از مهربون ترین موجوداتی بود که در تمام زندگیم دیدم، بچه با هوش و با احساسی بود وتا جایی که یادم با تمام وجود مادرش رو آزار می داد هاهاهاها، همیشه دلم برای مادر می سوخت و نمی دونستم چیکار می شه کرد، با امیر حرف زدن هم احمقانه ترین کار ممکن بود، یه حالت عجیبی بود، انگار صدات و نمی شنوه یا فقط چیزایی که دوست داررو می شنوه. معمولن دوست داشت خودش باهات حرف بزنه، شنونده خوبی نبود، ولی تو دروغ سر هم کردن استاد بود، جالب بود که مراقب به تو آسیبی نرسونه، و با اون حالت های همیشه غیر طبیعی حواسش به یه چیزهایی کاملن جمع بود. از چیزهای عجیبی که یادم مونده اینه که دوست داشت ساعتها باهات برقصه و رقصهای عجیب یادت بده. هرچی بیشتر می گذشت کمتر می فهمیدم چی به چیه و چیکار می شه کرد. یه شبی داشتم از پایین خونه امیر این ها رد می شدم چند روزی بود خبری ازش نداشتم، گفتم برم یه سرکی بکشم، نگهبانشون مرد مهربونی بود منم میشناخت پرسیدم کسی خونه هست، گفت خانم دکتر نیستن ولی امیرآقا خونه اند، رفتم بالا هر چی در زدم کسی در و باز نکرد، تقریبن مطمعن بودم یه اتفاقی افتاده، دستگیره در و پیچوندم در باز بود رفتم تو، سرامیک کف خونه تازه عوض شده بود و رنگش سفید بود، تو سالن هرچی امیرو صدا زدم کسی جواب نداد، رفتم به سمت اتاقها یه سایه ای دیدم، امیر بود که نشسته بود رو زمین، سرنگ و فرو می کرد تو دستش و می کشید بیرون، کف زمین پر از خون بود، رگش و پیدا نمی کرد. شروع کردم به جیغ کشیدن و داد می زدم نه... . وحشتناک ترین صحنه ای بود که تا اون موقع از زندگیم از نزدیک میدیدم، تو سالن می دویدم، دستام و گرفته بودم دم گوشم و جیغ می کشیدم... اونم با سرنگ نیمه تو دستش دنبال من میدوید و می گفت جیغ نکش فقط جیغ نکش. دیگه صدام در نمی اومد، آروم شده بودم، حالا فقط گریه می کردم. امیر بهم گفت همین و دوست داشتی ببینی مگه نه، از پایین دیدمت داری میآی، فقط نگاش می کردم، گفتم می خوام ببینم تهش چی می شه. دوباره سرنگ و کشید بیرون تو قاشق با فندک هرویین و جوشوند ،دستش با یه کمر محکم بست و با دندون سفتش کرد، مایع و کشید تو سرنگ، رگش و پیدا کرد، خون و کشید تو سرنگ، میداد تو می کشید بیرون، خون از بغل سرنگ می چکید رو تختش...، حالا یه رگ دیگه... . تکیه داده بودم به دیوار، زانو هام تو بغلم بود و آروم اشک می ریختم ،تزریقش که تموم شد سرنگ و کشید بیرون انداخت یه ور و نیمه بیهوش افتاد رو تختش، منم آروم بلند شدم و منگ منگ از خونه اومدم بیرون. تا دو روز با هیچ کس حرف نمی زدم، حالم بد بود، خیلی بد. دیگه نخواستم که ببینمش، هفته بعد مادرش بهم تلفن کرد، گفت که بیمارستان بستری و همه خونش رو عوض کردن. دیگه ندیدمش، دلمم نمی خواست که ببینمش، مطمعن بودم بازم می زنه. چند وقت بعد شنیدم که دوباره می زنه.  بهم زنگ زد می زد، وقت و بی وقت... جوابش ونمیدادم.  دیگه خیلی از روی این ماجرا گذشته بود، یه روز دیدمش، بدوبدو اومد سمتم و بهم گفت من دیگه نمی زنم، فقط نگاش کردم، هیچی نگفتم، گفت خوشحال نشدی؟، راستش باور نمی کردم، بهش لبخند زدم گفتم امیدوارم. ازاون روز به بعد دیگه باهام بد بود وهروقت هم من و می دید حتا بهم نگاه هم نمی کرد. می توانستم درکش کنم... . تا الان چهار ساله که نزده ،اینجا مثل یه دهکده می مونه کسی نمی تونه چیزی رو مخفی کنه... . امیدوارم برنگرده، هیچ وقت.

۳ نظر:

  1. salam
    khoshhalam tunestam ye payam bedam
    az farda nazaratamo mofasal minevisam
    movfagh bashid
    hesam

    پاسخحذف
  2. چه هیجان انگیز!!!و وحشتناک...!!!
    امیدوارم از حرفم ناراحت نشی ولی یه نموره هم غیر واقعی به نظر می آد...
    البته توی این دنیا به این بزرگی هیچ چیز بعید نیست آدما گاهی برای رسیدن به لذت کاذب دست به هر کاری می زنن.

    پاسخحذف
  3. che vahshatnak !!!va che hayejani
    rastesh ye namure gheyre vaghei be nazarmirese albate bemanad ke az in dame do pa hame chi bar miad...bazi adama engar umadan ke ba lezate kazeb khodeshuno nabud konan

    پاسخحذف

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...