۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

امروز(مجموعه من و بچه ها)

...صبح پا شدم کارام و کردم که از خونه برم بیرون هیچ ایده ای هم راجع به اینکه ممکن امروز چه جور روزی باشه نداشتم. گویا یه کمی زودتر از همیشه از خونه اومده بودم بیرون، این و وقتی فهمیدم که ساعت ایستگاه مترو رو نگاه کردم. ایستگاه مولوی، پیاده شدم، از ایستگاه اومدم بیرون یه نگاهی به اطرافم انداختم یه جوری بودم، درست نمی دونم چه جوری، فکر کنم دوبار میدون و دور زدم، بعدشم از یه جایی که نمی دونم کجا بود پیچیدم تو یکی از کوچه ها، بی جهت می رفتم بدون اینکه درست بدونم کجام، یه مسیرایی رو فکر کنم دوبار رفتم و برگشتم یا شاید بیشتر، درست متوجه اطرافم نمی توانستم باشم، همه چی به صورت خیلی کلی برام قابل روئت بود، یعنی نمی توانستم تو کادرای کوچیک اتفاقهای اطافم رو ببینم. انگار از بالا با فاصله زیاد داری یه چیزی رو می بینی و خودتم تو اون منظره حضور نداری. یه کمی بعدتر متوجه شدم که دارم صدای کفشام و می شنوم، تو اون شلوغی و سر و صدا شنیدن صدای کتونی خیلی اتفاق خوبی نبود، ولی می شنیدم. تو همین حالت نیمه هوشیار داشتم می رفتم که یه دفعه فرزین از یه طرف دیگه خیابون داد زد خااانوووم، منم از تو هپروت خودم افتادم بیرون. نگاه کردم دیدم سر کوچه ام. رفتم پیش بچه ها، طبق معمول یه چند دقیقه ای رفتم گوشه گوشه نشستم وتماشاشون کردم تا بیام پایین. چند تا جدید اومده بودن و از سرو کولم بالا می رفتن، بقیه هم دور میز داستان گوش می کردن، از اون روزایی نبود که حوصله سرو کله زدن داشته باشم. امیرحسین رفته بود بالای یکی از میزا و دولا شده بود، شلوارش یه دو سایزی براش کوچیک بود و فقط تا وسط کونش رو می پوشوند، اومدم بغلش کنم از رو میز بذارمش پایین دیدم یه کمی پایین تر از خط کونش یه زخم خیلی بدی داره درست رو همون خط. حالم بدتر از اون چیزی که بود شد. امروز حسابی وحشی بود، تا میومد به سمتت شروع می کرد مشت ولگد زدن. امیرحسین همونی که یه دفعه تمام دستشویی رو گُهی کرده بود. سر ناهار، مرتضا بلندش کرد و با سر کردش تو سطل آشغال. مثل هر روز، امروز هوام خییلی گرم بود. بعد از ناهار پژمان دوباره لطفش رو شامل حال ما کرد و شیلنگ آب و باز کرد روی من، خوب خنک شدم، تمام لباسام و یه بار چلوندم بعد تنم کردم. تو را برگشت دوباره افتادم تو یه سری مسیرای غیر هر روزی... . بعد چند دقیقه راه رفتن احساس کردم یکی پشت سرم داره میاد، اولش فکر کردم توهم زدم، یه کمی که گذشت دیدم نه مثل اینکه واقعن یکی داره میاد، برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم یه آدمی احتمالن مال همون محله، حدود بیست و سه چهار ساله است. وایسادم، اونم وایساد، نگاهش کردم، اون زل زد بهم، راستش حوصله فکر کردن و عکس العمل نشون دادن نداشتم، راهم و کشیدم و رفتم. انقدر تو فکر بودم که کلن وجودش رو فراموش کردم تا اینکه تو مترو وقتی سوار شدم، برگشتم دیدم روبروم و بازم همینجوری زل زده، روم کردم اونور... . ترنم و عوض کردم، تو بعدیم این یارو بود دوباره چسبیده بود به در و زل زد بود بهم، وقتی رسیدیم ایستگاه آخر پیاده شدم تا ترنم و عوض کنم، به محض اینکه رفتم تو در بسته شد، این یارو هم موند پشت در و همچنان نگاهش خیره روی من باقی موند.  ادامه دارد... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از همون اول اولش

احتمالا حق انتخاب کلمه احمقانه ای بود. من اینجا به دنیا اومده بودم، اینجا جایی بود که از همه ی جاهای دیگه دنیا خیلی بیشتر نمی تونستی چیزهایی...